kheili delam mikhad benvisam, in rooz ha... amma hanooz nemitoonam farsi benevisam va injoori ham hich hali nadareh!
delam baraye lalaeee tang shodeh bood, emrooz bad az modat ha be inja sar zadam, vaght nemishod inghadr ke dovidam in modat... emrooz daftarcheh am ro baz bordam khooneye movaghati ke daram, weblogam ke baham ghahreh, begzar baz daftaram ro dashteh basham... tazeh yadam oftad ke tamame archive lalaeee ke rooye labtopam boodeh parideh, agar archive onlinam az bein bereh, hichi az in lalaeee nemimooneh...
Noel dar paris bayad ghashang basheh, na?
12.16.2006
11.02.2006
lotf!
be sabke sepidehbargebid:
agha joon, lotf konid yek modati hichkas be man conseille nadeh!
aslan ahvalamam naporsid,
kheili mamnoon misham,
ba arze mazerate pishapish,
lalaeie kalafeh!
agha joon, lotf konid yek modati hichkas be man conseille nadeh!
aslan ahvalamam naporsid,
kheili mamnoon misham,
ba arze mazerate pishapish,
lalaeie kalafeh!
10.27.2006
ghofl
kamelan ghofl shodeh!
khodam, weblogam, comment ham, hameh chiz,
hanooz nemidoonam ke omidi be nejate computeram hast ya na!
az in keyboard haye faransavi ham halam be ham mikhoreh!
fekr mikardam digeh moshkele khooneh dareh hal misheh, ke tazeh yeki az kasani ke gharareh baham ham khooneh beshim be shak oftadeh!
behtareh baz ham, felan nanevisam!
ta baad
khodam, weblogam, comment ham, hameh chiz,
hanooz nemidoonam ke omidi be nejate computeram hast ya na!
az in keyboard haye faransavi ham halam be ham mikhoreh!
fekr mikardam digeh moshkele khooneh dareh hal misheh, ke tazeh yeki az kasani ke gharareh baham ham khooneh beshim be shak oftadeh!
behtareh baz ham, felan nanevisam!
ta baad
10.11.2006
تولدت مبارک
من گفتم فعلا نمی نویسم... نگفتم که نمی خونم! لینک هام چرا پاک شده؟؟؟؟
بعد از 27 سال امسال اولین سالیه که شب تولد داداش وسطی از هم دوریم:( حتی زمان سربازی اش هم فکر کنم جوری بود که آموزشی اش به تولدش نخورد. دوره تحصیلشو در اصفهان یادم نیست، شاید یک سال شده باشد که تولدش را دور باشد. اما امسال هر کداممان یک جا هستیم:(
داداش وسطی، تولد 27 سالگیت مبارک... امیدوارم خوب باشی. سعی کن امشب به خوبی ها و شادی ها فکر کنی و غصه نخوری، به دوری ها فکر نکن که می گذرند
.
آقا یک نفر لینک های منو برگردونه.
دیشب به دلیلی داشتم پست های یک سال و دو سال قبل خودم رو نگاه می کردم. از خودم خجالت کشیدم. . قبلا بهتر بودم!!!!
به امید بهتر شدن!
10.05.2006
...
می ترسم نوشته هایم تبدیل شود به یک سری غرغرهای بیخود و بی معنا...
به زندگی جدید هیچ عادت ندارم. احساس می کنم گیج هستم و نمی دانم چه می کنم. کلاسهای دانشگاه خیلی خوب است ولی من هنوز خیلی مرتب نشده ام و نمی دانم چطور باید کار کنم که برای آخر ترم مشکل نداشته باشم. آخر ترمی که در واقع تنها دو ماه دیگر است. دنبال آپارتمان می گردم و به نظر می رسد همه آپارتمان ها قبل از منتشر شدن اعلامیه اجاره می شوند! برای کارهای اداری ام باید حساب بانکی داشته باشم و برای باز کردن حساب باید وقت گرفت! و برای گرفتن وقت باید صف ایستاد. پیرمرد سیاهپوستی برای کاری به بانک آمده، به جای رسید بانکی ماهانه برگه دیگری را آورده، زن برایش می گوید که برگه ای که باید بیاورد این نیست. مرد نمی فهمد. و غر غر می کند. او خوب فرانسه نمی داند. زن او را به کس دیگری ارجا می دهد. زن دوم هم تنها همان جمله را تکرار می کند. عین این می ماند که کسی نفهمد که مثلا رسید ماهانه بانکی یعنی چه و تو به جای اینکه آرام و شمرده برایش توضیح بدهی که مثلا: یک برگه ای هست که هر ماه ، پست به خانه شما می آورد و روی آن معلوم است که در طول ماه شما چقدر پول گرفته اید و چقدر پول پرداخت کرده اید، هی همان اصطلاح" رسید ماهانه بانکی " را تکرار کنید!
بالاخره نوبت من می شود. برای 10 روز دیگر وقت می دهند تا بروم حساب باز کنم! و من این هفته وقت دارم برای یک کار اداری و به من گفته اند که باید شماره حساب بدهم!
استاد یکی از کلاس ها برایمان رفتن به یک تاتر مدرن تدارک دیده و من تمام نگرانی ام این است که اگز شب دیر شود چه کار کنم، چون خانه کسی که فعلا آنجا هستم از شهر دور است و ضمنا قواعد خانه آنها هیچ بر نمی تابد که دختر جوانی تا دیروقت بیرون بماند!
این وسط یکی برایم پیغام گذاشته که اگر "شب سپید" را در خانه بمانی به خودت ظلم کرده ای ،و درباره زندگی در یکی از جذاب ترین سه شهر دنیا برایم داد سخن داده. می خواهم بگویم: ...!
شاید هم همه چیز خوب است و زندگی در این شهر خیلی لذت بخش است و فقط من هنوز زیادی گیج هستم!شاید!
یک چیز دیگر: مهمان نوازی کاملا یک چیز آموزشی است! از پدر و مادرم ممنونم که این را به من یاد دادند هر چند که خیلی شاگرد خوبی نباشم!
شاید بهتر باشد مدتی خیلی ننویسم! همانطور که اولش هم گفتم این نوشته ها داره تبدیل می شه به غرغرهای مداوم و حال خودم از خوندنشون به هم می خوره. شاید همه چیز که اندکی روبه راه شد چیزهای بهتری بنویسم!
به زندگی جدید هیچ عادت ندارم. احساس می کنم گیج هستم و نمی دانم چه می کنم. کلاسهای دانشگاه خیلی خوب است ولی من هنوز خیلی مرتب نشده ام و نمی دانم چطور باید کار کنم که برای آخر ترم مشکل نداشته باشم. آخر ترمی که در واقع تنها دو ماه دیگر است. دنبال آپارتمان می گردم و به نظر می رسد همه آپارتمان ها قبل از منتشر شدن اعلامیه اجاره می شوند! برای کارهای اداری ام باید حساب بانکی داشته باشم و برای باز کردن حساب باید وقت گرفت! و برای گرفتن وقت باید صف ایستاد. پیرمرد سیاهپوستی برای کاری به بانک آمده، به جای رسید بانکی ماهانه برگه دیگری را آورده، زن برایش می گوید که برگه ای که باید بیاورد این نیست. مرد نمی فهمد. و غر غر می کند. او خوب فرانسه نمی داند. زن او را به کس دیگری ارجا می دهد. زن دوم هم تنها همان جمله را تکرار می کند. عین این می ماند که کسی نفهمد که مثلا رسید ماهانه بانکی یعنی چه و تو به جای اینکه آرام و شمرده برایش توضیح بدهی که مثلا: یک برگه ای هست که هر ماه ، پست به خانه شما می آورد و روی آن معلوم است که در طول ماه شما چقدر پول گرفته اید و چقدر پول پرداخت کرده اید، هی همان اصطلاح" رسید ماهانه بانکی " را تکرار کنید!
بالاخره نوبت من می شود. برای 10 روز دیگر وقت می دهند تا بروم حساب باز کنم! و من این هفته وقت دارم برای یک کار اداری و به من گفته اند که باید شماره حساب بدهم!
استاد یکی از کلاس ها برایمان رفتن به یک تاتر مدرن تدارک دیده و من تمام نگرانی ام این است که اگز شب دیر شود چه کار کنم، چون خانه کسی که فعلا آنجا هستم از شهر دور است و ضمنا قواعد خانه آنها هیچ بر نمی تابد که دختر جوانی تا دیروقت بیرون بماند!
این وسط یکی برایم پیغام گذاشته که اگر "شب سپید" را در خانه بمانی به خودت ظلم کرده ای ،و درباره زندگی در یکی از جذاب ترین سه شهر دنیا برایم داد سخن داده. می خواهم بگویم: ...!
شاید هم همه چیز خوب است و زندگی در این شهر خیلی لذت بخش است و فقط من هنوز زیادی گیج هستم!شاید!
یک چیز دیگر: مهمان نوازی کاملا یک چیز آموزشی است! از پدر و مادرم ممنونم که این را به من یاد دادند هر چند که خیلی شاگرد خوبی نباشم!
شاید بهتر باشد مدتی خیلی ننویسم! همانطور که اولش هم گفتم این نوشته ها داره تبدیل می شه به غرغرهای مداوم و حال خودم از خوندنشون به هم می خوره. شاید همه چیز که اندکی روبه راه شد چیزهای بهتری بنویسم!
10.03.2006
پیشنهادات برای بهتر شدن پاریس!
خدایا...
- راهروهای متروهای پاریس را اندکی پاکیزه تر بگردان.
- در راستای معطر کردن این راهروها، تعداد میوه فروش های توی راهرو ها را تا حد امکان بیفزا!
- درهای متروها را گشاد بگردان!
- بلیط مترو را ارزان تر بفرما.
- توالت های مراکز خرید را رایگان بنما!
- طبقه چهارم دانشگاه پاریس3 را به طبقه همکف منتقل بفرما.
- کتاب ها را ارزان تر بنما.
- خیارها را کوچکتر بگردان.
- دیگه؟
دستت درد نکنه خدا جون، گزارش های بعدی به همراه پیشنهادات در راستای بهتر شدن پاریس ، به زودی ارائه می شود، فعلا اینها از واجب ترین هاست!
با تشکر
لالایی
- راهروهای متروهای پاریس را اندکی پاکیزه تر بگردان.
- در راستای معطر کردن این راهروها، تعداد میوه فروش های توی راهرو ها را تا حد امکان بیفزا!
- درهای متروها را گشاد بگردان!
- بلیط مترو را ارزان تر بفرما.
- توالت های مراکز خرید را رایگان بنما!
- طبقه چهارم دانشگاه پاریس3 را به طبقه همکف منتقل بفرما.
- کتاب ها را ارزان تر بنما.
- خیارها را کوچکتر بگردان.
- دیگه؟
دستت درد نکنه خدا جون، گزارش های بعدی به همراه پیشنهادات در راستای بهتر شدن پاریس ، به زودی ارائه می شود، فعلا اینها از واجب ترین هاست!
با تشکر
لالایی
9.30.2006
شپش
دستهاشو تا آرنج فرو برد توی محلول آب و صابون و آب ژاور ، سینک آنقدر عمیق نبود، انگار بیخودی دستش را می چرخاند که آب و کف تا آرنجش بیاید. انگار الان مامان می خواست بگه "نکن مادر، دستت بوی وایتکس می گیره" چیزی را پشت سرش حس کرد، لبخند زد، برگشت، با همان دست های کفی ، تا بغلش کند، حواسش نبود که دستش وایتکسی است و ممکن است کتش را لک کند. می دانست که از کفی بودن ناراحت نمی شود، بغلش می کند و موهایش را می بوسد و شاید هم توی چشمهایش نگاه کند و لبهایش را.
پشت سرش دیوار بود. نگاهش را توی خانه 15 متری اش چرخاند . چند ثانیه بیشتر وقت نمی خواست. بلند نفس کشید و دستهایش را برد طرف گلویش. بعد دوباره دستها را کرد توی محلول وایتکسی. ملافه ها را توی آب داغ خیسانده بود. چند وقت بود که احساس می کرد یک چیزی انگار تمام بدنش را می سابد. دستهایش، پاهایش را می خاراند و کلافه می شد، اما خارش نبود، یک جور سوزش بود، انگار یک چیزی از توی بدنش چنگ می انداخت به تمام سلول ها و جای پنجول ها می سوخت. اول فکر کرده بود شاید چیزی توی رختخوابش رفته، فکر کرده بود شاید شپش گرفته ، رفته بود جلوی آینه کوچک اتاقش و سعی کرده بود لابلای موهایش را نگاه کند، هر چند که در آن نور مزخرف، هیچ چیز دیده نمی شد. سرش را با شامپو شسته بود و ملافه ها و رخت ها را با آب داغ و صابون. از حرصش ملافه ها را نبرده بود با ماشین بشورد. فکر کرد" از بس که این فرانسوی ها خودشون کثیف هستن!" یاد هانیه افتاد. دلش تنگ شده بود. برای اینکه بیاید و توی اتاق فسقلی او بچرخد و با هم دیگه تا صبح الکی کرکر کنند. می آمد و تا می دید الهه دلش گرفته به در و دیوار فحش می داد و مسخره بازی در می آورد. می گفت حالا که سر و صدای این همسایه شبها کفرت را در می آورد، بیا تو هم از رو نرو ، امشب اینقدر سر و صدا در می آریم که اینها از رو برن! بعد شروع می کرد به آه و اوه و جیغ و ویغ...الهه می پرید جلوی دهانش رو می گرفت و می گفت " بسه آبروم رفت" هانی زیر دست و پاش تقلا می کرد و بالاخره دست الهه رو پس می زد و می گفت: "کدوم آبرو عزیز دلم، از این مادام کوفت می ترسی یا از این خوشگله!" برای هر کی یک اسم گذاشته بود. الهه غش می کرد از دستش ، می گفت: لا مصب، الان اینا فکر می کنن من لزبین ام" هانی می گفت " ای قربونت برم، تا حالا که این فکرو نکرده بودن چه لطفی بهت کرده بودن، بگذار حالا اینطوری فکر کنن، جان من شاید این مادام کوفت خودش یک توجه ویژه ای بهت بکنه" الهه می گفت ااااااااه و باز جلوی دهان هانی را می گرفت. گذاشته بود رفته بود امریکا... الهه فکر کرد" نه که حلوا پخش می کنن اونجا!" بعد خودش به خودش جواب داد" نه که اینجا حلوا پخش می کنن!" بلند نفس کشید. نفس بالا نمی آمد. احساس می کرد یکی دارد از توی بدنش چنگ می زند، نه این شپش نبود، یا هیچ مرض دیگری، یک کسی آن تو داشت تقلا می کرد. یکی انگار داشت چنگ می زد تا سرش را بالا بگیرد و نفس بکشد. همین روزها بود، می دانست که درست توی گودی زیر گلویش، بین استخوان های ترقوه، آنجا که توی فیلمها هروقت می خواهند یکی نفس بکشد سوراخش می کنند، باز می شد، و یکی ، عین خودش، سر در می آورد، و بلند نفس می کشید"هههههههههههههههاااااااااااااااهههههههه"
تصویر اما ادامه داشت، الهه نگاهش می کرد، بعد دست هایش را می آورد بالا و آرام می گذاشت روی سر زن، زن که الهه بود و نبود، الهه دستهایش را فشار می داد، سر را دوباره آرام می کرد تو، چشمهای زن ، شگفت زده به او نگاه می کرد، و سر آرام می رفت پایین و بعد دست ها که باریک بودند و استخوانی، همان دست ها که چنگ زده بودند، آرام از همان سوراخ بر می گشتند سر جایشان و سوراخ باز بسته می شد.
نفس کشید. نفس بالانمی آمد. تنها پنجره اتاقش را که بالای ظرفشویی بود باز کرد و به بیرون نگاه کرد، هوا اینقدر خاکستری بود که فکر می کردی اگر الان خودت را از همین پنجره طبقه هفتم پرت کنی بیرون روی پله های کوچه ، نمی خوری زمین، فرو می روی لای ابرها.
نفس کشید. انگار ابر بود که می کشید پایین، دست برد روی گلویش ، توی گودی، بین استخوانهای ترقوه، همان جایی که توی فیلم ها وقتی می خواهند کسی نفس بکشد، سوراخش می کنند...
پشت سرش دیوار بود. نگاهش را توی خانه 15 متری اش چرخاند . چند ثانیه بیشتر وقت نمی خواست. بلند نفس کشید و دستهایش را برد طرف گلویش. بعد دوباره دستها را کرد توی محلول وایتکسی. ملافه ها را توی آب داغ خیسانده بود. چند وقت بود که احساس می کرد یک چیزی انگار تمام بدنش را می سابد. دستهایش، پاهایش را می خاراند و کلافه می شد، اما خارش نبود، یک جور سوزش بود، انگار یک چیزی از توی بدنش چنگ می انداخت به تمام سلول ها و جای پنجول ها می سوخت. اول فکر کرده بود شاید چیزی توی رختخوابش رفته، فکر کرده بود شاید شپش گرفته ، رفته بود جلوی آینه کوچک اتاقش و سعی کرده بود لابلای موهایش را نگاه کند، هر چند که در آن نور مزخرف، هیچ چیز دیده نمی شد. سرش را با شامپو شسته بود و ملافه ها و رخت ها را با آب داغ و صابون. از حرصش ملافه ها را نبرده بود با ماشین بشورد. فکر کرد" از بس که این فرانسوی ها خودشون کثیف هستن!" یاد هانیه افتاد. دلش تنگ شده بود. برای اینکه بیاید و توی اتاق فسقلی او بچرخد و با هم دیگه تا صبح الکی کرکر کنند. می آمد و تا می دید الهه دلش گرفته به در و دیوار فحش می داد و مسخره بازی در می آورد. می گفت حالا که سر و صدای این همسایه شبها کفرت را در می آورد، بیا تو هم از رو نرو ، امشب اینقدر سر و صدا در می آریم که اینها از رو برن! بعد شروع می کرد به آه و اوه و جیغ و ویغ...الهه می پرید جلوی دهانش رو می گرفت و می گفت " بسه آبروم رفت" هانی زیر دست و پاش تقلا می کرد و بالاخره دست الهه رو پس می زد و می گفت: "کدوم آبرو عزیز دلم، از این مادام کوفت می ترسی یا از این خوشگله!" برای هر کی یک اسم گذاشته بود. الهه غش می کرد از دستش ، می گفت: لا مصب، الان اینا فکر می کنن من لزبین ام" هانی می گفت " ای قربونت برم، تا حالا که این فکرو نکرده بودن چه لطفی بهت کرده بودن، بگذار حالا اینطوری فکر کنن، جان من شاید این مادام کوفت خودش یک توجه ویژه ای بهت بکنه" الهه می گفت ااااااااه و باز جلوی دهان هانی را می گرفت. گذاشته بود رفته بود امریکا... الهه فکر کرد" نه که حلوا پخش می کنن اونجا!" بعد خودش به خودش جواب داد" نه که اینجا حلوا پخش می کنن!" بلند نفس کشید. نفس بالا نمی آمد. احساس می کرد یکی دارد از توی بدنش چنگ می زند، نه این شپش نبود، یا هیچ مرض دیگری، یک کسی آن تو داشت تقلا می کرد. یکی انگار داشت چنگ می زد تا سرش را بالا بگیرد و نفس بکشد. همین روزها بود، می دانست که درست توی گودی زیر گلویش، بین استخوان های ترقوه، آنجا که توی فیلمها هروقت می خواهند یکی نفس بکشد سوراخش می کنند، باز می شد، و یکی ، عین خودش، سر در می آورد، و بلند نفس می کشید"هههههههههههههههاااااااااااااااهههههههه"
تصویر اما ادامه داشت، الهه نگاهش می کرد، بعد دست هایش را می آورد بالا و آرام می گذاشت روی سر زن، زن که الهه بود و نبود، الهه دستهایش را فشار می داد، سر را دوباره آرام می کرد تو، چشمهای زن ، شگفت زده به او نگاه می کرد، و سر آرام می رفت پایین و بعد دست ها که باریک بودند و استخوانی، همان دست ها که چنگ زده بودند، آرام از همان سوراخ بر می گشتند سر جایشان و سوراخ باز بسته می شد.
نفس کشید. نفس بالانمی آمد. تنها پنجره اتاقش را که بالای ظرفشویی بود باز کرد و به بیرون نگاه کرد، هوا اینقدر خاکستری بود که فکر می کردی اگر الان خودت را از همین پنجره طبقه هفتم پرت کنی بیرون روی پله های کوچه ، نمی خوری زمین، فرو می روی لای ابرها.
نفس کشید. انگار ابر بود که می کشید پایین، دست برد روی گلویش ، توی گودی، بین استخوانهای ترقوه، همان جایی که توی فیلم ها وقتی می خواهند کسی نفس بکشد، سوراخش می کنند...
9.29.2006
لالا
دلم برای لالا یک ذره شده... برای دست های کوچکش، برای مهربونی های قشنگش، برای گوشهای بزرگش که هر چی خودش داره بزرگ تر می شه دیگه کمتر به چشم میان... برای چشمهای سیاهش، برای پاهای کوچولوش...
برای حرف زدن شیرینش که دل آدمو می بره، برای :
پاپاک(کتاب) ، سردا(فردا)، سرسی(سفید برفی( ...
بچه ام داشت سعی می کرد فعل های مرکب به کار ببره و نمی دونید چه با مزه حرف میزد... دلم برای " داشت بخوره و بوده باشه است " تنگ شده...
لالا جونم ، بچه ها رو که نگاه می کنم یاد پارسال میفتم، دلم می خواد بیام عقبت مهد کودک و تو بپری و بغلم کنی، دلم می خواد کفش ها تو از میون کفش های بچه ها پیدا کنم، پات کنم، کاپشنت رو بپوشونم و مواظب باشم که کلاهتو سر کنی تاگوشات سرما نخوره... دلم میخواد دستای کوچولوتو بگیرمو و از حیاط مهد رد بشیم و توی تنبل ازم بپرسی" ماشین اوردی؟"
تنبل کوجولوی من... مراقب خودت باش!
9.28.2006
موسیقی کلیسایی قرون وسطی!
دیروز از اون روزهای افتضاح بود! خوش و خرم رفتم سر قرار که ترجمه مدرکمو بگیرم و برم ثبت نام، خانومه مدرکو ترجمه نکرده بود به خاطر همون جمله احمقانه گواهینامه های موقت ایران" این مدرک جهت بهره مندی از مزایای آن در ایران صادر شده و ارزش ترجمه ندارد" می گم خانوم شما عین همینو ترجمه کن، دیگه اون به دانشگاه مربوطه که می خواد بپذیره یا نه... می گه نه نمی شه!
خلاصه... بعد، آها نه قبلش هم رفته بودم برای بیمه که فکر می کردم چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه و فرم ها رو بهم میده، نیم ساعت طول کشید تا بفهمه که کار من به چه بخشی مربوطه و بعد هم من دیگه دیرم شده بود چون با خانوم مترجم قرار داشتم!یعنی با آقایی که خانوم مترجم می فرستاد.
خلاصه که نزدیک بود وسط میدان اتوال که پر توریسته و همه کلی شنگولن بزنم زیر گریه!
از فحش دادن به هیچکسی هم دریغ نکردم، جای همگی خالی ، از دانشگاه و ... گرفته تا ....(بماند)
بعدش هم چون یک قرار دیگه داشتم طبق معمول باز شروع کردم به متر کردن! فرقش اینه که چون کارت هفتگی مترو گرفته ام بعضی جاها را با مترو متر می کنم!!!!
کتاب های مرجان ساتراپی را بالاخره به محض رسیدن به پاریس خواندم... خیلی خوب بود ، به خصوص بعضی جاهاش. متاسفانه جلد چهارمش رو اون دوستی که بهم داد نداشت، البته همه می گن که جلو یک و دوش جالب تره.
دیگه؟ آها البته دیروز عصر یک قرار خوب داشتم ، و خوشبختانه یک کمی حالم داشت بهتر می شد که توی سالن مترو سعی کردم از این دستگاههای اتوماتیک یک کوفتی بخرم بخورم که پولمو خورد!!!
امروز بهتر بود! بالاخره یکی قبول کرد که مدارکمو ترجمه کنه ، البته کلی پیاده شدم!(که خیلی بهم سخت اومد)
بعد هم رفتم دانشگاه ... آقا جای همگی خالی !
خدای من ، جای تمام دوستانی رو که به زبانی دیگه درس خونده اند و می خونن خالی کردم و به همشون دست مریزاد گفتم! کلاس موسیقی فرانسه! استاد از ابتدا شروع کرده بود. این جلسه دوم بود و درمورد موسیقی کلیسایی و قرون وسطایی حرف زد!!!! خدا نصیب دشمن نکنه!
هنوز بین بعضی از کلاس ها موندم! خوشبختانه چون هم ثبت نامم انجام نشده می تونم فعلا یکی دو تا رو برم تا تصمیم بگیرم. کلاس تاریخ و سیاست رو گذاشته بودم کنار ولی بچه ها می گن خیلی خوبه.، هنرهای تجسمی هم هست که فردا برم ببینم اگر بهتر از موسیقی بود اینو بردارم... نمی دونم!
نازنین عزیزم،(mahomeh.blogspot.com(
خلاصه... بعد، آها نه قبلش هم رفته بودم برای بیمه که فکر می کردم چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه و فرم ها رو بهم میده، نیم ساعت طول کشید تا بفهمه که کار من به چه بخشی مربوطه و بعد هم من دیگه دیرم شده بود چون با خانوم مترجم قرار داشتم!یعنی با آقایی که خانوم مترجم می فرستاد.
خلاصه که نزدیک بود وسط میدان اتوال که پر توریسته و همه کلی شنگولن بزنم زیر گریه!
از فحش دادن به هیچکسی هم دریغ نکردم، جای همگی خالی ، از دانشگاه و ... گرفته تا ....(بماند)
بعدش هم چون یک قرار دیگه داشتم طبق معمول باز شروع کردم به متر کردن! فرقش اینه که چون کارت هفتگی مترو گرفته ام بعضی جاها را با مترو متر می کنم!!!!
کتاب های مرجان ساتراپی را بالاخره به محض رسیدن به پاریس خواندم... خیلی خوب بود ، به خصوص بعضی جاهاش. متاسفانه جلد چهارمش رو اون دوستی که بهم داد نداشت، البته همه می گن که جلو یک و دوش جالب تره.
دیگه؟ آها البته دیروز عصر یک قرار خوب داشتم ، و خوشبختانه یک کمی حالم داشت بهتر می شد که توی سالن مترو سعی کردم از این دستگاههای اتوماتیک یک کوفتی بخرم بخورم که پولمو خورد!!!
امروز بهتر بود! بالاخره یکی قبول کرد که مدارکمو ترجمه کنه ، البته کلی پیاده شدم!(که خیلی بهم سخت اومد)
بعد هم رفتم دانشگاه ... آقا جای همگی خالی !
خدای من ، جای تمام دوستانی رو که به زبانی دیگه درس خونده اند و می خونن خالی کردم و به همشون دست مریزاد گفتم! کلاس موسیقی فرانسه! استاد از ابتدا شروع کرده بود. این جلسه دوم بود و درمورد موسیقی کلیسایی و قرون وسطایی حرف زد!!!! خدا نصیب دشمن نکنه!
هنوز بین بعضی از کلاس ها موندم! خوشبختانه چون هم ثبت نامم انجام نشده می تونم فعلا یکی دو تا رو برم تا تصمیم بگیرم. کلاس تاریخ و سیاست رو گذاشته بودم کنار ولی بچه ها می گن خیلی خوبه.، هنرهای تجسمی هم هست که فردا برم ببینم اگر بهتر از موسیقی بود اینو بردارم... نمی دونم!
نازنین عزیزم،(mahomeh.blogspot.com(
بیش از همه به یادت بودم و یاد حرفهایی که روزهای اول می زدی! باید نت برداشتنم به زبان فرانسه را ببینی!
راستی ، یادمه یک زمانی مامانم می گفت دلش می خواد توی وبلاگ داداش وسطی بنویسه ولی می گفت اون که نمی دونه من می خونم، اگه بفهمه شاید دیگه راحت نباشه، حالا مامان جون جون، من می دونم اینجا رو می خونی، اگه خواستی پیغام بگذار!
راستی ، یادمه یک زمانی مامانم می گفت دلش می خواد توی وبلاگ داداش وسطی بنویسه ولی می گفت اون که نمی دونه من می خونم، اگه بفهمه شاید دیگه راحت نباشه، حالا مامان جون جون، من می دونم اینجا رو می خونی، اگه خواستی پیغام بگذار!
9.24.2006
توصیه جدید!
توصیه دوم به دوستا عزیز راهی پاریس و کلا فرانسه!
قبل از آمدن تشریف ببرید خدمت آقای دندانپزشک و بدهید دندانهایتان را حسابی تیز کند! البته این هیچ ربطی به بز زنگوله پا و شنگول و منگول نداره، این تیز کردن جهت خوردن نان می باشد!!!!
آقا همه ما رو خفه کردن گفتن می ری پاریس باگت می خوری! نه عزیزان من! همان هروقت هوس نان شیک(!) کردید، بروید نانوایی سحر(بالاتر از پل صدر، شریعتی) و برای خودتان نان بخرید، نه جیبتان سوراخ می شود و نه دندانهایتان.
البته الان اگر مامانم باشد می گوید به خاطر این است که من از وقتی دندان در آورده ام دندان قروچه می کرده ام و سطح دندان هایم حسابی سابیده شده!
از آن جایی که امروز به مناسبت اول ماه رمضان حالم حسابی گرفته است و دلم هوای آشپزخانه خونه خودمون و مامانم را کرده! بیش از این نمی نویسم که از آن روضه ها می شود!
قبل از آمدن تشریف ببرید خدمت آقای دندانپزشک و بدهید دندانهایتان را حسابی تیز کند! البته این هیچ ربطی به بز زنگوله پا و شنگول و منگول نداره، این تیز کردن جهت خوردن نان می باشد!!!!
آقا همه ما رو خفه کردن گفتن می ری پاریس باگت می خوری! نه عزیزان من! همان هروقت هوس نان شیک(!) کردید، بروید نانوایی سحر(بالاتر از پل صدر، شریعتی) و برای خودتان نان بخرید، نه جیبتان سوراخ می شود و نه دندانهایتان.
البته الان اگر مامانم باشد می گوید به خاطر این است که من از وقتی دندان در آورده ام دندان قروچه می کرده ام و سطح دندان هایم حسابی سابیده شده!
از آن جایی که امروز به مناسبت اول ماه رمضان حالم حسابی گرفته است و دلم هوای آشپزخانه خونه خودمون و مامانم را کرده! بیش از این نمی نویسم که از آن روضه ها می شود!
9.23.2006
از پاریس
قبول شدم! کلی ذوق کردم. حسابی ترسیده بودم. اما امتحان به اون سختی نبود، یک مقاله داده بودن با سه تا سوال که باید راجع به هر سوال چند خط می نوشتی. من برای هر سوال 5-7 خط نوشتم و بعد از پاکنویس کردن برگه ام رو دادم. اولین نفر بودم. دو سه نفری که استاد بودن هی گفتن مطمئنی تموم شده هنوز یک ساعت وقت داری، گفتم بابا شما گفتید چند خط... چند خط یعنی 5-6 خط! یارو خنده اش گرفت گفت آره، بعد هم گفتن اصلا همین الان ورقه تو صحیح می کنیم و امتحان شفاهی می گیریم! یک خانم خیلی با نمکی ورقه ام رو تصحیح کرد! البته غلط املایی و غلط هایی که مربوط به گرامر می شه خیلی داشتم، ولی خوب گفت قبولت می کنم! رمز موفقیت این بود که اصلا از فعل های سخت و لغات سختی که بلد نبودم استفاده نکردم! آخه اونایی که فرانسه بلدن می دونن، من در واقع تمام زمان ها رو بلدم ولی خوب خیلی از فعل ها رو درست نمی دونم، بنابراین سعی کردم در عین حال که خوب بنویسم و ابراز وجود کنم خیلی ساده بنویسم که آبروم نره! بعدش هم نسبتا حرف زدنم روونه و گفتم که اصلا اومدم پاریس برای زبان و می خوام براش وقت بگذارم...
خلاصه از دوشنبه باید برم سر کلاس. تازه حالا بحث کار شروع می شه!!!
ولی خوب قدم اول امیدوار کننده بود!
فعلا بنده به متر کردن پاریس مشغولم!البته اشتباه نکید ها، از اون جایی که بقیه توریست ها جاهای معروف رو قبلا متر کرده اند،اینجانب به متر کردن جاهایی مشغولم که عمرا به فکر هیچ توریستی نمی رسه ! خلاصه در اولین فرصت اندازه های بدست آمده را به اطلاع عموم (به فتح ع، یعنی منظورم برادر بابام نیست) می رسونم!
یک نکته جهت دوستانی که راهی فرانسه هستند:
تا جایی که می توانید بروید جلوی پارک ملت و از این بستنی متری ها بخرید و بخورید که در بلاد غربت ناکام نمانید و دلتون نسوزه که باید 2000 تومن برای یک بستنی بدهید(البته اگر امتحانی را قبول شده باشید حق دارید برای خودتان جایزه بخرید!)
دیگه؟
من فهمیده ام که مردم در بلاد غربت چرا اینقدر خرید می کنند. چون افسردگی دارند!!! یا لا اقل می ترسند افسرده شوند!!!
دیگه؟ ( در راستای نوشتن افتخارات، به این دوسه تا افتخاری که در این پست نوشتم اضافه کنید این یکی را)
بنده تنها کسی هستم که وقتی وارد مغازه یا اداره ای می شوم و کارم را انجام می دهم موقع خارج شدن، نمی دانم از کدام طرف می آمده ام و به کدام طرف باید بروم! البته نگران نشوید چون خیلی با استعداد هستم سعی می کنم قبل از وارد شدن به مغازه ها یک چیزی را آن طرف خیابان نشان کنم! فقط نمی دانم این پاریس چرا اینقدر چیزهای تکراری و شبیه هم دارد!
دیگه ؟
به زودی بقیه افتخارات کسب شده را برایتان می نویسم! ( در راستای صرفه جویی که دو دفعه مترو سوار نشوم امروز عملیات متر کردن بسیار حجیم بوده و اندکی پا درد دارم!)
راستی باز هم قابل توجه راهیان فرانسه: قبل از آمدن بروید پاساژ قائم یا هر جای دیگه و کفش بخرید ، هر چقدر هم که گران باشد، بعدا غصه اش را نمی خورید!
فعلا بسه، برم این وسایل متر کردن (یک جفت پای شماره 38) را اندکی بشورم شاید آروم بشه!
9.22.2006
یک پر رو!
من فردا یک امتحان دارم که احتمالا قبول نمی شم!!!!!
آقاهه هی مراعات ما رو کرد نخواست مستقیم توی ذوقمون بزنه(من و یک دختر دیگه بودیم که اصرار داشتیم توی این کلاس ثبت نام کنیم) هی مودبانه گفت :برای این کلاس باید سطح بالای ادبیات و زبان فرانسه داشته باشید!
ما هم از رو نرفتیم گفتیم حالا امتحانش رو می دیم، هی اون حرف خودشو زد، آخر برگه های ثبت نام رو بهمون داد و برامون وقت امتحان تعیین کرد. امروز داشتم فکر می کردم که بهتره نرم امتحان بدم و صبر کنم برای کلاسهای دیگه شون که سطحشون پایین تره، یعنی پایین تر که اینها کلاسهای معمولی زبان فرانسه است، ولی اون تخصصی تره.
خلاصه ترس امتحان داشت منو می گرفت، ولی دیدم اگه نرم خیلی بد جا زدم(با اونهمه پررویی) و بعد ماه بعد روم نمی شه برم بگم من اومدم امتحان تعیین سطح برای اون کلاسها رو بدم!
خلاصه که بهتره فعلا رو دور پررویی بمونم، تا فردا!
راستی آشنایی که دیروز دیدم کلی برای دیدن فیلمهای خوب در پاریس راهنمایی ام کرد، از الان ذوقشو دارم!
یک چیز دیگه هم می خواستم بگم از این فامیلمون می ترسم که گفته روضه نخونید. اگه گوشاشو بگیره می گم:
آهای دلم برای شما دوتا تنگ شده... اوی با شمام... ... کی می شه دوباره با هم بریم بیرون؟! تابستون؟
آهای توییکه کانادایی، و تویی که ایرانی( هوی تو درساتو خوب بخونا، ، ببینم بالاخره آرشیتکت می شی یا نه؟!)
خلاصه که دلم هواتونو کرده!
دیگه هم هیچی نمی گم می رم سر درسم!
آقاهه هی مراعات ما رو کرد نخواست مستقیم توی ذوقمون بزنه(من و یک دختر دیگه بودیم که اصرار داشتیم توی این کلاس ثبت نام کنیم) هی مودبانه گفت :برای این کلاس باید سطح بالای ادبیات و زبان فرانسه داشته باشید!
ما هم از رو نرفتیم گفتیم حالا امتحانش رو می دیم، هی اون حرف خودشو زد، آخر برگه های ثبت نام رو بهمون داد و برامون وقت امتحان تعیین کرد. امروز داشتم فکر می کردم که بهتره نرم امتحان بدم و صبر کنم برای کلاسهای دیگه شون که سطحشون پایین تره، یعنی پایین تر که اینها کلاسهای معمولی زبان فرانسه است، ولی اون تخصصی تره.
خلاصه ترس امتحان داشت منو می گرفت، ولی دیدم اگه نرم خیلی بد جا زدم(با اونهمه پررویی) و بعد ماه بعد روم نمی شه برم بگم من اومدم امتحان تعیین سطح برای اون کلاسها رو بدم!
خلاصه که بهتره فعلا رو دور پررویی بمونم، تا فردا!
راستی آشنایی که دیروز دیدم کلی برای دیدن فیلمهای خوب در پاریس راهنمایی ام کرد، از الان ذوقشو دارم!
یک چیز دیگه هم می خواستم بگم از این فامیلمون می ترسم که گفته روضه نخونید. اگه گوشاشو بگیره می گم:
آهای دلم برای شما دوتا تنگ شده... اوی با شمام... ... کی می شه دوباره با هم بریم بیرون؟! تابستون؟
آهای توییکه کانادایی، و تویی که ایرانی( هوی تو درساتو خوب بخونا، ، ببینم بالاخره آرشیتکت می شی یا نه؟!)
خلاصه که دلم هواتونو کرده!
دیگه هم هیچی نمی گم می رم سر درسم!
9.19.2006
منم!
به دوستی زنگ می زنم که رسیده ام و ... دوست دوران دبیرستان است. آن موقع که ایران بود هم زیاد هم را نمی دیدیم. ولی خیلی همدیگر را دوست داریم و با هم حال می کنیم.(یعنی لا اقل میکردیم!)
از شنیدن صدایم هیجان زده می شود. صدایش همان است کمی سنگین تر و آرام تر. وسطهای حرف زدن، کسی صدایش می کند. می گوید: گوشی را نگهدار و از آن طرف فریاد می زند:
Oui, gotie, je suis la, oui, c’est une copinne d’Iran…
بعد حرفهایش را از سر می گیرد. می دانم که یک دوست پسر فرانسوی دارد. چند لحظه بعد باز یک لحظه گوشی را نگه می دارد و شروع می کند به فرانسوی تشکر های اساسی کردن مهربانانه و خداحافظی می کند. می گویم اگر باید بروی مزاحم نباشم. می گوید نه، برایم شام آورده... خلاصه... حرف می زنیم، حسابی درگیر تحویل پایان نامه است و کار می کند و یک مسافرت دارد و ...
تلفن تمام می شود. همه چیز خوب بوده... کلی خوشحال شد و گفت که تمام دوست های ایرانی اش رفته اند و با هیچکس فارسی حرف نمی زند(کی فکرش را می کرد رفیق خل و چل ما اینطور قشنگ فرانسه صحبت کند انگار از شکم مادر فرانسوی به دنیا آمده!) بعد هم راجع به کارهای من کلی دلگرمی داد و راهنمایی کرد و ... . اما...
من نمی دانم چرا دلم گرفته... دیرتر می فهمم... دلم میخواست فریبا باشد، و حسین که می پرسد کیه پای تلفن، بگوید :لالایی، دلم می خواست مهدی باشد و همسرش که می گه کیه، بگه لالاییه، و به من بگه:سلام می رسونه!
دلم می خواست آزاده باشد و هی مهربانی کند و از قول مامانش سلام برسونه... دلم می خواست هر کی بود به آن طرف تلفن بگوید: لالاییه، باز زنگ زده!
خلاصه که از آن لحظه هایی که : من چه گهی می خورم اینجا!
از شنیدن صدایم هیجان زده می شود. صدایش همان است کمی سنگین تر و آرام تر. وسطهای حرف زدن، کسی صدایش می کند. می گوید: گوشی را نگهدار و از آن طرف فریاد می زند:
Oui, gotie, je suis la, oui, c’est une copinne d’Iran…
بعد حرفهایش را از سر می گیرد. می دانم که یک دوست پسر فرانسوی دارد. چند لحظه بعد باز یک لحظه گوشی را نگه می دارد و شروع می کند به فرانسوی تشکر های اساسی کردن مهربانانه و خداحافظی می کند. می گویم اگر باید بروی مزاحم نباشم. می گوید نه، برایم شام آورده... خلاصه... حرف می زنیم، حسابی درگیر تحویل پایان نامه است و کار می کند و یک مسافرت دارد و ...
تلفن تمام می شود. همه چیز خوب بوده... کلی خوشحال شد و گفت که تمام دوست های ایرانی اش رفته اند و با هیچکس فارسی حرف نمی زند(کی فکرش را می کرد رفیق خل و چل ما اینطور قشنگ فرانسه صحبت کند انگار از شکم مادر فرانسوی به دنیا آمده!) بعد هم راجع به کارهای من کلی دلگرمی داد و راهنمایی کرد و ... . اما...
من نمی دانم چرا دلم گرفته... دیرتر می فهمم... دلم میخواست فریبا باشد، و حسین که می پرسد کیه پای تلفن، بگوید :لالایی، دلم می خواست مهدی باشد و همسرش که می گه کیه، بگه لالاییه، و به من بگه:سلام می رسونه!
دلم می خواست آزاده باشد و هی مهربانی کند و از قول مامانش سلام برسونه... دلم می خواست هر کی بود به آن طرف تلفن بگوید: لالاییه، باز زنگ زده!
خلاصه که از آن لحظه هایی که : من چه گهی می خورم اینجا!
وقتی هواپیما بلند می شود
اون لحظه ای که هواپیما درهاشو می بنده و راه میفته،همون لحظه اییه که به همه اونهایی که بهت گفتن چه فرصت خوبی و ما دلمون میخواست جای تو بودیم و ... فحش می دی... می گی مرده شور....
اون لحظه عاشق همه چیزهای کثافت مملکتت می شی ... وقتی هواپیما اوج می گیره توی هوا، به خودت می گی چقدر از هواپیما بدت میاد و خوبی مسافرت زمینی اینه که می دونی هر لحظه که خواستی می تونی چمدونتو بگذاری زمین ، بری اون طرف خیابون یا جاده و مسیر برعکس رو بگیری و برگردی...
چه می دونم... حالا که رسیده ام و نشسته ام توی طبقه هجدهم یک برج در حومه پاریس انگار کلی از حرفام یادم رفت... تروخدا نگید خوش به حالت...
یه اعتراف صادقانه : دوری از هیچکس به اندازه دوری از مامان ناراحتم نمی کنه و نمی ترسونه!
بهم گفت لحظه آخر که از پله ها داری می ری بالا بهم نگاه کن... نگاه کردم اما هرچی چشم دووندم ندیدمش، اینقدر جلوی اون شیشه شلوغ بود که نمی تونستم چیزی ببینم... کوله پشتی ام را گذاشتم زمین و باز برگشتم روی پله ها، اما نبود... یکی اون جلو بود با مانتوی سرمه ای و روسری روشن اما هرچی دست تکون دادم عکس العملی نشون نداد و من فهمیدم که اشتباه گرفته ام.... دیر شده بود، کوله ام روی زمین بود ... نمی شد برگردم... دلم گرفت... یکی نبود بگه توکه خداحافظی تو کرده بودی... اما نه... دلم اون نگاه لحظه آخرو می خواست... اون چشمهاش که خسته، داره دنبالت می گرده و اون لبهایی که داره برات آیت الکرسی و چهار قل می خونه...
و همین بهانه کوچولویی بود برای اینکه توی هواپیما دلت بگیره و درهاشو که بستن بغضت بترکه...
جام درست دم در بود. سوار که شدم مرد مهماندار نگاهی به شماره ام انداخت و گفت همین جایی... آخرین صندلی، کنار پنجره. کیفش را برداشت تا من بنشینم. نشستم. قفسه بالای سرم پر بالش های هواپیما بود. کوله بزرگم رو گذاشتم روی صندلی تا اونها رو بردارن و بتونم بگذارمش بالا...
چند دقیقه بعد یکی از مهماندارها شروع کرد به مرتب کردن جای بارها . قیافه اش خیلی خسته بود، موهای جوگندمی، و چشمهای سبز. از مردهایی که چشمهای روشن دارن خوشم نمیاد! کمکم کرد تا کوله غولپیکر رو اون بالا جا بدم... کمی بعد درها بسته شد. هیچکس کنارم نبود... سعی کردم بیرون رو نگاه کنم . هواپیماداشت یواش یواش راه میفتاد... دلم هنوز از ندیدن مامان توی لحظه آخر گرفته بود... یواش یواش اشکهام راه افتاد... دارم می رم واقعا:( . همه آدم ها، همه اون چیزهایی که دوست داری و حتی دوست نداری میان جلوی چشمت... داری می ری، داری همه رو ترک می کنی...چند لحظه بعد مرد مهماندار که داشت کنار من چیزی را جا به جا می کرد نگاهش به من افتاد، اشاره کرد چیزی می خواهی؟ با همان بغض و گریه گفتم:نه... نگاهی بهم کردو گفت: وقتی میرین گریه می کنین، وقتی میاین گریه می کنین... چه وضعشه؟! همین یک جمله(اصلا هر جمله ای هم بود) کافی است تا آن ته مانده بغضی که هنوز توی گلویم نگهش داشته ام بترکد. لبهایم را گاز می گیرم و سرم را می چرخانم به طرف پنجره.چند لحظه بعد دستی از بالای سرم یک مشت دستمال کاغذی هواپیمایی می گذارد توی دستم و هیچ نمی گوید. و یک لحظه بعد همان دست دراز می شود، میز کوچک جلویم را باز می کند و یک لیوان آب می گذارد رویش... نه او می خواهد تشکر کنم، نه من زبانش را دارم...
اون لحظه عاشق همه چیزهای کثافت مملکتت می شی ... وقتی هواپیما اوج می گیره توی هوا، به خودت می گی چقدر از هواپیما بدت میاد و خوبی مسافرت زمینی اینه که می دونی هر لحظه که خواستی می تونی چمدونتو بگذاری زمین ، بری اون طرف خیابون یا جاده و مسیر برعکس رو بگیری و برگردی...
چه می دونم... حالا که رسیده ام و نشسته ام توی طبقه هجدهم یک برج در حومه پاریس انگار کلی از حرفام یادم رفت... تروخدا نگید خوش به حالت...
یه اعتراف صادقانه : دوری از هیچکس به اندازه دوری از مامان ناراحتم نمی کنه و نمی ترسونه!
بهم گفت لحظه آخر که از پله ها داری می ری بالا بهم نگاه کن... نگاه کردم اما هرچی چشم دووندم ندیدمش، اینقدر جلوی اون شیشه شلوغ بود که نمی تونستم چیزی ببینم... کوله پشتی ام را گذاشتم زمین و باز برگشتم روی پله ها، اما نبود... یکی اون جلو بود با مانتوی سرمه ای و روسری روشن اما هرچی دست تکون دادم عکس العملی نشون نداد و من فهمیدم که اشتباه گرفته ام.... دیر شده بود، کوله ام روی زمین بود ... نمی شد برگردم... دلم گرفت... یکی نبود بگه توکه خداحافظی تو کرده بودی... اما نه... دلم اون نگاه لحظه آخرو می خواست... اون چشمهاش که خسته، داره دنبالت می گرده و اون لبهایی که داره برات آیت الکرسی و چهار قل می خونه...
و همین بهانه کوچولویی بود برای اینکه توی هواپیما دلت بگیره و درهاشو که بستن بغضت بترکه...
جام درست دم در بود. سوار که شدم مرد مهماندار نگاهی به شماره ام انداخت و گفت همین جایی... آخرین صندلی، کنار پنجره. کیفش را برداشت تا من بنشینم. نشستم. قفسه بالای سرم پر بالش های هواپیما بود. کوله بزرگم رو گذاشتم روی صندلی تا اونها رو بردارن و بتونم بگذارمش بالا...
چند دقیقه بعد یکی از مهماندارها شروع کرد به مرتب کردن جای بارها . قیافه اش خیلی خسته بود، موهای جوگندمی، و چشمهای سبز. از مردهایی که چشمهای روشن دارن خوشم نمیاد! کمکم کرد تا کوله غولپیکر رو اون بالا جا بدم... کمی بعد درها بسته شد. هیچکس کنارم نبود... سعی کردم بیرون رو نگاه کنم . هواپیماداشت یواش یواش راه میفتاد... دلم هنوز از ندیدن مامان توی لحظه آخر گرفته بود... یواش یواش اشکهام راه افتاد... دارم می رم واقعا:( . همه آدم ها، همه اون چیزهایی که دوست داری و حتی دوست نداری میان جلوی چشمت... داری می ری، داری همه رو ترک می کنی...چند لحظه بعد مرد مهماندار که داشت کنار من چیزی را جا به جا می کرد نگاهش به من افتاد، اشاره کرد چیزی می خواهی؟ با همان بغض و گریه گفتم:نه... نگاهی بهم کردو گفت: وقتی میرین گریه می کنین، وقتی میاین گریه می کنین... چه وضعشه؟! همین یک جمله(اصلا هر جمله ای هم بود) کافی است تا آن ته مانده بغضی که هنوز توی گلویم نگهش داشته ام بترکد. لبهایم را گاز می گیرم و سرم را می چرخانم به طرف پنجره.چند لحظه بعد دستی از بالای سرم یک مشت دستمال کاغذی هواپیمایی می گذارد توی دستم و هیچ نمی گوید. و یک لحظه بعد همان دست دراز می شود، میز کوچک جلویم را باز می کند و یک لیوان آب می گذارد رویش... نه او می خواهد تشکر کنم، نه من زبانش را دارم...
9.06.2006
از تهران
فکر کنید چند ساعت توی صف می ایستید... با یک چمدون گنده و یک کوله که ظاهرش کوچیکه ولی توش 20 کیلو باره... بعد که می رسید جلوی گیشه، معلوم می شه بارتون 37 کیلوست. مجبور می شید همون لابلای جمعیت چمدون را باز کنید و همونطور که به خودتون و همه اونایی که چیزای مختلف بارتون کردن، فحش می دید، چند تا کتاب رو از همون رو دربیارید. چمدون تازه می شه 35 کیلو و بالاخره با چونه بارتون رو رد می کنید. بعد نوبت صف خروجیه! پول رو می دید و می دوید بیرون که خداحافظی کنید و برای بار آخر از مزیات توالت ایرونی استفاده کنید! توی بغل مامانتون گریه تون می گیره... دیر شده... لب تاپ رو از داداش کوچیکه می گیرید و می دوید تو. از بالای پله ها برای مامان دست تکون می دید... همه جا رو خوب نگاه می کنید که دلتون تنگ نشه. توی صف چک پاسپورت می ایستید. جلوی شما زن و مردی هستند با یک بچه. زن فرانسوی است. مسوول پاسپورت آنها را به خاطر اینکه مبلغ خروجی را کم داده اند بر می گرداند. شما دارید زیر بار کوله تان خفه می شوید. مرد غر غری می کند و آنها بر می گردند. حالا نوبت شماست. زن نگاهی به پاسپورتتان می اندازد. و بعد می گوید شما نمی توانید با این پاسپورت سفر کنید....
انگار می کوبند توی سرتان.چی؟؟؟
بله پاسپروت یک مشکلی دارد که شما عین خنگ ها به آن توجه نکرده اید. حرف زن را جدی نمی گیرید اول، چک و چونه می زنید اما هیچی به هیچی...
بر می گردید...
این بلاییه که سر من اومد... دیگه سرتون رو درد نمی یارم که چه جوری بارمو از هواپیما برگردوندند(البته فقط من نبودم،5-6 نفر به دلایل مختلف از پرواز منع شدند) خلاصه تلفن زدم به مامان گرام که آقا برگردید من همین جا هستم!
بعد هم اومدم خونه و یه صبحونه ناب خوردم و رفتم دنبال کار گذرنامه!
از همه دوستان و فامیل هم شرمنده ام بابت خداحافظی ها و سرراهی ها و ....
قول میدم که هفته دیگه برم!
(ولی خودمونیم کار فیلمم تا لحظه آخر نگذاشته بود نفس بکشم، این هفته عوضش آزادم ، فقط امیدوارم که کارهای اون طرفم عقب نیفته)
فکر کرده بودم پست بعدی از پاریسه...
راجع به اینکه چقدر کار بدیه که آخرین مرحله پاسپورت رو چک می کنن براتون می نویسم مثلا یک خانمی توی صف می خواست جواب ام آر آی شوهرش رو بده من ببرم و خواهرش بیاد توی فرودگاه بگیره. داشتم راضی می شدم که شانسش زد و یک خانمی توی صف دوست خواهره از آب دراومد. فکرشو بکنید اگه من گرفته بودم چی می شد بیچاره!
8.24.2006
باز شهریور ... باز خاوران
می خواستم باز از چیزهای روزمره بنویسم اما یادم آمد که بهتر است چیزی دیگر را یادآوری کنم... همان چیزی که یک سال پیش همین روزها درباره اش نوشتم:http://www.lalaeee.blogspot.com/2005_09_01_lalaeee_archive.html
باز شهریور ماه شد و خانواده های اعدامی های سال 67 به خاطر نوزدهمین سال از دست دادن عزیزانشان دور هم جمع شدند... مثل همیشه باز دور هم جمع شدیم... گریه کردیم... شعر خواندیم ... همدیگر را بغل کردیم و روی شانه های همدیگر زدیم فقط برای اینکه بگوییم :
ما هستیم، ما یادمان هست...
8.15.2006
بازم سلام !
دیگه واقعا شرمنده شدم... راست گفته این رفیق ناشناس، آخه سلام با کلی خستگی هم شد عنوان؟
ولی الان یادم میاد... اگه شما هم تمام روز با یک عده بچه سر و کله زده باشید و قصه های عجیب و غریبشان از زندگی واقعی شون رو شنیده باشید... اگه شما پای حرف مادرهایی نشسته باشید که نتونستن بچه هاشونو نگه دارن و اگه شما دیده باشید بچه هایی رو که عمه و عمو و دایی و خاله دارن، اما هیچکس حاضر نشده نگهشون داره... فکر کنم خستگیه کمی طبیعی باشه...
این بچه های با این سن کم، تجربه هایی دارن از زندگی که من و شما تصورشم نمی کنیم.
با عصبانیت میری سراغ خونواده هاشون که سوال پیچشون کنی و محکوم، که می بینی اونا خودشون یکی رو می خوان که براشون گریه کنه...
فیلمم راجع به دخترهای بد سرپرست و بی سرپرستیه که در یک موسسه غیر دولتی نگهداری میشن.
الان به شدت مشغول تدوین فیلم هستم و با اینکه هر روز که دارم میام خونه، توی اتوبوس به کلی قصه فکر می کنم برای نوشتن و پست کردن، ولی وقتی می رسم یا اینقدر خسته ام و مریض که نمی تونم بیان پای کامپیوتر، یا اینترنت قطعه، یا من باید تازه بشینم بقیه راش ها رو ببینم .. یا برم دیدن یکی ... خلاصه... کلی شلوغ پلوغم.ولی خوب برای اونهایی که نگرانم می شن( می شن؟؟؟) بگم که با همه اینها خوبم... اینکه فکر کنی داری کار مفیدی انجام می دی حس خوبیه...اینکه باز با تصویر و صدا سر و کله بزنی... بعد اینهمه وقت کاغذ و کتاب و تئوریات... خیلی خوبه... و اینکه فکر کنی داری یک جو خلاقیت به خرج می دی!!!
ولی خداییش کلی قصه و طرح به کله ام زده که فکر کنم یادم بره!
ضمنا امروز اتوبوس و مترو در تهران مجانی بود به خاطر آتش بس لبنان.... آدم نمی دونه چی بگه!
شنیده ام که لبنان داغون شده و یک دوستی که رفته بود می گفت جرات نداشتیم به مردم عادی بگیم ایرونی هستیم که حسابی شاکی بودن... (بدون شرح)
راستی اینو دیدین؟http://bifaiede.blogfa.com/
ولی الان یادم میاد... اگه شما هم تمام روز با یک عده بچه سر و کله زده باشید و قصه های عجیب و غریبشان از زندگی واقعی شون رو شنیده باشید... اگه شما پای حرف مادرهایی نشسته باشید که نتونستن بچه هاشونو نگه دارن و اگه شما دیده باشید بچه هایی رو که عمه و عمو و دایی و خاله دارن، اما هیچکس حاضر نشده نگهشون داره... فکر کنم خستگیه کمی طبیعی باشه...
این بچه های با این سن کم، تجربه هایی دارن از زندگی که من و شما تصورشم نمی کنیم.
با عصبانیت میری سراغ خونواده هاشون که سوال پیچشون کنی و محکوم، که می بینی اونا خودشون یکی رو می خوان که براشون گریه کنه...
فیلمم راجع به دخترهای بد سرپرست و بی سرپرستیه که در یک موسسه غیر دولتی نگهداری میشن.
الان به شدت مشغول تدوین فیلم هستم و با اینکه هر روز که دارم میام خونه، توی اتوبوس به کلی قصه فکر می کنم برای نوشتن و پست کردن، ولی وقتی می رسم یا اینقدر خسته ام و مریض که نمی تونم بیان پای کامپیوتر، یا اینترنت قطعه، یا من باید تازه بشینم بقیه راش ها رو ببینم .. یا برم دیدن یکی ... خلاصه... کلی شلوغ پلوغم.ولی خوب برای اونهایی که نگرانم می شن( می شن؟؟؟) بگم که با همه اینها خوبم... اینکه فکر کنی داری کار مفیدی انجام می دی حس خوبیه...اینکه باز با تصویر و صدا سر و کله بزنی... بعد اینهمه وقت کاغذ و کتاب و تئوریات... خیلی خوبه... و اینکه فکر کنی داری یک جو خلاقیت به خرج می دی!!!
ولی خداییش کلی قصه و طرح به کله ام زده که فکر کنم یادم بره!
ضمنا امروز اتوبوس و مترو در تهران مجانی بود به خاطر آتش بس لبنان.... آدم نمی دونه چی بگه!
شنیده ام که لبنان داغون شده و یک دوستی که رفته بود می گفت جرات نداشتیم به مردم عادی بگیم ایرونی هستیم که حسابی شاکی بودن... (بدون شرح)
راستی اینو دیدین؟http://bifaiede.blogfa.com/
7.24.2006
سلام با کلی خستگی!
دارم فیلم می سازم.... یکی نیست بگه وسط این هیر و ویر رفتن، فیلم ساختنت چی بود،ولی خوشحالم که دارم این کارو می کنم. اولین فیلم مستندمه. بعدا براتون مفصل از چیزهایی که دارم توی جریان ساخت این فیلم کشف می کنم می گم.
چیزهای عجیبی می بینم و می شنوم.
چیزهایی که حتی در تصور من و شما هم نمی گنجد.
خسته از سر کار اومدم و دیدم باید حتما سری اینجا بزنم. باز کهیر می زنم، دیگه دارم مطمئن می شم که واکنش بدنمه به فشارهای عصبی. تازه الان یادم افتاد که باید توی همین هفته برم و گواهی موقت فوق لیسانس که یک هفته دنبالش دویدم رو بگیرم و هیچ نمی رسم چون فردا و پس فردا هم کار دارم. تازه امیدوارم که تصویربرداری تا چهارشنبه تموم بشه. قرارمون به سه شنبه بود. دوربین و وسایل رو از دوستی گرفته ام و باز هم باید پررویی کنم برای چهارشنبه.امیدوارم مشکلی وجود نداشته باشه
فعلا همین. شب به خیر.
7.18.2006
کودکی من
امروز خل شدم... می خواستم یک سری چیزهای قدیمی را جمع کنم و دور بریزم... بعد نتیجه شد اینکه نشستم روی تخت و یک ساعتی زار و زار گریه کردم... چیزهایی رو پیدا کردم که هیچ یادم نبود آنجا گذاشته ام... دلم برای همه چیز کودکی ام تنگ شد... اینقدر که وقتی به کارت کتابخانه کانون پرورش فکری رسیدم ، دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم...
یک لحظه دلم خواست هیچی نبودم، فقط همون دخترک کوچولوی دبستانی بودم که با گرفتن یک کارت آفرین هزار تا خوشحال می شد. فکر کنید، یک تکه کاغذ پیدا کردم از داداش وسطی که نمی دونم چرا برام یک دسته گل نقاشی کرده بود و کنارش با دستخط اول ابتدایی و فتحه و کسره نوشته بود" پشت ورقه را هم ببین" بعد پشتش برام نوشته بود"هر وقت من مریض بودم تو به من کمک کردی. متشکرم"... اینقدر دلم گرفت که نگو... یک لحظه دلم خواست کنارم بود و محکم بغلش می کردم. یک کارت دیگه پیدا کردم از خواهرم که وقتی 8-9 سالم بود و برای یک جراحی بیمارستان بستری شده بودم برام فرستاده بود... یا یکی دیگه که عکس یک دخترک روش بود و خواهرم نوشته بود" چون تو خیلی از این دختر ها دوست داری، این کارت را برایت گرفته ام"
دلم برای بچگی ام تنگ شد... دلم خواست هیچ بزرگ نشده بودم، هیچ درس نخونده ام وهی از این دانشگاه به اون دانشگاه فارغ التحصیل نشده بودم... دلم خواست هیچی ندیده بودم...
دلم فقط خواست همون دخترک کوچولویی بودم که جعبه قرمز رنگ خواهرش به نظرش قشنگ ترین و مرموز ترین چیز عالم بود... دلم برای خونه قدیمی مون توی خیابون خورشید، تنگ شد... برای لگو بازی کردن و تمام خونه رو شهر لگویی ساختن، برای ایروپولی بازی کردن و تا شب کشش دادن... برای وسطی بازی کردن توی حیاط شیب دار خونه که همیشه توپ به یک طرف می رفت... برای فوتبال بازی کردن با برادرا وقتی که دیگه خیلی می خواستن تحویلمون بگیرن... برای لباس یک شکل پوشیدن با خواهرم ... عید که می شد مامان برامون لباس نو آماده کرده بود که اغلب شبیه هم بود... برای حموم کردن با خواهرم و شیطونی توی وان... حتی برای دعوا کردن باهاش... یک میز داشتیم که در واقع یک میز نهار خوری کوچک قدیمی بود، مال هر دومون. یک طرفش مال من، یک طرفش مال اون، سر یک سانتیمتر با هم دعوا می کردیم ، می گفتیم وسایل تو از خط اینور تر اومده!! یک بار هم که خیلی بزرگ تر شده بودیم یک دعوای مشابه کردیم... سر حشره هایی که توی شیشه نگه می داشت توی کمد(دانشجوی جانور شناسی بود اون موقع)... در کمد رو که باز می کردم ، ردیف حشره ها می زد توی چشمم و من هم که اصلا آدمش نبودم! کی باورش می شه که اون حالا از من دور باشه و مامان یک پسر کوچولو...
دلم نخواست... دلم خواست من و خواهرم، داداش بزرگه و داداش وسطی مشغول بازی باشیم و داداش کوچیکه هم چهار دست و پا دور و برمون بچرخه... دلم خواست مامان سر دوا خوردن و لباس گرم پوشیدن باهامون دعوا کنه... دلم خواست معلم کلاس دوم بهم کارت آفرین بده ... دلم خواست نقاشی بکشم و توی مسابقات ژاپن برنده بشم... دلم خواست 7-8 سالم باشه و خاله کمک کنه شعر پریای شاملو رو حفظ کنم و به نظرم بلند ترین شعر عالم باشه(بعدها دیدم که اونقدر ها هم طولانی نبود) دلم خواست برم کانون کتابای نوجوونا رو بگیرم و یک نفس بخونم... یک کتابی بود که تخیلی بود 3 جلدی... راجع به زمانی که یک سری موجودات زمینو می گیرن... خیلی اینجور کتابا رو دوست نداشتم اما عاشق این یکی شدم... یاد لک لک ها بر بام افتادم... یاد کودک سرباز و دریا... یاد کلاس پرنده (که کتاب محبوب نوجوانیم بود)...
دلم برای خودم تنگ شد... برای خود کوچولوم... برای خود کوچولوم باهمه آرزوها و خوشی ها و غم هاش... دلم خواست هیچ بزرگ نبودم و هیچ تصمیم گنده ای نباید می گرفتم،به جاش با خواهرم می دویدم پیش مامان و ازش می پرسیدیم چی بپوشیم حالا که می خواهیم بریم مهمونی...دلم دامن صورتی و ژاکت دستباف خواست... دلم دامن اسکاتلندی خواست با سنجاق قفلی بزرگ... دلم عید خواست با آقاجون و مادرجون(که هیچکدوم نیستن دیگه) دلم خونه مادرجونو خواست با انباری شگفت انگیزش... دلم زمستون خواست و بخاری نفتی ... دلم داداش بزرگه رو خواست که فقط 5 سال از من بزرگ تر بود و همیشه برام بزرگ ترین آدم دنیا بود... دلم پچ پچ و خنده خواست زیر کرسی... چهار تایی چهار طرف کرسی می خوابیدیم شبای زمستون... یک بار که سالها بعد ، یادم نیست کجا و چطور باز به یه کرسی رسیدیم، سعی کردیم بریم زیرش ولی نمی دونم چرا جا نمی شدیم... پاهامون از یک طرف در می اومد و دستا از یک طرف... وایییییییییییی.... دلم گرمای کرسی خواست، یه شب زمستونی سرد... ملافه های تمیز و بالش های خنک...
دلم خواست همه مون کوچیک بودیم به هم می چسبیدیم و با هم بازی می کردیم... دلم گرفت وقتی یادم افتاد که خواهرم یک ور دنیاست تو کانادا با شوهر و پسرکش... برادرم با همسرش و لالا یک گوشه است و داره می ره اونم کانادا... داداش وسطی پاریسه و داره می ره اونم پیش خواهرم... من 28 سالمه و دارم می رم پاریس... داداش کوچیکه اینجا می مونه و دیگه معلوم نیست هر کدوممون به چی فکر می کنیم و چی کار می کنیم...
عین دیوونه ها نشستم و به حال خودم که بزرگ شده ام گریه کردم...
یک لحظه دلم خواست هیچی نبودم، فقط همون دخترک کوچولوی دبستانی بودم که با گرفتن یک کارت آفرین هزار تا خوشحال می شد. فکر کنید، یک تکه کاغذ پیدا کردم از داداش وسطی که نمی دونم چرا برام یک دسته گل نقاشی کرده بود و کنارش با دستخط اول ابتدایی و فتحه و کسره نوشته بود" پشت ورقه را هم ببین" بعد پشتش برام نوشته بود"هر وقت من مریض بودم تو به من کمک کردی. متشکرم"... اینقدر دلم گرفت که نگو... یک لحظه دلم خواست کنارم بود و محکم بغلش می کردم. یک کارت دیگه پیدا کردم از خواهرم که وقتی 8-9 سالم بود و برای یک جراحی بیمارستان بستری شده بودم برام فرستاده بود... یا یکی دیگه که عکس یک دخترک روش بود و خواهرم نوشته بود" چون تو خیلی از این دختر ها دوست داری، این کارت را برایت گرفته ام"
دلم برای بچگی ام تنگ شد... دلم خواست هیچ بزرگ نشده بودم، هیچ درس نخونده ام وهی از این دانشگاه به اون دانشگاه فارغ التحصیل نشده بودم... دلم خواست هیچی ندیده بودم...
دلم فقط خواست همون دخترک کوچولویی بودم که جعبه قرمز رنگ خواهرش به نظرش قشنگ ترین و مرموز ترین چیز عالم بود... دلم برای خونه قدیمی مون توی خیابون خورشید، تنگ شد... برای لگو بازی کردن و تمام خونه رو شهر لگویی ساختن، برای ایروپولی بازی کردن و تا شب کشش دادن... برای وسطی بازی کردن توی حیاط شیب دار خونه که همیشه توپ به یک طرف می رفت... برای فوتبال بازی کردن با برادرا وقتی که دیگه خیلی می خواستن تحویلمون بگیرن... برای لباس یک شکل پوشیدن با خواهرم ... عید که می شد مامان برامون لباس نو آماده کرده بود که اغلب شبیه هم بود... برای حموم کردن با خواهرم و شیطونی توی وان... حتی برای دعوا کردن باهاش... یک میز داشتیم که در واقع یک میز نهار خوری کوچک قدیمی بود، مال هر دومون. یک طرفش مال من، یک طرفش مال اون، سر یک سانتیمتر با هم دعوا می کردیم ، می گفتیم وسایل تو از خط اینور تر اومده!! یک بار هم که خیلی بزرگ تر شده بودیم یک دعوای مشابه کردیم... سر حشره هایی که توی شیشه نگه می داشت توی کمد(دانشجوی جانور شناسی بود اون موقع)... در کمد رو که باز می کردم ، ردیف حشره ها می زد توی چشمم و من هم که اصلا آدمش نبودم! کی باورش می شه که اون حالا از من دور باشه و مامان یک پسر کوچولو...
دلم نخواست... دلم خواست من و خواهرم، داداش بزرگه و داداش وسطی مشغول بازی باشیم و داداش کوچیکه هم چهار دست و پا دور و برمون بچرخه... دلم خواست مامان سر دوا خوردن و لباس گرم پوشیدن باهامون دعوا کنه... دلم خواست معلم کلاس دوم بهم کارت آفرین بده ... دلم خواست نقاشی بکشم و توی مسابقات ژاپن برنده بشم... دلم خواست 7-8 سالم باشه و خاله کمک کنه شعر پریای شاملو رو حفظ کنم و به نظرم بلند ترین شعر عالم باشه(بعدها دیدم که اونقدر ها هم طولانی نبود) دلم خواست برم کانون کتابای نوجوونا رو بگیرم و یک نفس بخونم... یک کتابی بود که تخیلی بود 3 جلدی... راجع به زمانی که یک سری موجودات زمینو می گیرن... خیلی اینجور کتابا رو دوست نداشتم اما عاشق این یکی شدم... یاد لک لک ها بر بام افتادم... یاد کودک سرباز و دریا... یاد کلاس پرنده (که کتاب محبوب نوجوانیم بود)...
دلم برای خودم تنگ شد... برای خود کوچولوم... برای خود کوچولوم باهمه آرزوها و خوشی ها و غم هاش... دلم خواست هیچ بزرگ نبودم و هیچ تصمیم گنده ای نباید می گرفتم،به جاش با خواهرم می دویدم پیش مامان و ازش می پرسیدیم چی بپوشیم حالا که می خواهیم بریم مهمونی...دلم دامن صورتی و ژاکت دستباف خواست... دلم دامن اسکاتلندی خواست با سنجاق قفلی بزرگ... دلم عید خواست با آقاجون و مادرجون(که هیچکدوم نیستن دیگه) دلم خونه مادرجونو خواست با انباری شگفت انگیزش... دلم زمستون خواست و بخاری نفتی ... دلم داداش بزرگه رو خواست که فقط 5 سال از من بزرگ تر بود و همیشه برام بزرگ ترین آدم دنیا بود... دلم پچ پچ و خنده خواست زیر کرسی... چهار تایی چهار طرف کرسی می خوابیدیم شبای زمستون... یک بار که سالها بعد ، یادم نیست کجا و چطور باز به یه کرسی رسیدیم، سعی کردیم بریم زیرش ولی نمی دونم چرا جا نمی شدیم... پاهامون از یک طرف در می اومد و دستا از یک طرف... وایییییییییییی.... دلم گرمای کرسی خواست، یه شب زمستونی سرد... ملافه های تمیز و بالش های خنک...
دلم خواست همه مون کوچیک بودیم به هم می چسبیدیم و با هم بازی می کردیم... دلم گرفت وقتی یادم افتاد که خواهرم یک ور دنیاست تو کانادا با شوهر و پسرکش... برادرم با همسرش و لالا یک گوشه است و داره می ره اونم کانادا... داداش وسطی پاریسه و داره می ره اونم پیش خواهرم... من 28 سالمه و دارم می رم پاریس... داداش کوچیکه اینجا می مونه و دیگه معلوم نیست هر کدوممون به چی فکر می کنیم و چی کار می کنیم...
عین دیوونه ها نشستم و به حال خودم که بزرگ شده ام گریه کردم...
7.12.2006
جریان کنگر ماست
سپیده برگ بید (bargebid.blogspot.com)
یک دفعه توی وبلاگش یک پست گذاشته بود اینجوری:" ماست ماست کنگر ماست"... بعد هزار نفر براش کامنت گذاشته بودن، توی پست بعدی راجع به یک موضوعی کلی قلم فرسایی کرده بود، هیچکی محل نگذاشته بود... شاکی شده بود که آقا چه جوریه برای ماست ماست کنگر ماست همه نظر میدید، برای یک موضوع مهم هیچکی نظری نداره!!!
حالا حکایت منه که دیده بودم مدتیه هیچکی تحویلم نمی گیره! از بینام عزیز بسیار سپاسگذارم بابت توجهش... راستی تو همون بینام وبلاگ داداش وسطی نیستی؟؟؟؟
به این نتیجه رسیدم که پست های داستانی ام بیش از پست های شخصی توجه بر می انگیزد(!) بنا براین منتظر یک داستان تازه باشید.
7.10.2006
18 تیر
آسیه(varesh.blogfa.com) درباره هجده تیر نوشته بود و خیلی چیزها را به یادم آورد....
از تحصن به خانه بر می گشتم... یادم نیست روز چندم بود. توی تاکسی انگار هیچکس خبر نداشت که یک گوشه شهر چه می گذرد...
که دانشجوها در چه حالی هستند. اخبار درباره ببری می گفت در نمی دانم کجای افریقا یا هند یا ... دلم می خواست گریه کنم...
هر روز و هر لحظه از بچه هایی می شنیدیم که دیگر نیستند... از رفته ها، گمشده ها، مجروحان... هیچکس نمی دانست چه اتفاقی
دارد می افتد. بعدها وقتی دادگاه آن رای وحشتناک را داد... آن یک جو اعتمادم را هم ا ز دست دادم...
تا ماهها، هر تلفنی مرا از جا می پراند... این بار نوبت کیست... تا اصفهان و مشهد دنبال بچه ها رفته بودند... هر لحظه منتظر بودیم تا شاید کسی آزاد شود و خبری نبود... حتی بعد از آزاد شدن همه دوستان هم، هنوز تا مدت ها نسبت به زنگ تلفن حساس بودم...
7 سال گذشته است... من این بیرون ماندم ، یکی از استادهایمان به یکی از بچه ها سفارش کرده بود "به فلانی بگو به هیچ وجه استخر نره ها! خیلی آلوده است" هنوز رمزی حرف زدن بلد نبودیم! اول نفهمیدم منظورش چیست!!!
خلاصه... من استخر نرفتم و مصون ماندم... نهایتش دو سال بعد 7-8 کیلو وزنی را که در عرض 10 روز از دست داده بودم دوباره اضافه کردم!...من درس خواندم و لیسانسم را تمام کردم... من مسافرت خارج و داخل رفتم! من هزارها بار با خانواده و دوستان گفتم و خندیدم و هزار لذت را تجربه کردم... فوق لیسانس گرفتم و کار کردم و از کار و زندگی لذت بردم...
اما بسیاری لحظه ها فکر کردم که آنهای دیگر چه کردند؟ آنهایی که بی دلیل و با دلیل رفتند پشت درهای زندان... و این احساس البته که هر 18 تیر شدید تر می شود.
آسیه جان ممنون که یادمان آوردی چیزهایی را که نباید از یاد ببریم!
7.07.2006
رفت!
رفت... توی فرودگاه دیگه بغضش ترکید و ما هم نتونستیم خودمونو کنترل کنیم:(
از چند روز پیش دلم حسابی گرفته بود. دیگه فهمیده ام که وقتی یک دوست یا فامیل می ره بیش از اینکه از رفتن اون دلخور باشم از تموم شدن یک دوره زندگی ام دلخورم. وقتی بهترین دوستم می رفت، به تمام لحظه های خوش و نا خوشی که با هم گذرونده بودیم فکر می کردم و گریه می کردم. این بار هم همینطور بود. به خصوص حالا که خودم هم دارم می رم به شدت احساس می کنم که چیزهایی توی زندگی ام تموم شده و معلوم نیست دیگه هیچوقت تجربه شون کنم... در مورد خودم بعدا مفصل می نویسم اما در مورد برادرم، وقتی خواهرم رفت ، اولا چند سال بود که ازدواج کرده بود و از خونه ما رفته بود،یک جورایی برام خیلی طبیعی بود که بره دنبال زندگی اش و انگار خیلی نمی فهمیدم دلتنگی چیه!
اما احساس می کنم توی این چند ساله، ماها ، من و برادرهام، و حتی با اون برادرم که ازدواج کرده و همسرش، خیلی به هم نزدیک شده ایم. به خصوص من بعد از برگشتنم بیشتر قدر روابطم رو می دونستم و سعی کردم رابطه قشنگی با برادرهام داشته باشم. شاید همه چیز در حد ایده آل نبود اما نسبتا خوب بود!
حالا دلم برای داداش وسطی حسابی تنگ می شه... کاش اینقدر غصه دار نباشه... کاش اونجا همه چی براش روون باشه تا دلش
نگیره... کاش تند و تند درس بخونه و سر دو سال برگرده!
دلم برای پیتزا پختنت تنگ می شه... دلم برای غرغرهات وقتی می خوایم بریم مهمونی و دیرمون شده تنگ می شه... دلم برای دست و دلبازی های بی مقدارت ... برای رفیق بازیهای بی حدت... برای سکوتت تنگ می شه... دلم برای شب نشینی های سه نفره مون خونه عمو ... برای فوتبال دیدن کنار هم... برای "پاشین بریم یک سر به فلانی بزنیم" ساعت 9 شب تنگ می شه...
7.03.2006
دلتنگی؟
اتوبان یادگار امام... ساعت 8:30 شب...
دارم می رم به سمت خونه... یعنی می رم خونه برادرم تا مامان و بابا رو از اونجا بردارم. دلم گرفته... هنوز از مرزداران وارد اتوبان نشده ام که بغضم می ترکد... جلویش را نمی گیرم.
از همان وقت هایی است که میخواهم روضه بخوانم(یادتون که هست؟) به همه لحظه های خوش بودن با آدم های عزیز اینجا فکر می کنم و اینکه می تونم ازشو ن دور بشم؟
آیا می تونم صبح تنها از خواب بیدار بشم و شب تنها به خونه برگردم و هیچکی نباشه که زنگ بزنه بگه "کجایی"... یا "یک سر بیا پیشم". یا مثلا"ما فلان جاییم تو هم بیا" یا فردا می خواهیم برویم فلان جا، تو هم بیا" یا ....
اصلا به این فکر نمی کنم که خیلی های دیگر این تنهایی را تحمل کرده اند و من هم می توانم، آن لحظه فقط دلم می خواهد روضه بخونم:(
از اتوبان یادگار می پیچم توی نیایش و هنوز تمام صورتم خیس است. سرمایی هم که وسط تابستان خورده ام باعث می شود که فین فینم به راه باشد و من یک دست به دستمال، یک دست به فرمان رانندگی می کنم. یاد دوستی می افتم که یک بار از وسط خیابون بهم زنگ زد. چیزی ناراحتش کرده بود و از شدت گریه نمی تونست رانندگی کنه. بهش گفتم همونجا پارک کن الان می رسم بهت... یادته؟
معده ام بد جور درد می کنه... از صبح درد می کردو مدتی پیش کمی بهتر شده بود حالا باز تیر می کشه...
پریروز که سرما خورده بودم و طبق معمول سینوسهایم عفونت کرده بود و باز از آن صورت دردهای وحشتناک شده بودم، دیدم اینقدر کار دارم که وقت استراحت نیست، بهتر است مثل آدم بروم دکتر...از صبح بیرون بودم و وقتی رسیدم تجریش دیدم غلغله است و یک دکتر عمومی پیدا نمیشه ، خیلی به خودم گفتم فکر کن تنهایی... ولی آخرش زنگ زدم به داداش کوچیکه و گفتم:کجایی؟ گفت نیاورون... من هم مثل لوس ها(و واقعا برای اولین بار در عمرم) گفتم میای منو ببری دکتر؟ حالم خیلی بده...
هیچوقت این کارو نکرده بودم، همیشه سعی می کردم خودم مشکلاتمو حل کنم، ولی واقعا درد دیوانه ام کرده بود و اینقدر تمام سیستم داخلی سرم متورم بود که نفس نمی تونستم بکشم...
اتوبان نیایش را می روم به سمت بالا و سعی می کنم حواسم باشد که خروجی چمران را رد نکنم...
به او فکر می کنم و به خودم می گم که دیگه بحث شهرستان و کار و ... نیست که حالا سر یکی دو روز اینور و اونور دلتنگی کنی و ازش بخوای که برگرده... دیگه راه اونقدر دوره که....
اه...می پیچم توی خروجی و همون لحظه می فهمم که رفته ام چمران جنوب... به گریه هایم غرغر هم اضافه می شود که حالا هیچکدام از راهها را بلد نیستی و نمی دانی چطور خلاص شوی... خلاصه می روم به سمت سعادت آباد... به امید خروجی... تابلوی اوین را می گیرم می روم بالا ، می خورم به بن بست... جلوی زندان اوین ساعت 9 شب شلوغ است و چندین نفر زن و مرد ایستاده اند. هزار خاطره می آید توی ذهنم... دلم می خواهد پیاده شوم و از یک نفر بپرسم که برای چه آن وقت آنجا ایستاده....معده ام همیجور تیر می کشه و می سوزه ... قیافه ام دیدنی است... مسیر بن بست است... باید برگردم... معددوباره می آیم پایین و می رسم به مدیریت... بالاخره هم می روم چمران جنوب... یک ساعت بعد می شود گفت که سر جای اولم هستم تقریبا... این بار می روم سمت شهرک... می روم باز سمت نیایش(که یک نفر بعدا می گوید که راه دیگری هم بوده، ولی من هیچ تصوری از این اتوبان ها ندارم) بالاخره از یک راننده تاکسی می پرسم ... مدتی بعد من دوباره در نیایش، نزدیک خروجی چمران هستم... به سرم می زند که اگر باز عوضی بروم چی؟...
دلم می خواهم همینطور توی اتوبان ها بچرخم و گریه کنم... دلم حتی برای این خر تو خری تابلوها هم تنگ می شود... دلم برای نگاه های مردم حتی...
بالاخره می رسم به پارک وی... بهتون نگم که باز توی الهیه هم اشتباه رفتم و به جای اینکه از پل رومی سر در بیاورم افتادم سر اتوبان صدر... همون جاها بارون می گیره... وسط تابستون... می افتم توی شریعتی بالاخره... بارون تند می شه و برف پاک کن بعد از چند بار زدن، می شکنه... بارون اونقدر تنده که نمی شه چیزی دید... پارک می کنم پیاده می شم، نمی تونم برف پاک کن رو کاریش کنم... بارون شده رگبار... زنگ می زنم به داداش بزرگه...بالاخره با یک برف پاک کن در هوا، و یک برف پاک کن که نصفه نیمه کار می کنه راه می افتم... انگار پاییزه... خیس آب شدم... اشکام با بارون قاطی شده و اینقدر درگیر شده ام که روضه ام نصفه مونده!
بالاخره می رسم... می رم بالا ... لالا می پره بغلم:" دیگه مریض نیستی؟"
خودمو برای مامان لوس می کنم تا برام چایی نبات بیاره و فکر می کنم که دیگه کسی نخواهد بودکه خودمو توی خستگی و مریضی براش لوس کنم...
لالا بهم می چسبه و به این فکر می کنم که می تونم دوری شو تحمل کنم؟
شب که با او حرف می زنم، کلی غر می زنم.. هر چند تصمیم گرفته بودم که نه! تازه بهش می گم که مساله ام فقط دلتنگی برای او نیست...!!!(بیچاره! زدم توی ذوقش!)
امروز بهترم... روضه کار خودش را کرده است اما به نظر می رسد که فاصله زمانی روضه خوانی هایم در این مدت کم بشود. این را به او هم می گویم و طفلک می پذیرد و آرامم می کند!
نمی دانم دارم خودم را لوس می کنم یا پر رویی است؟ یا فقط دلتنگی طبیعی قبل از رفتن؟
دارم می رم به سمت خونه... یعنی می رم خونه برادرم تا مامان و بابا رو از اونجا بردارم. دلم گرفته... هنوز از مرزداران وارد اتوبان نشده ام که بغضم می ترکد... جلویش را نمی گیرم.
از همان وقت هایی است که میخواهم روضه بخوانم(یادتون که هست؟) به همه لحظه های خوش بودن با آدم های عزیز اینجا فکر می کنم و اینکه می تونم ازشو ن دور بشم؟
آیا می تونم صبح تنها از خواب بیدار بشم و شب تنها به خونه برگردم و هیچکی نباشه که زنگ بزنه بگه "کجایی"... یا "یک سر بیا پیشم". یا مثلا"ما فلان جاییم تو هم بیا" یا فردا می خواهیم برویم فلان جا، تو هم بیا" یا ....
اصلا به این فکر نمی کنم که خیلی های دیگر این تنهایی را تحمل کرده اند و من هم می توانم، آن لحظه فقط دلم می خواهد روضه بخونم:(
از اتوبان یادگار می پیچم توی نیایش و هنوز تمام صورتم خیس است. سرمایی هم که وسط تابستان خورده ام باعث می شود که فین فینم به راه باشد و من یک دست به دستمال، یک دست به فرمان رانندگی می کنم. یاد دوستی می افتم که یک بار از وسط خیابون بهم زنگ زد. چیزی ناراحتش کرده بود و از شدت گریه نمی تونست رانندگی کنه. بهش گفتم همونجا پارک کن الان می رسم بهت... یادته؟
معده ام بد جور درد می کنه... از صبح درد می کردو مدتی پیش کمی بهتر شده بود حالا باز تیر می کشه...
پریروز که سرما خورده بودم و طبق معمول سینوسهایم عفونت کرده بود و باز از آن صورت دردهای وحشتناک شده بودم، دیدم اینقدر کار دارم که وقت استراحت نیست، بهتر است مثل آدم بروم دکتر...از صبح بیرون بودم و وقتی رسیدم تجریش دیدم غلغله است و یک دکتر عمومی پیدا نمیشه ، خیلی به خودم گفتم فکر کن تنهایی... ولی آخرش زنگ زدم به داداش کوچیکه و گفتم:کجایی؟ گفت نیاورون... من هم مثل لوس ها(و واقعا برای اولین بار در عمرم) گفتم میای منو ببری دکتر؟ حالم خیلی بده...
هیچوقت این کارو نکرده بودم، همیشه سعی می کردم خودم مشکلاتمو حل کنم، ولی واقعا درد دیوانه ام کرده بود و اینقدر تمام سیستم داخلی سرم متورم بود که نفس نمی تونستم بکشم...
اتوبان نیایش را می روم به سمت بالا و سعی می کنم حواسم باشد که خروجی چمران را رد نکنم...
به او فکر می کنم و به خودم می گم که دیگه بحث شهرستان و کار و ... نیست که حالا سر یکی دو روز اینور و اونور دلتنگی کنی و ازش بخوای که برگرده... دیگه راه اونقدر دوره که....
اه...می پیچم توی خروجی و همون لحظه می فهمم که رفته ام چمران جنوب... به گریه هایم غرغر هم اضافه می شود که حالا هیچکدام از راهها را بلد نیستی و نمی دانی چطور خلاص شوی... خلاصه می روم به سمت سعادت آباد... به امید خروجی... تابلوی اوین را می گیرم می روم بالا ، می خورم به بن بست... جلوی زندان اوین ساعت 9 شب شلوغ است و چندین نفر زن و مرد ایستاده اند. هزار خاطره می آید توی ذهنم... دلم می خواهد پیاده شوم و از یک نفر بپرسم که برای چه آن وقت آنجا ایستاده....معده ام همیجور تیر می کشه و می سوزه ... قیافه ام دیدنی است... مسیر بن بست است... باید برگردم... معددوباره می آیم پایین و می رسم به مدیریت... بالاخره هم می روم چمران جنوب... یک ساعت بعد می شود گفت که سر جای اولم هستم تقریبا... این بار می روم سمت شهرک... می روم باز سمت نیایش(که یک نفر بعدا می گوید که راه دیگری هم بوده، ولی من هیچ تصوری از این اتوبان ها ندارم) بالاخره از یک راننده تاکسی می پرسم ... مدتی بعد من دوباره در نیایش، نزدیک خروجی چمران هستم... به سرم می زند که اگر باز عوضی بروم چی؟...
دلم می خواهم همینطور توی اتوبان ها بچرخم و گریه کنم... دلم حتی برای این خر تو خری تابلوها هم تنگ می شود... دلم برای نگاه های مردم حتی...
بالاخره می رسم به پارک وی... بهتون نگم که باز توی الهیه هم اشتباه رفتم و به جای اینکه از پل رومی سر در بیاورم افتادم سر اتوبان صدر... همون جاها بارون می گیره... وسط تابستون... می افتم توی شریعتی بالاخره... بارون تند می شه و برف پاک کن بعد از چند بار زدن، می شکنه... بارون اونقدر تنده که نمی شه چیزی دید... پارک می کنم پیاده می شم، نمی تونم برف پاک کن رو کاریش کنم... بارون شده رگبار... زنگ می زنم به داداش بزرگه...بالاخره با یک برف پاک کن در هوا، و یک برف پاک کن که نصفه نیمه کار می کنه راه می افتم... انگار پاییزه... خیس آب شدم... اشکام با بارون قاطی شده و اینقدر درگیر شده ام که روضه ام نصفه مونده!
بالاخره می رسم... می رم بالا ... لالا می پره بغلم:" دیگه مریض نیستی؟"
خودمو برای مامان لوس می کنم تا برام چایی نبات بیاره و فکر می کنم که دیگه کسی نخواهد بودکه خودمو توی خستگی و مریضی براش لوس کنم...
لالا بهم می چسبه و به این فکر می کنم که می تونم دوری شو تحمل کنم؟
شب که با او حرف می زنم، کلی غر می زنم.. هر چند تصمیم گرفته بودم که نه! تازه بهش می گم که مساله ام فقط دلتنگی برای او نیست...!!!(بیچاره! زدم توی ذوقش!)
امروز بهترم... روضه کار خودش را کرده است اما به نظر می رسد که فاصله زمانی روضه خوانی هایم در این مدت کم بشود. این را به او هم می گویم و طفلک می پذیرد و آرامم می کند!
نمی دانم دارم خودم را لوس می کنم یا پر رویی است؟ یا فقط دلتنگی طبیعی قبل از رفتن؟
6.25.2006
درباره برگشتن، ماندن، رفتن
انار(thoughts.blogfa.com)
پرسیده که چرا می رویم، چرا می مانیم یا چرا برمی گردیم
،
من حرفهای انار را درباره حس خوبی که توی خانه اش ، اینجا، در ایران دارد را خیلی خوب می فهمم، هر چند که حرفهایش درباره رفتن، درباره ترس از بازگشتن ، درباره فرصتهایی که آنجا تجربه کرده و ...
شاید من نتونم خیلی درست جواب این سوال رو بدم چون شرایطم کمی خاص است(یعنی شرایط هر آدمی) اما خوب می گویم شاید کس دیگری هم شرایط مشابهی داشته باشد.
چرا رفتم:
راستش جریان رفتن من کمی عجیب بود. از قبل برنامه رفتن داشتم، اما قرار بود برم اروپا... بعد همه چیز جوری پیش رفت که رفتن من منتفی شد. و من تصمیم گرفتم که بمانم و کار کنم. پایان نامه ام تمام شده بود و افتادم دنبال فارغ التحصیلی و اینکه بگردم دنبال کار و ...اما خوب در این میان وضعیت خاصی برایم پیش آمد، مشکلات خیلی جدی خانوادگی و شخصی پیدا کردم و می توانم بگویم که چند ماهی واقعا آنقدر مساله داشتم که دیگر کنترل همه چیز از دستم خارج شده بود و یک جورهایی خودم عقیده دارم که بیمار شده بودم. کاملا افسرده و عصبی.
خلاصه توی این هیر و ویر، یکی دو نفر از بزرگان که سعی در کمک و آرام کردن شرایط داشتند، به این نتیجه رسیدند که رفتن من می تواند خوب باشد. در باره اینکه چقدر این فکر درست بود یا نه، خیلی نمی توانم چیزی بگویم چون راستش این است که من اصلا نمی توانستم فکر کنم و به همین دلیل هم نمی توانم درباره تصمیم آنها نظر بدهم و ضمنا این موضوع خیلی ربطی به موضوع مورد بحث ندارد. گاه شده که فکر کردم این تصمیم اشتباه بود، اما خوب ظاهرا در آن شرایط بهترین تصمیم بود و به هر حال انکار نمی کنم که به من کمک کرد. خلاصه تصورش را بکنید که حرف رفتن من یک روز شنبه مطرح شد. یکشنبه من تصمیمم را گرفتم(در حقیقت گفتم که نمی توانم تصمیمی بگیرم و تن دادم به حرف بقیه) و سه شنبه مسافر بودم!!!!!
عید بود و اکثر فامیل در مسافرت. همه شوکه شدند وقتی زنگ زدم و گفتم دارم می روم. دوستهایم شاکی شدند که چرا زودتر نگفته ام. راستش این است که خودم هم شوکه بودم! و یک دوست (بهترینشان) دلگیر شد که چرا تمام شرایط این چند ماه را از او پنهان کرده ام.
خلاصه... من رفتم....
راستش این است که به شدت بیمار بودم(کسانی که می شناسندم می دانند)
خلاصه مدتی گذشت و من بهتر شدم. برای اینکه خودم را سر پا نگه دارم و به زندگی عادی برگردم، شروع کردم به گذراندن دوره زبان فشرده و سفر...
اما دلیل اصلی برگشتنم...چیزی که گفتنش اینجا مهم است.
1- آدم های زیادی رو در مدت سفرم دیدم. دوستانی که سالهاست آنجا هستند، توی بعضی هاشون غصه دوری از ایران به وضوح خودشو نشون می داد و توی برخی دیگه کمتر. اما یادمه چیزی که ناراحتم می کرد نه فقط غصه آدم ها از دوری بلکه تغییر نوع نگرش آنها بود. من خیلی آدمی نیستم که بگم دارم برای مملکتم جان فشانی می کنم(متاسفانه) و راستش هم اینه که تا حالا هم کاری براش نکرده ام، اما می دیدم که آدم ها حتی به اون فکر هم نمی کنن. تمام دغدغه اونهاشده اینکه چطور فلان وام رو بگیرن، چطور فلان خونه رو بخرن، حتی اینکه چطور مساله اقامتشان را حل کنند و پول جمع کنند و بیایند ایران! نمی دونم، شاید بگید توی ایران هم همینطوره، اما لااقل توی حیطه روابط من گاه حرفهای دیگری هم زده می شد!
از همه اینها مهمتر رشته من سینما بود. ایده آل من ساختن فیلم و کار کردن توی این حوزه بود. ضمنا فهمیدم که بیش از اونچه خودم فکر می کردم، به بحث های هنری و یا بحثهای فلسفی و اجتماعی وابسته هستم. دلم می خواست با دوستی بنشینم و راجع به فیلم هایی که دیده ایم، فیلمهای دوستان، راجع به تئوری های جدید و ... حرف بزنیم. راجع به اینکه چطور می تونیم فیلمهای خوبی بسازیم و ... . شاید بگید که اونجا شما خیلی حرف می زنید و اینجا آدم ها عمل می کنند. اما من به همون حرفها هم نیاز داشتم. وقتی با دوستانی که ایران بودند حرف می زدم، حس می کردم که آنها دارند کارهای مهمتری انجام می دهند. آنها دارند به جلو می روند.
نکته مهم این بود که من فکر می کردم به هر حال باید به ایران برگردم. احساس می کردم که توی رشته ما، من توی مملکت خودم می تونم کار کنم. شاید من در ایران حرفی برای گفتن داشته باشم و یا چیزهایی برای نشان دادن ، اما مثلا در کانادا چه می توانستم بگویم؟اصلا آیا می توانستم خودم را وارد صنعت فیلمسازی اش کنم؟ آیا حرفی برای گفتن داشتم؟
اگر قرار بود وارد حوزه نظری بشوم که قطعا یک عمر طول می کشید تا من بتوانم خودم را هم سطح مباحث نظری آنجا کنم و شاید هیچ وقت نمی تونستم میون غول های تئوریسین جایی پیدا کنم. اما در ایران قطعا وضعیت متفاوت بود. به جز آن من کلا آدم خیلی تئوریکی نبودم و نیستم و بیشتر فعالیت های اجرایی هنری برایم جذاب بود. و در این قسمت واقعا فکر می کردم که ماندنم فایده ای ندارد. بنابراین وقتی ایده ام این بود که در نهایت باید به ایران برگردم، پس ماندنم برای مدت کوتاه چه فایده ای داشت؟ من به این نتیجه رسیدم که اگر می خواهم آدم نظری باشم، شاید ماندنم و خواندن فوق لیسانس و دکترا فایده داشته باشد، چون به هر حال وقتی به ایران برمی گشتم، هم برایم پرستیژ بود و هم واقعا سواد. اما اگر قرار است توی حوزه عملی کار کنم، توی رشته ما، چیز ی که بیشتر از تحصیلات مهمه، تجربه کاری و پیدا کردن ارتباطاته. بنابراین احساس کردم که اگر برگردم و در همین رابطه تلاش کنم، به نفعم است. ضمن اینکه راستش می ترسیدم که اگر مدتی بمونم، آیا می تونم برگردم؟ و یا مثل خیلی های دیگه اونقدر عادت کرده ام که دیگه نمی تونم ایران هم زندگی کنم و عملا توی عمل انجام شده قرار می گیرم!
من همیشه می گم که توی رشته های ما، جاه طلبی زیادی وجود داره، همه می خوان کارگردان بشن و میون منشی صحنه بودن تا کارگردان فیلم بودن، خیلی فاصله است. اما شاید توی رشته های دیگه اینطور نباشه، یعنی من کمتر توی بچه های فنی دیده ام. توی علومی ها کمی هست. یعنی واقعا میان یک معلم معمولی بودن و یک دانشمند موفق بودن خیلی فاصله است. اما احساس می کنم که بچه های فنی، همین که از دانشگاه در میان، می شن مهندس! حالا دیگه میون مهندس یک کارگاه کوچیک بودن تا مهندس مثلا ایران خودرو بودن اونقدر فرقی نداره!(دوست دارم نظراتتون رو بشنوم و این نظر رو اصلاح کنم)
بنا به همین نظر ، من فکر می کنم که شاید برای بچه های رشته های دیگر رفتن منطقی تر باشد تا در رشته های ما.
ضمن اینکه ، من بهار رفته بودم و ثبت نام آن سال را از دست داده بودم. وهمین موقع نتایج فوق لیسانس ایران آمد و من قبول شده بودم ، پس برگشتم تا به جای یک سال وقت تلف کردن، همین جا درس بخوانم و کار کنم.
و در آخر: راستشو بگم، فکر درس خوندن به یک زبون دیگه واقعا نگرانم می کرد. می دونید توی رشته های هنر و فلسفه این واقعا شوخی نیست!(قبلا هم گفتم که اصولا به تئوری خوندن خیلی علاقه نداشتم و توی رشته ما، فوق لیسانس ها دیگه واقعا نظریه)
بعد از همه اینها... چرا باز دارم می روم؟
فوق لیسانسم تمام شده. انار گفته بود که فکر می کند شاید بهتر بود بعد از لیسانسش می ماند و تجربه کاری به دست می آورد ولی من فکر می کنم که اگر آدم بیفتد توی کار، دیگه رها کردنش سخت می شه. همواره رها کردن یک موقعیت نسبتا ثابت مشکل تره. برای من توی شرایط الان، فکر تجربه کردن خیلی جذاب و مهمه. فکر می کنم با رفتن به یک کشور دیگه و یاد گرفتن روش های کاری اونها خیلی چیزها یاد می گیرم. الان هم تصمیم ندارم وارد دکترا بشم. بیشتر می خوام دوره های عملی بگذرونم. چیزهایی که اگر موندم به دردم بخوره و اگر برگشتم هم ، اینجا به دردبخور باشه و تازه. شاید یک سری تکنیک های جدید. راستش اروپا موندن کمتر از امریکا و کانادا می ترسوندم. انگار می دونم به ایران نزدیکم و می تونم بیام و برم. هر چند هنوز هم فکر می کنم اگر هنوز همان جاه طلبی ها و آرزوها را دارم، باید به ایران برگردم و در ایران کار کنم.
وقتی کانادا بودم، می دیدم که آدم ها سالها و سالها حسرت دوری رو تحمل کرده اند و اینقدر برای چیزهای کوچک و بزرگ غصه خورده اند که... نمیدانستم که من می توانم و می خواهم این حسرت ها و غصه ها را تحمل کنم یا نه. می دیدم که آدم ها آنقدر به زندگی شان عادت کرده اند که دیگر نمی توانند از آن جدا شوند و درعین حال دلتنگی هایشان نیز همراهشان است. من از این عادت کردن ترسیدم. از اینکه غصه بشود همراهم و حس کنم که مجبورم بمانم ونمی توانم برگردم، یا به حق از برگشتن بترسم.
راجع به دلتنگی ها یم بعدا بیشتر می نویسم و راجع به ترسهایم از رفتن...
من حرفهای انار را درباره حس خوبی که توی خانه اش ، اینجا، در ایران دارد را خیلی خوب می فهمم، هر چند که حرفهایش درباره رفتن، درباره ترس از بازگشتن ، درباره فرصتهایی که آنجا تجربه کرده و ...
شاید من نتونم خیلی درست جواب این سوال رو بدم چون شرایطم کمی خاص است(یعنی شرایط هر آدمی) اما خوب می گویم شاید کس دیگری هم شرایط مشابهی داشته باشد.
چرا رفتم:
راستش جریان رفتن من کمی عجیب بود. از قبل برنامه رفتن داشتم، اما قرار بود برم اروپا... بعد همه چیز جوری پیش رفت که رفتن من منتفی شد. و من تصمیم گرفتم که بمانم و کار کنم. پایان نامه ام تمام شده بود و افتادم دنبال فارغ التحصیلی و اینکه بگردم دنبال کار و ...اما خوب در این میان وضعیت خاصی برایم پیش آمد، مشکلات خیلی جدی خانوادگی و شخصی پیدا کردم و می توانم بگویم که چند ماهی واقعا آنقدر مساله داشتم که دیگر کنترل همه چیز از دستم خارج شده بود و یک جورهایی خودم عقیده دارم که بیمار شده بودم. کاملا افسرده و عصبی.
خلاصه توی این هیر و ویر، یکی دو نفر از بزرگان که سعی در کمک و آرام کردن شرایط داشتند، به این نتیجه رسیدند که رفتن من می تواند خوب باشد. در باره اینکه چقدر این فکر درست بود یا نه، خیلی نمی توانم چیزی بگویم چون راستش این است که من اصلا نمی توانستم فکر کنم و به همین دلیل هم نمی توانم درباره تصمیم آنها نظر بدهم و ضمنا این موضوع خیلی ربطی به موضوع مورد بحث ندارد. گاه شده که فکر کردم این تصمیم اشتباه بود، اما خوب ظاهرا در آن شرایط بهترین تصمیم بود و به هر حال انکار نمی کنم که به من کمک کرد. خلاصه تصورش را بکنید که حرف رفتن من یک روز شنبه مطرح شد. یکشنبه من تصمیمم را گرفتم(در حقیقت گفتم که نمی توانم تصمیمی بگیرم و تن دادم به حرف بقیه) و سه شنبه مسافر بودم!!!!!
عید بود و اکثر فامیل در مسافرت. همه شوکه شدند وقتی زنگ زدم و گفتم دارم می روم. دوستهایم شاکی شدند که چرا زودتر نگفته ام. راستش این است که خودم هم شوکه بودم! و یک دوست (بهترینشان) دلگیر شد که چرا تمام شرایط این چند ماه را از او پنهان کرده ام.
خلاصه... من رفتم....
راستش این است که به شدت بیمار بودم(کسانی که می شناسندم می دانند)
خلاصه مدتی گذشت و من بهتر شدم. برای اینکه خودم را سر پا نگه دارم و به زندگی عادی برگردم، شروع کردم به گذراندن دوره زبان فشرده و سفر...
اما دلیل اصلی برگشتنم...چیزی که گفتنش اینجا مهم است.
1- آدم های زیادی رو در مدت سفرم دیدم. دوستانی که سالهاست آنجا هستند، توی بعضی هاشون غصه دوری از ایران به وضوح خودشو نشون می داد و توی برخی دیگه کمتر. اما یادمه چیزی که ناراحتم می کرد نه فقط غصه آدم ها از دوری بلکه تغییر نوع نگرش آنها بود. من خیلی آدمی نیستم که بگم دارم برای مملکتم جان فشانی می کنم(متاسفانه) و راستش هم اینه که تا حالا هم کاری براش نکرده ام، اما می دیدم که آدم ها حتی به اون فکر هم نمی کنن. تمام دغدغه اونهاشده اینکه چطور فلان وام رو بگیرن، چطور فلان خونه رو بخرن، حتی اینکه چطور مساله اقامتشان را حل کنند و پول جمع کنند و بیایند ایران! نمی دونم، شاید بگید توی ایران هم همینطوره، اما لااقل توی حیطه روابط من گاه حرفهای دیگری هم زده می شد!
از همه اینها مهمتر رشته من سینما بود. ایده آل من ساختن فیلم و کار کردن توی این حوزه بود. ضمنا فهمیدم که بیش از اونچه خودم فکر می کردم، به بحث های هنری و یا بحثهای فلسفی و اجتماعی وابسته هستم. دلم می خواست با دوستی بنشینم و راجع به فیلم هایی که دیده ایم، فیلمهای دوستان، راجع به تئوری های جدید و ... حرف بزنیم. راجع به اینکه چطور می تونیم فیلمهای خوبی بسازیم و ... . شاید بگید که اونجا شما خیلی حرف می زنید و اینجا آدم ها عمل می کنند. اما من به همون حرفها هم نیاز داشتم. وقتی با دوستانی که ایران بودند حرف می زدم، حس می کردم که آنها دارند کارهای مهمتری انجام می دهند. آنها دارند به جلو می روند.
نکته مهم این بود که من فکر می کردم به هر حال باید به ایران برگردم. احساس می کردم که توی رشته ما، من توی مملکت خودم می تونم کار کنم. شاید من در ایران حرفی برای گفتن داشته باشم و یا چیزهایی برای نشان دادن ، اما مثلا در کانادا چه می توانستم بگویم؟اصلا آیا می توانستم خودم را وارد صنعت فیلمسازی اش کنم؟ آیا حرفی برای گفتن داشتم؟
اگر قرار بود وارد حوزه نظری بشوم که قطعا یک عمر طول می کشید تا من بتوانم خودم را هم سطح مباحث نظری آنجا کنم و شاید هیچ وقت نمی تونستم میون غول های تئوریسین جایی پیدا کنم. اما در ایران قطعا وضعیت متفاوت بود. به جز آن من کلا آدم خیلی تئوریکی نبودم و نیستم و بیشتر فعالیت های اجرایی هنری برایم جذاب بود. و در این قسمت واقعا فکر می کردم که ماندنم فایده ای ندارد. بنابراین وقتی ایده ام این بود که در نهایت باید به ایران برگردم، پس ماندنم برای مدت کوتاه چه فایده ای داشت؟ من به این نتیجه رسیدم که اگر می خواهم آدم نظری باشم، شاید ماندنم و خواندن فوق لیسانس و دکترا فایده داشته باشد، چون به هر حال وقتی به ایران برمی گشتم، هم برایم پرستیژ بود و هم واقعا سواد. اما اگر قرار است توی حوزه عملی کار کنم، توی رشته ما، چیز ی که بیشتر از تحصیلات مهمه، تجربه کاری و پیدا کردن ارتباطاته. بنابراین احساس کردم که اگر برگردم و در همین رابطه تلاش کنم، به نفعم است. ضمن اینکه راستش می ترسیدم که اگر مدتی بمونم، آیا می تونم برگردم؟ و یا مثل خیلی های دیگه اونقدر عادت کرده ام که دیگه نمی تونم ایران هم زندگی کنم و عملا توی عمل انجام شده قرار می گیرم!
من همیشه می گم که توی رشته های ما، جاه طلبی زیادی وجود داره، همه می خوان کارگردان بشن و میون منشی صحنه بودن تا کارگردان فیلم بودن، خیلی فاصله است. اما شاید توی رشته های دیگه اینطور نباشه، یعنی من کمتر توی بچه های فنی دیده ام. توی علومی ها کمی هست. یعنی واقعا میان یک معلم معمولی بودن و یک دانشمند موفق بودن خیلی فاصله است. اما احساس می کنم که بچه های فنی، همین که از دانشگاه در میان، می شن مهندس! حالا دیگه میون مهندس یک کارگاه کوچیک بودن تا مهندس مثلا ایران خودرو بودن اونقدر فرقی نداره!(دوست دارم نظراتتون رو بشنوم و این نظر رو اصلاح کنم)
بنا به همین نظر ، من فکر می کنم که شاید برای بچه های رشته های دیگر رفتن منطقی تر باشد تا در رشته های ما.
ضمن اینکه ، من بهار رفته بودم و ثبت نام آن سال را از دست داده بودم. وهمین موقع نتایج فوق لیسانس ایران آمد و من قبول شده بودم ، پس برگشتم تا به جای یک سال وقت تلف کردن، همین جا درس بخوانم و کار کنم.
و در آخر: راستشو بگم، فکر درس خوندن به یک زبون دیگه واقعا نگرانم می کرد. می دونید توی رشته های هنر و فلسفه این واقعا شوخی نیست!(قبلا هم گفتم که اصولا به تئوری خوندن خیلی علاقه نداشتم و توی رشته ما، فوق لیسانس ها دیگه واقعا نظریه)
بعد از همه اینها... چرا باز دارم می روم؟
فوق لیسانسم تمام شده. انار گفته بود که فکر می کند شاید بهتر بود بعد از لیسانسش می ماند و تجربه کاری به دست می آورد ولی من فکر می کنم که اگر آدم بیفتد توی کار، دیگه رها کردنش سخت می شه. همواره رها کردن یک موقعیت نسبتا ثابت مشکل تره. برای من توی شرایط الان، فکر تجربه کردن خیلی جذاب و مهمه. فکر می کنم با رفتن به یک کشور دیگه و یاد گرفتن روش های کاری اونها خیلی چیزها یاد می گیرم. الان هم تصمیم ندارم وارد دکترا بشم. بیشتر می خوام دوره های عملی بگذرونم. چیزهایی که اگر موندم به دردم بخوره و اگر برگشتم هم ، اینجا به دردبخور باشه و تازه. شاید یک سری تکنیک های جدید. راستش اروپا موندن کمتر از امریکا و کانادا می ترسوندم. انگار می دونم به ایران نزدیکم و می تونم بیام و برم. هر چند هنوز هم فکر می کنم اگر هنوز همان جاه طلبی ها و آرزوها را دارم، باید به ایران برگردم و در ایران کار کنم.
وقتی کانادا بودم، می دیدم که آدم ها سالها و سالها حسرت دوری رو تحمل کرده اند و اینقدر برای چیزهای کوچک و بزرگ غصه خورده اند که... نمیدانستم که من می توانم و می خواهم این حسرت ها و غصه ها را تحمل کنم یا نه. می دیدم که آدم ها آنقدر به زندگی شان عادت کرده اند که دیگر نمی توانند از آن جدا شوند و درعین حال دلتنگی هایشان نیز همراهشان است. من از این عادت کردن ترسیدم. از اینکه غصه بشود همراهم و حس کنم که مجبورم بمانم ونمی توانم برگردم، یا به حق از برگشتن بترسم.
راجع به دلتنگی ها یم بعدا بیشتر می نویسم و راجع به ترسهایم از رفتن...
شما می فهمید چرا؟
اوایل وبلاگ نوشتنم، یک بار راجع به خاوران نوشتم. و همان پست (به لطف هاله) پای خیلی ها را به اینجا باز کرد و خیلی ها هم فامیل در آمدند!
امروز با یک دوست قدیمی دیگر هم حرف زدم که از پست هایم مرا شناخته بود. بعد از تلفن یادم افتاد که ازش نپرسیدم که خودش می نویسد یا نه... هر چند که شاید دوست نداشت بگوید و کلا سوال بی ربطی بود توی مکالمه مان.
نگرانم شده بود. نگرانی اش برایم ارزشمند بود. ولی بهم گفت که دورادور بهم بد و بیراه می گه گاهی... آقا اگه دلت رو سبک می کنه بگو، (خودش هم می خندید که دیواری از دیوار تو کوتاه تر گیر نیاوردم) اما خداییش حرص نخور ، دعا کن...
این دعا که می گم خیلی خوبه! هم آدم رو آروم می کنه هم اگه به چیزی به اسم انرژی مثبت و یا موج مثبت اعتقاد داشته باشی ، شاید تاثیر بگذاره، تازه اگه خدا رو قبول داشته باشی که دیگه بهتر!
کلا به قول مامانم باعث می شه آدم فکر کنه داره یک کار مفیدی انجام می ده به جای حرص خوردن!(استدلال با حالیه!)
راستی یک نکته جالب، که باعث شده بابتش خودم حرص بخورم. امروز یک برگه دستم داده اند که یکی دو مورد اصلاحی پایان نامه ام را مشخص کرده اند. یک موردش چند اشکال تایپی بود و اون یکی فکر می کنید چی؟ " اصلاح صفحه تقدیر و تشکر"!!!!!
آقا عجب زوریه ها! من اصلا از استاد مشاورم متشکر نیستم! عجب گیری کردیم ها! هیچ کاری که برام نکرد هیچی ، گیر بیخودی هم داد قبل از دفاعیه. توی دفاعیه هم عین سنگ نشست هیچی نگفت، فقط یک جا یک ایراد به پایان نامه عملی ام گرفت که اینقدر بی ربط بود که همه بعدش می خندیدن.
حالا من دو تا راه دارم، یا در راستای مبارزه با هر گونه چاپلوسی( که بسیار هم معمول است در تمام زمینه ها) و پاچه خاری، کل صفحه تشکر را حذف کنم، و از بقیه استادهایی که کمکم کرده اند و دوستها و مادر و پدرم هم تشکر نکنم، یا عین بچه آدم سعی کنم کمی کله خری های قبلی ام را جبران کنم و یک تشکر به این جناب اضافه کنم و ببرم بدم دستش و معذرت خواهی کنم و از زحماتش قدردانی کنم!
(آقا خیلی زور داره!!!!!!)
امروز با یک دوست قدیمی دیگر هم حرف زدم که از پست هایم مرا شناخته بود. بعد از تلفن یادم افتاد که ازش نپرسیدم که خودش می نویسد یا نه... هر چند که شاید دوست نداشت بگوید و کلا سوال بی ربطی بود توی مکالمه مان.
نگرانم شده بود. نگرانی اش برایم ارزشمند بود. ولی بهم گفت که دورادور بهم بد و بیراه می گه گاهی... آقا اگه دلت رو سبک می کنه بگو، (خودش هم می خندید که دیواری از دیوار تو کوتاه تر گیر نیاوردم) اما خداییش حرص نخور ، دعا کن...
این دعا که می گم خیلی خوبه! هم آدم رو آروم می کنه هم اگه به چیزی به اسم انرژی مثبت و یا موج مثبت اعتقاد داشته باشی ، شاید تاثیر بگذاره، تازه اگه خدا رو قبول داشته باشی که دیگه بهتر!
کلا به قول مامانم باعث می شه آدم فکر کنه داره یک کار مفیدی انجام می ده به جای حرص خوردن!(استدلال با حالیه!)
راستی یک نکته جالب، که باعث شده بابتش خودم حرص بخورم. امروز یک برگه دستم داده اند که یکی دو مورد اصلاحی پایان نامه ام را مشخص کرده اند. یک موردش چند اشکال تایپی بود و اون یکی فکر می کنید چی؟ " اصلاح صفحه تقدیر و تشکر"!!!!!
آقا عجب زوریه ها! من اصلا از استاد مشاورم متشکر نیستم! عجب گیری کردیم ها! هیچ کاری که برام نکرد هیچی ، گیر بیخودی هم داد قبل از دفاعیه. توی دفاعیه هم عین سنگ نشست هیچی نگفت، فقط یک جا یک ایراد به پایان نامه عملی ام گرفت که اینقدر بی ربط بود که همه بعدش می خندیدن.
حالا من دو تا راه دارم، یا در راستای مبارزه با هر گونه چاپلوسی( که بسیار هم معمول است در تمام زمینه ها) و پاچه خاری، کل صفحه تشکر را حذف کنم، و از بقیه استادهایی که کمکم کرده اند و دوستها و مادر و پدرم هم تشکر نکنم، یا عین بچه آدم سعی کنم کمی کله خری های قبلی ام را جبران کنم و یک تشکر به این جناب اضافه کنم و ببرم بدم دستش و معذرت خواهی کنم و از زحماتش قدردانی کنم!
(آقا خیلی زور داره!!!!!!)
بدون شرح!
مکان: دفتر یک نشریه... خلوت.
زمان: بعد از ظهر
زن و مرد جوانی در اتاق تنها هستند. دختر جوان تایپیست گاه به داخل می آید و می رود. مرد مسوول گروه مترجمین است. زن مترجم. دوستان دانشگاه هم هستند ضمنا!
موبایل مرد زنگ می زند.
مرد(با جدیت): بله؟(صدایش مهربان می شود): سلاااااام... نه عزیزم... آره ، باشه... دیگه خیلی کار ندارم(و چند کلمه دیگر...)... قربان تو... چاکریم...خدافظ.
زن در تمام طول تلفن به در و دیوار نگاه می کند. مرد با همان لحنی به همسرش می گوید چاکریم که به بهترین دوستهایش و زن خوشش می آید. مرد جوری با زن صحبت می کند که انگار نه که چهار سال از ازدواجشان گذشته و زن با خودش فکر می کند "عین همان موقع ها که تازه مخ دخترک هم دانشکده ای را زده بود و هی قربان صدقه اش می رفت"
زن انگار یک لحظه حسودی اش شد... نه به مرد ، که یک جورهایی هیچوقت آنقدر برایش جذاب نبود، فقط به لحن صحبت او و به رابطه ای که می توانست بعد از چند سال هنوز جذاب باشد.
مکان: یکی از بزرگراه های پر ترافیک تهران/ داخل اتوبوس
زمان: یک سال بعد.
زن وقتی پشت موبایلش می شنود که دوستهایش از هم جدا شده اند، شوکه می شود. دلش آشوب می شود و به یاد یک سال قبل می افتد، دفتر مجله.
طلاق دیگر برای زن واژه خیلی غریبی نیست اینقدر که این مدت دیده که دوستها بعد از مدتی کوتاه از همسرانشان جدا شده اند، اما با اینهمه نمی داند چرا دلش آشوب می شود وقتی این یک مورد را می شنود.یک جورهایی از یک چیز دیگر انگار دلخور است... می شنود که زن (همان دخترک همدانشکده ای چند سال پیش) چقدر مرد را تحمل کرده و چند بار با پادرمیانی فامیل از جدایی منصرف شده، و آخر نتوانسته. یک لحظه احساس کرد بازهم خوب شد که خودش را خلاص کرده. توی راه توی دلش به پسر گفت"گند زدی"(بی ادبانه ترش را گفت یعنی! که در متن ادبی مناسبت ندارد!!!) احساس کرد همین بوده که حالش را به هم زده: مرد گند زده بود!
زمان: بعد از ظهر
زن و مرد جوانی در اتاق تنها هستند. دختر جوان تایپیست گاه به داخل می آید و می رود. مرد مسوول گروه مترجمین است. زن مترجم. دوستان دانشگاه هم هستند ضمنا!
موبایل مرد زنگ می زند.
مرد(با جدیت): بله؟(صدایش مهربان می شود): سلاااااام... نه عزیزم... آره ، باشه... دیگه خیلی کار ندارم(و چند کلمه دیگر...)... قربان تو... چاکریم...خدافظ.
زن در تمام طول تلفن به در و دیوار نگاه می کند. مرد با همان لحنی به همسرش می گوید چاکریم که به بهترین دوستهایش و زن خوشش می آید. مرد جوری با زن صحبت می کند که انگار نه که چهار سال از ازدواجشان گذشته و زن با خودش فکر می کند "عین همان موقع ها که تازه مخ دخترک هم دانشکده ای را زده بود و هی قربان صدقه اش می رفت"
زن انگار یک لحظه حسودی اش شد... نه به مرد ، که یک جورهایی هیچوقت آنقدر برایش جذاب نبود، فقط به لحن صحبت او و به رابطه ای که می توانست بعد از چند سال هنوز جذاب باشد.
مکان: یکی از بزرگراه های پر ترافیک تهران/ داخل اتوبوس
زمان: یک سال بعد.
زن وقتی پشت موبایلش می شنود که دوستهایش از هم جدا شده اند، شوکه می شود. دلش آشوب می شود و به یاد یک سال قبل می افتد، دفتر مجله.
طلاق دیگر برای زن واژه خیلی غریبی نیست اینقدر که این مدت دیده که دوستها بعد از مدتی کوتاه از همسرانشان جدا شده اند، اما با اینهمه نمی داند چرا دلش آشوب می شود وقتی این یک مورد را می شنود.یک جورهایی از یک چیز دیگر انگار دلخور است... می شنود که زن (همان دخترک همدانشکده ای چند سال پیش) چقدر مرد را تحمل کرده و چند بار با پادرمیانی فامیل از جدایی منصرف شده، و آخر نتوانسته. یک لحظه احساس کرد بازهم خوب شد که خودش را خلاص کرده. توی راه توی دلش به پسر گفت"گند زدی"(بی ادبانه ترش را گفت یعنی! که در متن ادبی مناسبت ندارد!!!) احساس کرد همین بوده که حالش را به هم زده: مرد گند زده بود!
6.15.2006
هزار تا خاطره
می رم دیدن مامان یک دوست که دوره...
برگشتنه، پیاده از خیابون شیراز تا میدون ونک...
هزار خاطره:
پارک سر سبز سر خیابون شیراز... ما دانشجوی سال دوم در حال فیلم سازی...، کافه کوچیکی که توش فیلمبرداری کردیم، شده بنگاه...
کافه شیث هنوز سر جاشه...
خیابون ونک... راه رفتن با "تو" هزار بار... نشستن توی کافه ، اوایل آشنایی مون و تو که دیگه هیچ جایی رو قبول نمی کردی...
نشستن توی همون کافه با یه "تو" ی دیگه... سیگار کشیدن، غر زدن، خندیدن، غیبت کردن...
ذرت پخته خوردن با دوستای قدیمی به بهونه اومدن یه دوست از امریکا(یا به بهانه رفتنش)
هزار هزار خاطره... یادته صندلی رو که از سروین خریدم...
یادته رفتیم یه روسری بخری؟
مانتو خریدنت رو یادته همون تابستون آخر؟ که من می گفتم داره می ری و نخر و تو انگار می خواستی ثابت کنی که هنوز هستی؟
ماشین پارک کردنت؟
پسرکی که ماشین ها رو می پایید و مثلا جا پارک پیدا می کرد؟
چند بار این مسیر رو اومدم تا خونه تو؟
چند بار با کس دیگه ای اون طرف ها راه رفته ام....
نمی خوام غصه دار بشم، به یاد آوردنشون غمگینم نکرد... یه جور عجیبی شاد بودم...
شاید باز به خاطر یه شلوار لینن آبی آسمونی بود که اونقدر که می تونستم گشاد دوختمش(!)
یا به خاطر روسری نخی آبی گلدار...
به خاطر کارت پر محبتی که دوستم فرستاده بود... یا به خاطر یه گردنبند صدفی هزار رنگ که توی پاکت گذاشته بود...
به خاطر 3 ساعت نشستن و گوش کردن به حرفهای مامانش... از همه جا و همه چی...
یا اصلا به خاطر به یاد آوردن اونهمه خاطره خوب... خوش بودم...
یه دسته گل صد تومنی ( از گلفروش کنار پیاده رو خیابون ونک که انگار همیشه قشنگ ترین گلها رو داره)
و یه بسته پاستیل ترش خوشیمو تکمیل کرد... تمام راه گلهای سفید و صورتیمو تماشا کردم و ترشی پاستیل ها رو مزمزه...
هر چند وقت می شه آدم برای خودش هدیه بخره، نه؟
22 خرداد. میدان هفت تیر.
می دونم که دیره... احتمالا همه تون این عکسها رو دیدین اگه خودتون اونجانبودین، ولی باز هم دلم خواست اینجا هم لینکشو بگذارم:
زن ها رو هم به این بازی وحشیانه کشوندند. منظورم بچه های تجمع نیست... منظورم اون زنهای باتوم به دسته... می دونید چه اتفاقی باید توی مغز اونها افتاده باشه که بتونن این طور وحشیانه رفتار کنند؟ متاسفم... متاسفم ... و هیچی نمی تونم بگم... روز به روز دلم بیشتر می سوزه... و بیشتر انگار فرو می رویم
6.08.2006
بالاخره!
با درجه عالی و نمره 19 به اخذ درجه کارشناسی ارشد نائل آمدم!!!
هر وقت فرصت کردم نیم ساعتی روی صندلی بنشینم، براتون مفصل می نویسم. راستی اساتید بهم گفتن که پایان نامه ام قابلیت کتاب شدن و چاپ کردن داره، می خوام جدی برم دنبالش...
کلی کار دارم. و کلی چیز دلم می خواد اینجا بنویسم
تا زود
6.02.2006
آره یا نه؟
دلش می خواد بیاد...
می دونم...
من هم، خیلی...
اما هیچکدوم نمی خواهیم فضای بدی ایجاد بشه ، یا دلخوری...
دلم می سوزه... احساس می کنم توی سن من اینا نباید اصلا فکرو مشغول کنه!
از دست خودم... از دست بعضی آدم ها حرصی ام:(
5.31.2006
از همه چی!
1- تموم تموم.... پایان نامه را دادم برای تکثیر، البته بعد از 3 روز علاف قیر و قیف شدن! امروز دیگه نزدیک بود بزنم زیر گریه توی دانشگاه... تازه هیچ مشکل خاصی هم نداشته ام خدایی اش.. کارم به موقع و کامل انجام شده بود و هیچ مساله ای وجود نداشت! نمی دونم شاید هم اعصابم از جای دیگه ای خراب بود، این بیخوابی های چند شبه ، کهیر... مهمون ناخونده!
2- یه دوستی الکی از دستم دلخور شد! :( خیلی دوستش دارم، خیلی بیخودی دلخور شده... بهش گفتم ما چند ساله همو می شناسیم من فکر نمی کردم از این موضوع به این سادگی دلخور بشی یا برداشت بدی از من بکنی... فردا هم بهش زنگ می زنم، نمی خوام دلخوری بمونه توی دلش، دوست ارزشمندیه...
3- آقا... داداشم حسابی قشنگ می نویسه... تا حالا نمی دونستم، وبلاگشو دوست دارم
4- بعد از ماهها می خوام برم خونه مامان بزرگ... هفته پیش بهم گفت : مادر توت ها داره می رسه... نمی خوای بیای؟
تمام این مدت هر بار که دیده امش گفته که دلش برام تنگ می شه و خیلی وقته که نرفتم پیششون، هر بار هم (به خصوص این اواخر که می دید خیلی کار دارم) تکرار می کنه که: ولی مادر موفقیت تو مهم تره... می دونم درس داری ، انشاالله موفق باشی...
دلم برای خونه تون تنگ شده مامانجون... فردا یا پس فردا میام توت بخورم:)
5- یه دوستی(همون قبلیه) گفت که دانشگاه تهران اومدن فک و فامیل به جلسه دفاع فوق لیسانس رو ممنوع کرده!
ولی من دلم می خواد به دوستام بگم.. بهش گفتم که گاهی احساس می کنم اینهمه زحمت کشیده ام، لا اقل بگذار چهار نفر حرفامو بشنون...
6-امیدوارم اینقدر دلخور نباشه که نیاد دفاعیه ام:(
7- بیشتر می نویسم این روزها... کلی تصمیم باید بگیرم و کلی کار جدید دارم که نمی خوام شور انجام دادنشون رو از دست بدم... همه اش فکر کردم که بعد از پایان نامه این کارها را می کنم و حالا نمی خوام مشمول مرور زمان بشن!
دیگه داره خوابم می بره... امشب یک خواب راحت می رم!
شب به خیر
5.24.2006
...
زن یک قاشق خامه گذاشت روی نانش و گذاشت توی دهان. از پنجره به بیرون نگاه کرد و فکر کرد که مرد دیروز به "او" چه گفته است... فکر کرد آیا 6 ماه پیش هم که به زن گفته بود که چند روزی خیلی کار دارد و نمی تواند او را ببیند، آیا پیش او رفته بود... فکر کرد آن شب، یک ماه پیش که دیر وقت شب داشتند صحبت می کردند و موبایل مرد زنگ زد، باز هم او بود... فکر کرد چند هفته پیش که مرد رفته بود شهرستان مسافرت، آیا او هم رفته بود... فکر کرد و فکر کرد... به خودش که آمد دید نصف ظرف خامه را با یک نان تافتون خورده است.
ظهر اما سر میز نهار که نشست، از دیدن تکه های بزرگ مرغ توی سس قرمز رنگ، حالش به هم خورد و دوید طرف دستشویی. شده بود عین زن های حامله؛ زن داشت نفرت می زایید.
ظهر اما سر میز نهار که نشست، از دیدن تکه های بزرگ مرغ توی سس قرمز رنگ، حالش به هم خورد و دوید طرف دستشویی. شده بود عین زن های حامله؛ زن داشت نفرت می زایید.
5.21.2006
کنکور کارشناسی ارشد
این متن رو خوندم(پست سوالات سینمایی برای تیزهوشان(:www.anger.blogfa.com و منو یاد سوالای کنکور فوق لیسانس انداخت...
یادمه که سر جلسه شاخ در آورده بودم... واقعا نمی دونم طراحان سوال با چه فکر ی این سوالارو داده بودن:
در آخر کدام فیلم به جای پایان، نوشته شده ، مثلا،" تمام"!!!
رم شهر بی دفاع/ پرندگان /داستان عامه پسند/ از نفس افتاده
این سخن کدام یک از این فیلمسازان است؟" من سینما را دوست دارم!
هیچکاک/ گودار/ جارموش/ پازولینی
(یعنی دقیقا یادمه که چند نقل قول از آدم ها آورده بود که هیچ ربطی به ایدئولوژی اونها یا گرایشات فیلمسازیشون نداشت، اصلا فرقی نمی کرد که تو سبک طرف رو بشناسی، مهم این بود که دقیقا اون کتابی رو که آقای عادل، یا چه می دونم، شهبا، یا بنی اردلان از توش سوال در آوردن، خونده باشی و عین اون نقل قول رو بدونی...
یک چیزی شبیه نقطه چین های دوران راهنمایی.. یادتونه؟ می شد توی جای خالی کلمات دیگه هم گذاشت، ولی اونی نمره می گرفت که عین کلمه و جمله کتاب رو تشخیص داده باشه!
بعد توی اکثر گزینه ها هم اسم گودار که حتما بود یا توی سوالات نظری، بازن...
خلاصه خیلی به نظرم مسخره اومد! نمی دونم اون سال اینطوری بود یا ...
خوشبختانه(خداییش نمی دونم چطور) دیگه مجبور نشدم کنکور بدم!
یک دوستی دارم که یکی از ایده هاش، درست کردن یک مرکز آموزشی هنر درست و حسابیه. یعنی به قول خودش با سیستم اصولی و درست! واقعا توی یک همچین سیستم مساله داری ،ممکنه؟
احساس می کنم تازگی ها خیلی بد بین شده ام... هر کی بهم می گه که بهش پیشنهاد کاری شده، یا نمی دونم گفتن طرح بده و ... خیلی جلوی خودمو می گیرم که نگم " حالا خیلی هم مطمئن نباش" اینقدر از این جور سر کار گذاشتنها دیده ام که...
ولی خوب اغلب سعی می کنم هیچی نگم... چون به هر حال همیشه آدم میگه شاید این دفعه ...(حتی خودم هم همین کارو می کنم هنوز) بعدشم خوب فکر می کنم اگه قرار باشه آدم همه اش بد بینی کنه که نمی تونه کار کنه، بالاخره باید همین فضاها رو تجربه کرد تا بشه
یادمه که سر جلسه شاخ در آورده بودم... واقعا نمی دونم طراحان سوال با چه فکر ی این سوالارو داده بودن:
در آخر کدام فیلم به جای پایان، نوشته شده ، مثلا،" تمام"!!!
رم شهر بی دفاع/ پرندگان /داستان عامه پسند/ از نفس افتاده
این سخن کدام یک از این فیلمسازان است؟" من سینما را دوست دارم!
هیچکاک/ گودار/ جارموش/ پازولینی
(یعنی دقیقا یادمه که چند نقل قول از آدم ها آورده بود که هیچ ربطی به ایدئولوژی اونها یا گرایشات فیلمسازیشون نداشت، اصلا فرقی نمی کرد که تو سبک طرف رو بشناسی، مهم این بود که دقیقا اون کتابی رو که آقای عادل، یا چه می دونم، شهبا، یا بنی اردلان از توش سوال در آوردن، خونده باشی و عین اون نقل قول رو بدونی...
یک چیزی شبیه نقطه چین های دوران راهنمایی.. یادتونه؟ می شد توی جای خالی کلمات دیگه هم گذاشت، ولی اونی نمره می گرفت که عین کلمه و جمله کتاب رو تشخیص داده باشه!
بعد توی اکثر گزینه ها هم اسم گودار که حتما بود یا توی سوالات نظری، بازن...
خلاصه خیلی به نظرم مسخره اومد! نمی دونم اون سال اینطوری بود یا ...
خوشبختانه(خداییش نمی دونم چطور) دیگه مجبور نشدم کنکور بدم!
یک دوستی دارم که یکی از ایده هاش، درست کردن یک مرکز آموزشی هنر درست و حسابیه. یعنی به قول خودش با سیستم اصولی و درست! واقعا توی یک همچین سیستم مساله داری ،ممکنه؟
احساس می کنم تازگی ها خیلی بد بین شده ام... هر کی بهم می گه که بهش پیشنهاد کاری شده، یا نمی دونم گفتن طرح بده و ... خیلی جلوی خودمو می گیرم که نگم " حالا خیلی هم مطمئن نباش" اینقدر از این جور سر کار گذاشتنها دیده ام که...
ولی خوب اغلب سعی می کنم هیچی نگم... چون به هر حال همیشه آدم میگه شاید این دفعه ...(حتی خودم هم همین کارو می کنم هنوز) بعدشم خوب فکر می کنم اگه قرار باشه آدم همه اش بد بینی کنه که نمی تونه کار کنه، بالاخره باید همین فضاها رو تجربه کرد تا بشه
راه خودتو باز کنی...
- آقا این کش دادن پایان نامه هم کلی دردسر داره ها! از عصری هرکی منو می بینه یا باهام حرف میزنه، از من شام و شیرینی می خواد! ببینم خودتون تا حالا پایان نامه ندادید ببینید آدم بعد از 6 ماه بیکاری(تازه روم نمیشه وگرنه یک ساله!) به لحاظ مالی شرایط شیرینی دادن نداره!!!!
تازه اش هم هنوز که تحویل نداده ام که، لا اقل صبر کنید دفاع کنم، نمره بگیرم، بعد!
تموم شد!
)
(
)
)
)
تموم شد... فصل آخر رو می گم... حالا دیگه فقط مونده اصلاحات و نوشتن مقدمه و نتیجه گیری. البته قاعدتا مقدمه رو باید اول نوشت ولی من ترجیح دادم آخر بنویسم!
راستش این خورده کاری های آخر خودش کلی کاره ولی خوب بالاخره بار اصلی کار تموم شده. یک هفته هم برای این اصلاحات وقت دارم و هفته آینده کارمو تحویل می دم... امیدوارم بعدش نوشته های بهتر و جدی تری بنویسم!
5.16.2006
خواهر بد؟
من الان یه خواهر بدم:(1-
شما فکر میکنید که خیلی بده آدم آدرس وبلاگشو به برادرش نده؟؟؟
از دستم دلخور شده:( حالم بد شد که خودم هنوز درگیر زندگی پنهانی هستم:(
2- گاهی هیچی به اندازه پوشیدن یک شلوار لینن گشاد با کفش صندل حال نمی ده...
عین وقتی که زیر روپوشت یک تاپ نو خوشگل پوشیده باشی و تمام روز، با اینکه هیچکی هیچی نمی بینه، هر بار که یادش بیفتی ، دختر کوچولوی توی دلت بخنده!
5.13.2006
داره تموم می شه!
اومدم بگم فصل سه هم تموم شد... فقط مونده فصل آخر که بیشتر مطالعه موردیه....
یعنی من می خوام بیشتر بر مبنای نمونه و مثال پیش برم...
حرف دیگه ای ندارم برای گفتن... چیزی در زندگی ام آزارنده است این روزها...
خدا کمکم کند...
آخر هفته اتمام پایان نامه ام رو بهتون خبر می دم.
یعنی من می خوام بیشتر بر مبنای نمونه و مثال پیش برم...
حرف دیگه ای ندارم برای گفتن... چیزی در زندگی ام آزارنده است این روزها...
خدا کمکم کند...
آخر هفته اتمام پایان نامه ام رو بهتون خبر می دم.
5.11.2006
5.10.2006
بازارچه غذا،موسسه مهر طه
دوستای خوب... یک بار دیگه هم راجع به موسسه ای نوشته بودم:www.mehrtaha.com
این موسسه از 40 دختر بی سرپرست و بد سرپرست به طور شبانه روزی نگهداری می کنه...
همانطور که قبلا هم گفته بودم مسوولین این موسسه غیر دولتی با مشکلات زیادی برای تامین هزینه های بچه ها و همچنین حل مسایل آنها، روبرو هستند. روز جمعه موسسه بازارچه غذایی برگزار می کنه... اگه تونستید حتما سری بزنید، هم می تونید از نزدیک با موسسه آشنا بشید و هم اینکه نهار از غذاهای خونگی خوشمزه بخورید!
راستش دلم می خواست بیشتر راجع به بچه های اینجا بنویسم، اما واقعا الان هر دقیقه ای که کاری به جز پایان نامه ام انجام می دم عذاب وجدان می گیرم... پس فعلا فقط همین، ضمنا از سایت موسسه می تونید اطلاعاتی بگیرید(هرچند که متاسفانه هنوز خیلی سایت خوبی نداریم) دیگه؟
این موسسه از 40 دختر بی سرپرست و بد سرپرست به طور شبانه روزی نگهداری می کنه...
همانطور که قبلا هم گفته بودم مسوولین این موسسه غیر دولتی با مشکلات زیادی برای تامین هزینه های بچه ها و همچنین حل مسایل آنها، روبرو هستند. روز جمعه موسسه بازارچه غذایی برگزار می کنه... اگه تونستید حتما سری بزنید، هم می تونید از نزدیک با موسسه آشنا بشید و هم اینکه نهار از غذاهای خونگی خوشمزه بخورید!
راستش دلم می خواست بیشتر راجع به بچه های اینجا بنویسم، اما واقعا الان هر دقیقه ای که کاری به جز پایان نامه ام انجام می دم عذاب وجدان می گیرم... پس فعلا فقط همین، ضمنا از سایت موسسه می تونید اطلاعاتی بگیرید(هرچند که متاسفانه هنوز خیلی سایت خوبی نداریم) دیگه؟
پس: به بازارچه غذای مووسه مهر طه سر بزنید و بچه ها و مسوولین موسسه رو خوشحال کنید:)
.آدرس: میدان قدس(تجریش)، خیابان دربند، خیابان احمدی زمانی(خلیلی)، نبش شفیعی و قریب(روبروی مسجد)
زمان: جمعه 22 اردیبهشت 1385، از ساعت 12 ظهر
اگه تونستید به دوستانتون هم خبر بدید...ممنون
5.08.2006
چند سوال
دوستان میشه یک راهنمایی منو بکنید؟
ببینم شما این صفحه رو درست و کامل می بینید؟ من وقتی آدرسشو می زنم، سمت راست صفحه نمیاد، یعنی لینک ها و آرشیو... چیکارش باید بکنم؟
دوم هم اینکه کسی می دونه چه بلایی سر وبلاگ کوزه خانوم اومده؟
سوم هم اینکه آیا روال اینه که که کامنت ها بعد از مدتی پاک می شن؟ هیچ کامنتی توی آرشیوم نیست!
آخرش هم: انار جون، آیدا جون، جاتون خالی تمام امروز کلید کرده بودم!
خدایا اگه زودتر نجنبم نمی رسم... دیگه غروبی بی خیال شدم(از صبح با خودم سر و کله زدم) و شروع کردم به آشپزی و مهمون داری!
فردا هم جلسه پایان نامه یه دوست دیگه است( انشاالله به زودی هم مال خودم:) بنابرین فردا هم نصفش می ره! باید یه فکر اساسی بکنم !
ببینم شما این صفحه رو درست و کامل می بینید؟ من وقتی آدرسشو می زنم، سمت راست صفحه نمیاد، یعنی لینک ها و آرشیو... چیکارش باید بکنم؟
دوم هم اینکه کسی می دونه چه بلایی سر وبلاگ کوزه خانوم اومده؟
سوم هم اینکه آیا روال اینه که که کامنت ها بعد از مدتی پاک می شن؟ هیچ کامنتی توی آرشیوم نیست!
آخرش هم: انار جون، آیدا جون، جاتون خالی تمام امروز کلید کرده بودم!
خدایا اگه زودتر نجنبم نمی رسم... دیگه غروبی بی خیال شدم(از صبح با خودم سر و کله زدم) و شروع کردم به آشپزی و مهمون داری!
فردا هم جلسه پایان نامه یه دوست دیگه است( انشاالله به زودی هم مال خودم:) بنابرین فردا هم نصفش می ره! باید یه فکر اساسی بکنم !
5.04.2006
10 سال پیش
ماجرا مربوط به 10 سال پیش بود... وقتی هنوز ازدواج نکرده بودند و هنوز دوست بودند. زن همان موقع چند بار از مرد پرسیده بود ، یعنی پرسش که نمی شود گفت، همان موقع هم انگار رویش نمی شد مستقیم حرفش را بزند، اما اشاره هایی به مرد کرده بود و مرد هر بار مطمئنش کرده بودکه نه... جریان از این قرار بود که آن سالها مدتی یکی از دوستان دختر مرد(که البته همان موقع هم 7-8 سالی از مرد بزرگتر بود) به خانه او آمده بود و پیش او مانده بود. زن، که آن موقع دختر جوان 24-25 ساله ای بود، اوایلش هیچ محل نگذاشته بود، کمی بعد اما، زده بود به سرش و آرام نگرفته بود تا دوست مرد رفته بود. زن به مرد، که 25 ساله بود و 2 سالی می شد که با او دوست بود، گفته بود که به نظرش ماندن دوست دختری در خانه او هیچ معنی ندارد و او نمی تواند این رابطه را بفهمد... رویش نشده بود به دوست پسرش بگوید که شب ها گاه به سرش می زند که آنها الان دارند چه کار می کنند و آیا خوابیده اند یا نه و ... راستش هم این بود که اینقدر از عشق مرد مطمئن بود که چیزی که بیشتر ناراحتش می کرد، نه رابطه خاص جنسی بین آنها، بلکه صرف زندگی کنار همشان در طول روز بود. به زن حسودی اش می شد. 2 سال بود که با پسر دوست بود و دلش می خواست که تمام لحظه هایش را با او باشد. مرد هر بار به او گفته بود که جریان اصلا" آنطورها که او فکر می کند"، نیست و زن ، تنها دوستی است(و حتی اینکه مرا یاد خاله ام می اندازد،که در حقیقت یکی دو سال از آن زن بزرگتر بود) و چون فعلا جا ندارد پیش من مانده و ...
و حالا بعد ده سال...
امشب نمی داند میان کدام حال و احوالی، چه شد که مرد دلش خواست به او اعتراف کند... یا حتی اصلا بهش فکر نکرد و فقط بر زبان آورد... مرد ،همان موقع، با آن زن خوابیده بود...
تمام تنش مور مور شد...
10 سال تمام... دیگر یادش رفته بود... و امشب انگار یکی از همان شب های ده سال پیش بود... که دختر جوان روی تختش نشسته بود و داشت فکر می کرد به دوست پسرش که با زنی در خانه اش تنهاست امشب و تنش می لرزد...
امشب او همان دختر بود... و مرد همان پسری که به او خیانت کرده بود و انگار خیانتش را 10 سال کش داده بود.
زن احساس کرد دارد بالا می آورد، تمام شبهای بودنش با مرد از جلوی چشمش گذشت... حتی بودن با او، وقتی که هنوز ازدواج نکرده بودند... بودنش با مرد، همان روزهایی که زن مهمان خانه او بود...
معده اش جمع شد و احساس کرد چیزی توی گلویش بالا می آید...
توی دستشویی، زن روی زمین نشست... خیس از عرق ... با تنی که تمام سلول هایش می لرزید... مرد از بیرون صدایش کرد:چیزی شده؟ خوبی؟
زن جواب نداد... مرد بلند تر صدایش کرد. زن فکر کرد الان دختر کوچکش از خواب بیدار می شود و اگر گریه کند، پسرک هم از خواب می پرد...
مرد تقه ای به در زد:خوبی؟
زن خواست بگوید:نه نیستم... همانقدر که آن موقع نبودم... خوب نیستم، و دیگر هم نخواهم بود انگار...
به جایش آرام جوابی داد تا مرد خیالش راحت شود و برود...
مرد انگار خودش هم یادش نبود به او چه گفته است... اینقدر که بی اهمیت و میان حرفهایی دیگر به زبان آورده بودش... زن هم حتی وقت نکرده بود به حرف او فکر کند، تا الان که هر دو بچه را خوابانده بود و خواسته بود که برای خواب آماده شود...
از فکر اینکه باید برود و سرش را بگذارد کنار سری که 10 سال پیش به او چنین دروغی گفته بود و با مهربانی مطمئنش کرده بود و نگهش داشته بود... باز معده اش به پیچش افتاد...
مشتی آب به صورتش زد و از دستشویی بیرون آمد. چراغ آشپزخانه روشن بود. مرد داشت روی استکانی پر از نبات چای می ریخت. زن نگاهش را از او دزدید... و به اتاق برگشت. خودش را زیر پتو چماله کرد و وقتی که مرد وارد اتاق شد، چشمهایش را بست. مرد در حالیکه استکان را به هم می زد وارد اتاق شد. و کنار او ، روی تخت نشست: پاشو بخور، خوبه برات...چت شد یه دفعه؟ چیز بدی خوردی؟
زن فکر کرد: آره... چیزی خیلی بد...
و حالا بعد ده سال...
امشب نمی داند میان کدام حال و احوالی، چه شد که مرد دلش خواست به او اعتراف کند... یا حتی اصلا بهش فکر نکرد و فقط بر زبان آورد... مرد ،همان موقع، با آن زن خوابیده بود...
تمام تنش مور مور شد...
10 سال تمام... دیگر یادش رفته بود... و امشب انگار یکی از همان شب های ده سال پیش بود... که دختر جوان روی تختش نشسته بود و داشت فکر می کرد به دوست پسرش که با زنی در خانه اش تنهاست امشب و تنش می لرزد...
امشب او همان دختر بود... و مرد همان پسری که به او خیانت کرده بود و انگار خیانتش را 10 سال کش داده بود.
زن احساس کرد دارد بالا می آورد، تمام شبهای بودنش با مرد از جلوی چشمش گذشت... حتی بودن با او، وقتی که هنوز ازدواج نکرده بودند... بودنش با مرد، همان روزهایی که زن مهمان خانه او بود...
معده اش جمع شد و احساس کرد چیزی توی گلویش بالا می آید...
توی دستشویی، زن روی زمین نشست... خیس از عرق ... با تنی که تمام سلول هایش می لرزید... مرد از بیرون صدایش کرد:چیزی شده؟ خوبی؟
زن جواب نداد... مرد بلند تر صدایش کرد. زن فکر کرد الان دختر کوچکش از خواب بیدار می شود و اگر گریه کند، پسرک هم از خواب می پرد...
مرد تقه ای به در زد:خوبی؟
زن خواست بگوید:نه نیستم... همانقدر که آن موقع نبودم... خوب نیستم، و دیگر هم نخواهم بود انگار...
به جایش آرام جوابی داد تا مرد خیالش راحت شود و برود...
مرد انگار خودش هم یادش نبود به او چه گفته است... اینقدر که بی اهمیت و میان حرفهایی دیگر به زبان آورده بودش... زن هم حتی وقت نکرده بود به حرف او فکر کند، تا الان که هر دو بچه را خوابانده بود و خواسته بود که برای خواب آماده شود...
از فکر اینکه باید برود و سرش را بگذارد کنار سری که 10 سال پیش به او چنین دروغی گفته بود و با مهربانی مطمئنش کرده بود و نگهش داشته بود... باز معده اش به پیچش افتاد...
مشتی آب به صورتش زد و از دستشویی بیرون آمد. چراغ آشپزخانه روشن بود. مرد داشت روی استکانی پر از نبات چای می ریخت. زن نگاهش را از او دزدید... و به اتاق برگشت. خودش را زیر پتو چماله کرد و وقتی که مرد وارد اتاق شد، چشمهایش را بست. مرد در حالیکه استکان را به هم می زد وارد اتاق شد. و کنار او ، روی تخت نشست: پاشو بخور، خوبه برات...چت شد یه دفعه؟ چیز بدی خوردی؟
زن فکر کرد: آره... چیزی خیلی بد...
5.03.2006
خورشید خانوم رفت؟!
چند روزی بود که نیومده بودم پای اینترنت...
سخت مشغول کارم... قول انجام یک کارهایی را بعد از پایان نامه داده ام که باعث میشه بیشتر و سریعتر کار کنم...
فصل 3 رو شروع کردم ولی نمی دونم تموم میشه به موقع یا نه؟! باید بشه...
امروز از دانشگاه بهم زنگ زدن که داری چی کار می کنی و مهلتت رو به اتمامه:((((
البته با مزه این بود که آقاهه گفت شما مهلتتون تا آخر خرداده... حالا نامه ای که به ما دادن تا 20 اردیبهشته!
البته همه فهمیده بودیم که منظورشون این بوده که با 45 روز اضافه، همون آخر خرداد پایان نامه بدیم...
به هر حال گفت که به آموزش سر بزنم... از این آقای آموزشمون می ترسم... خیلی بهمون گیر می ده!
راستش با یک ذوقی اومدم گفتم بعد چند روز ببینم چه خبره... رفتن خورشید خانوم پاک حالمو گرفت...
می رم سر کارم...
سخت مشغول کارم... قول انجام یک کارهایی را بعد از پایان نامه داده ام که باعث میشه بیشتر و سریعتر کار کنم...
فصل 3 رو شروع کردم ولی نمی دونم تموم میشه به موقع یا نه؟! باید بشه...
امروز از دانشگاه بهم زنگ زدن که داری چی کار می کنی و مهلتت رو به اتمامه:((((
البته با مزه این بود که آقاهه گفت شما مهلتتون تا آخر خرداده... حالا نامه ای که به ما دادن تا 20 اردیبهشته!
البته همه فهمیده بودیم که منظورشون این بوده که با 45 روز اضافه، همون آخر خرداد پایان نامه بدیم...
به هر حال گفت که به آموزش سر بزنم... از این آقای آموزشمون می ترسم... خیلی بهمون گیر می ده!
راستش با یک ذوقی اومدم گفتم بعد چند روز ببینم چه خبره... رفتن خورشید خانوم پاک حالمو گرفت...
می رم سر کارم...
4.28.2006
همه چیز!
ملاحظه اینکه چه حرفی را کجا باید بزنی و کی، هیچ ربطی به سن و سال ندارد...
فکر می کنم ولی ربط به دل آدم ها دارد.
خدا رو شکر که مامان لالا زودتر بلند شده بود و مانتو پوشیده بود. بلند شدم، مانتویم را پوشیدم و خیلی مؤدبانه گفتم: ما دیگه باید بریم...
تحمل آدم هایی که یک جورایی با تو همراه نیستند، کار سختیه. کاش تحملم بیش از این بود، اما چیزی که هست، گاهی هم فکر میکنم:لزومی ندارد... دارد به نظر شما؟
یک خصوصیت جدید در خودم کشف کرده ام. به محضی که احساس می کنم خیلی به دوستی نزدیک شده ام، ازش فاصله می گیرم. احساس کردم خودم را خیلی قاطی زندگی دوست عزیزی کرده ام. بگذار کمی خودش باشد و خودش (و شوهرش البته) و دوتایی با مسایلشان کنار بیایند. امروز جلوی خودم را گرفتم که بهش زنگ نزنم، دیروز هم. می دانم که اگر نه امشب، فردا خودش زنگ می زند و سراغم را می گیرد البته!
باید یاد بگیرم که دلم زیاد هم برای آدم ها نسوزد. باور کنم که خودشان یاد می گیرند با مشکلاتشان کنار بیایند. این را راجع به داداش کوچیکه هم باید یاد بگیرم...
این شاید همان اعتمادی است که از آدم های اطرافم انتظار داشته ام همیشه. به محضی که (به خصوص بزرگترها) خواسته اند یک جورایی خودشان را خیلی قاطی مشکلاتم کنند و هی راه حل ارائه دهند، یک جورهایی حس کرده ام که دارند به من بی احترامی می کنند، و توانایی مرا دست کم می گیرند... باید به کسانی که دوستشان دارم اعتماد کنم. دوست داشتن این نیست که نگذاری هیچ تکانی بخورد مبادا زخمی شود، دوست داشتن این است که هشدار مهربانانه ای بدهی و کنارش بایستی و اگر زخمی شد یا افتاد، دستش را بگیری. دوست داشتن این است که او بداند که تو همیشه هستی، کنارش، حتی اگر یک کم دور باشی...
نمی توانم گاه نگرانی را از دلم بیرون کنم... برای تک تک دوستهایی که تیکه هایی از قصه هاشونو دفعه پیش نوشتم...
فصل 3 را شروع کرده ام. تعجب نکنید. کل مقاله ام، 4 فصل است. می دانم می شده زودتر از این تمام شود و راحت تر. حالا همه چیز فشرده تر است...
یعنی می شود پنجشنبه دیگه بیام بنویسم:فصل 3 تمام شد؟
به فصل چهار نمی خوام فکر کنم فعلا.
راستی برای شما هم بگم که این یک راه برای انجام سریع تر و درست تر مراحل یک برنامه است. در هر مرحله فقط به همان مرحله فکر کنید... وقتی به پایان یک مرحله/پله رسیدی، دید بهتری به پله بعد داری و میتوانی تصمیم بگیری که چطور حرکت کنی. اگر همان پایین بایستی و هی به آخرین پله نگاه کنی ، فقط می ترسی و شاید جرات گام برداشتن پیدا نکنی... کافی است به پله اول نگاه کنی، قدم برداری... و چیزی نمی گذرد که بالای همان نردبانی هستی که می خواستی!
بنابراین من فعلا فقط به فصل سوم فکر می کنم... فعلا که همه چیزش نسبتا خوب جور است... امیدوارم در ترکیب مطالب و نگارش نیز بتوانم خوب پیش بروم.
تا پنجشنبه...
فکر می کنم ولی ربط به دل آدم ها دارد.
خدا رو شکر که مامان لالا زودتر بلند شده بود و مانتو پوشیده بود. بلند شدم، مانتویم را پوشیدم و خیلی مؤدبانه گفتم: ما دیگه باید بریم...
تحمل آدم هایی که یک جورایی با تو همراه نیستند، کار سختیه. کاش تحملم بیش از این بود، اما چیزی که هست، گاهی هم فکر میکنم:لزومی ندارد... دارد به نظر شما؟
یک خصوصیت جدید در خودم کشف کرده ام. به محضی که احساس می کنم خیلی به دوستی نزدیک شده ام، ازش فاصله می گیرم. احساس کردم خودم را خیلی قاطی زندگی دوست عزیزی کرده ام. بگذار کمی خودش باشد و خودش (و شوهرش البته) و دوتایی با مسایلشان کنار بیایند. امروز جلوی خودم را گرفتم که بهش زنگ نزنم، دیروز هم. می دانم که اگر نه امشب، فردا خودش زنگ می زند و سراغم را می گیرد البته!
باید یاد بگیرم که دلم زیاد هم برای آدم ها نسوزد. باور کنم که خودشان یاد می گیرند با مشکلاتشان کنار بیایند. این را راجع به داداش کوچیکه هم باید یاد بگیرم...
این شاید همان اعتمادی است که از آدم های اطرافم انتظار داشته ام همیشه. به محضی که (به خصوص بزرگترها) خواسته اند یک جورایی خودشان را خیلی قاطی مشکلاتم کنند و هی راه حل ارائه دهند، یک جورهایی حس کرده ام که دارند به من بی احترامی می کنند، و توانایی مرا دست کم می گیرند... باید به کسانی که دوستشان دارم اعتماد کنم. دوست داشتن این نیست که نگذاری هیچ تکانی بخورد مبادا زخمی شود، دوست داشتن این است که هشدار مهربانانه ای بدهی و کنارش بایستی و اگر زخمی شد یا افتاد، دستش را بگیری. دوست داشتن این است که او بداند که تو همیشه هستی، کنارش، حتی اگر یک کم دور باشی...
نمی توانم گاه نگرانی را از دلم بیرون کنم... برای تک تک دوستهایی که تیکه هایی از قصه هاشونو دفعه پیش نوشتم...
فصل 3 را شروع کرده ام. تعجب نکنید. کل مقاله ام، 4 فصل است. می دانم می شده زودتر از این تمام شود و راحت تر. حالا همه چیز فشرده تر است...
یعنی می شود پنجشنبه دیگه بیام بنویسم:فصل 3 تمام شد؟
به فصل چهار نمی خوام فکر کنم فعلا.
راستی برای شما هم بگم که این یک راه برای انجام سریع تر و درست تر مراحل یک برنامه است. در هر مرحله فقط به همان مرحله فکر کنید... وقتی به پایان یک مرحله/پله رسیدی، دید بهتری به پله بعد داری و میتوانی تصمیم بگیری که چطور حرکت کنی. اگر همان پایین بایستی و هی به آخرین پله نگاه کنی ، فقط می ترسی و شاید جرات گام برداشتن پیدا نکنی... کافی است به پله اول نگاه کنی، قدم برداری... و چیزی نمی گذرد که بالای همان نردبانی هستی که می خواستی!
بنابراین من فعلا فقط به فصل سوم فکر می کنم... فعلا که همه چیزش نسبتا خوب جور است... امیدوارم در ترکیب مطالب و نگارش نیز بتوانم خوب پیش بروم.
تا پنجشنبه...
4.26.2006
قصه های چند تا دوست
مینا ازدواج کرده. 3 سال است. یعنی سه سال است که با شوهرش زندگی می کند. مینا باردار شده است. شوهرش از اول ازدواج به او گفته که بچه نمی خواهد. مینا هم می داند که فعلا بچه نمی خواهد اما نمی داند که اگر شوهرش هیچوقت بچه نخواهد او چه باید بکند. شوهرش هم از اینکه در شرایط پیش بینی نشده ای قرار بگیرد بدش می آید و عصبانی است. مینا دلش می خواهد شوهرش عصبانی نبود و با او حرف می زد. شوهرش هم دلش می خواهد که مینا حرفهای او را گوش می داد و هی وسط حرف احساساتی نمی شد. مینا و شوهرش روزهای سختی را می گذرانند.
رویا 3 سال است که با پسری دوست است. عاشق شده اند و تا حالا هم علی رغم همه دعواها و قهر ها و آشتی هایشان به هم متعهد مانده اند. پسر عاشق رویا بود و هست . رویا این را خوب می داند. رویا هم عاشق پسر بود ، ولی نمی داند که هنوز هم هست یا نه. رویا فکر می کند که دوست پسرش با زن دیگری رابطه دارد. هر بار که به او می گوید او مطمئنش می کند. رویا می داند که پسر صادق است و خیلی رویا را دوست دارد. اما شک مثل خوره افتاده به جانش. پسر دارد از دست غرهای رویا کلافه می شود. رویا می داند که می شود آدم دو نفر را دوست داشته باشد. رویا و دوست پسرش لحظه های سختی را می گذرانند.
مهناز هیچوقت نه دوست پسر داشته و نه ازدواج کرده. مادرش همیشه غر می زندکه او دارد ترشیده می شود و بیخودی بهانه می آورد. مهناز خیلی دلش می خواهد ازدواج کند. اما نمی داند چرا. 3 ماه است که با پسری آشنا شده. مهناز فکر می کند که پسر از او خوشگل تر و خوش برخورد تر است. او فکر می کند که همه می گویند که " او از مهناز سر است". مهناز فکر می کند باید هر طور شده پسر را نگه دارد. برای او هر کاری می کند و وقتی بااوست همه اش مضطرب است. پسر همین دیروز به او گفته که در فکر ازدواج نیست و اینکه مهناز اعتماد به نفسش خیلی کم است. مهناز ناراحت شده اما وقتی فکرش را می کند می بیند که خودش هم دلش نمی خواهد ازدواج کند. مهناز دیگر از جوک ها و خوشمزگی های پسر خندهاش نمی گیرد و خیلی حوصله اش را ندارد. اما نمی داند که چرا پس اینقدر باید او را حفظ کند! مهناز نمی داند چطور باید به مادرش بگوید که می تواند اما نمی خواهد.
لادن 5 سال است که پسری را دوست دارد. پسر هم او را. خانواده لادن هیچ چنین چیزی را نمی توانند بپذیرند. پسر 5 سال پیش می گفت که آمادگی ازدواج ندارد، و امروز هم همین را می گوید. ولی لادن هنوز هم فکر می کند که روزی با او ازدواج می کند. پدر لادن چند سال پیش ورشکسته شده و این روزها اوضاع خانه خیلی به هم ریخته است. همه امید به حقوق برادر لادن دارند که هروقت هوس کند، کار می کند و حقوق معلمی لادن که زندگی یک نفر را هم نمی چرخاند. این روزها لادن فکر می کند باید زندگی همه را درست کند. زندگی معشوقش را تا شاید بالاخره آماده ازدواج شود. زندگی مادر و پدر و برادرش را ، تا شاید کمی آرام شوند و شاد. لادن می خواهد به اندازه تمام آدم هایی که می شناسد کار کند.
سهیلا با پسری قرار ازدواج گذاشته.پسر سالهاست که دوستش دارد، و خانواده اش هم حسابی احترام سهیلا را دارند. اما خانواده سهیلا چیزی از این جریان نمی دانند. سهیلا پدر بیماری دارد که مانع ازدواج هر 4 دخترش می شود. سهیلا قرار است این هفته به ترکیه برود تا رسما عقد کند. و بعد هم هر دو برای زندگی به کشور دیگری می روند. ماههاست که سهیلا با قصه های مختلف خانواده اش را برای این سفرها آماده می کند. این روزها اما او نمی داند چطور از مادرش خداحافظی کند و سه خواهرش را در این موقعیت تنها بگذارد. او دلش تنها به آرامشی خوش است که بعد از 30 سال در کنار آدم مهربانی که دوستش دارد ، به دست خواهد آورد.
نمی دونم چرا دلم خواست این قصه ها رو براتون بگم. شاید نقطه جالبش برای خودم همراهی این آدم ها با یکدیگر بود. هر کدام، میانه تمام سختی هایشان ، دل دیگری را گرم می کند و سعی می کند او را کمک کند.
همه این آدم ها را دوست دارم... کاش روزی قصه قشنگتری از زندگی شان بگویم.
رویا 3 سال است که با پسری دوست است. عاشق شده اند و تا حالا هم علی رغم همه دعواها و قهر ها و آشتی هایشان به هم متعهد مانده اند. پسر عاشق رویا بود و هست . رویا این را خوب می داند. رویا هم عاشق پسر بود ، ولی نمی داند که هنوز هم هست یا نه. رویا فکر می کند که دوست پسرش با زن دیگری رابطه دارد. هر بار که به او می گوید او مطمئنش می کند. رویا می داند که پسر صادق است و خیلی رویا را دوست دارد. اما شک مثل خوره افتاده به جانش. پسر دارد از دست غرهای رویا کلافه می شود. رویا می داند که می شود آدم دو نفر را دوست داشته باشد. رویا و دوست پسرش لحظه های سختی را می گذرانند.
مهناز هیچوقت نه دوست پسر داشته و نه ازدواج کرده. مادرش همیشه غر می زندکه او دارد ترشیده می شود و بیخودی بهانه می آورد. مهناز خیلی دلش می خواهد ازدواج کند. اما نمی داند چرا. 3 ماه است که با پسری آشنا شده. مهناز فکر می کند که پسر از او خوشگل تر و خوش برخورد تر است. او فکر می کند که همه می گویند که " او از مهناز سر است". مهناز فکر می کند باید هر طور شده پسر را نگه دارد. برای او هر کاری می کند و وقتی بااوست همه اش مضطرب است. پسر همین دیروز به او گفته که در فکر ازدواج نیست و اینکه مهناز اعتماد به نفسش خیلی کم است. مهناز ناراحت شده اما وقتی فکرش را می کند می بیند که خودش هم دلش نمی خواهد ازدواج کند. مهناز دیگر از جوک ها و خوشمزگی های پسر خندهاش نمی گیرد و خیلی حوصله اش را ندارد. اما نمی داند که چرا پس اینقدر باید او را حفظ کند! مهناز نمی داند چطور باید به مادرش بگوید که می تواند اما نمی خواهد.
لادن 5 سال است که پسری را دوست دارد. پسر هم او را. خانواده لادن هیچ چنین چیزی را نمی توانند بپذیرند. پسر 5 سال پیش می گفت که آمادگی ازدواج ندارد، و امروز هم همین را می گوید. ولی لادن هنوز هم فکر می کند که روزی با او ازدواج می کند. پدر لادن چند سال پیش ورشکسته شده و این روزها اوضاع خانه خیلی به هم ریخته است. همه امید به حقوق برادر لادن دارند که هروقت هوس کند، کار می کند و حقوق معلمی لادن که زندگی یک نفر را هم نمی چرخاند. این روزها لادن فکر می کند باید زندگی همه را درست کند. زندگی معشوقش را تا شاید بالاخره آماده ازدواج شود. زندگی مادر و پدر و برادرش را ، تا شاید کمی آرام شوند و شاد. لادن می خواهد به اندازه تمام آدم هایی که می شناسد کار کند.
سهیلا با پسری قرار ازدواج گذاشته.پسر سالهاست که دوستش دارد، و خانواده اش هم حسابی احترام سهیلا را دارند. اما خانواده سهیلا چیزی از این جریان نمی دانند. سهیلا پدر بیماری دارد که مانع ازدواج هر 4 دخترش می شود. سهیلا قرار است این هفته به ترکیه برود تا رسما عقد کند. و بعد هم هر دو برای زندگی به کشور دیگری می روند. ماههاست که سهیلا با قصه های مختلف خانواده اش را برای این سفرها آماده می کند. این روزها اما او نمی داند چطور از مادرش خداحافظی کند و سه خواهرش را در این موقعیت تنها بگذارد. او دلش تنها به آرامشی خوش است که بعد از 30 سال در کنار آدم مهربانی که دوستش دارد ، به دست خواهد آورد.
نمی دونم چرا دلم خواست این قصه ها رو براتون بگم. شاید نقطه جالبش برای خودم همراهی این آدم ها با یکدیگر بود. هر کدام، میانه تمام سختی هایشان ، دل دیگری را گرم می کند و سعی می کند او را کمک کند.
همه این آدم ها را دوست دارم... کاش روزی قصه قشنگتری از زندگی شان بگویم.
4.19.2006
روضه خونی!
به یاد آوردن اتفاقات نا خوشآیند گذشته، وقتی کلی کار دارید...
فکر می کنید چه باید کرد؟ باید یک جوری فرستادشون پس ذهن و چسبید به کار... باید ذهن رو درگیر کار تازه کرد.
اینا رو می دونم... اما بعضی وقتا هم بد جور دلت می خواد که کارتو ول کنی و بشینی به اون موقعیت خاص و مشکلاتت فکر کنی و گریه کنی!
به این کار می گم روضه خوندن!
دلم روضه می خواد...
سعی می کنم روضه نخونم... به خودم می گم که دیگه گذشته و رو آوردن خاطرات تلخ هیچ سودی نداره...
از طرفی ولی خوشحالم... می بینم که من ماهها و سالها جنگیده ام تا بگم که اون قاعده سنتی که مرد باید لا اقل 5-6 سال از زن بزرگتر باشه، می تونه قاعده مطلق نباشه... می شه راجع بهش فکر کرد اصلا... می شه... نشد ولی...
و حالا (هنوز چند سالی بیش نگذشته ) هر دو برادر درگیر همچین رابطه ای شده اند. و حالا برام واکنش پدرم جالبه... هنوز هم مخالفه... ولی می خوام بگم که اون موقع من یکی بودم ، تنها... صدام به هیچ جا نرسید... حالا ...
دست خودم نیست... وقتی صحبت راجع به اونهاست.و می بینم که همون موضوعات عنوان می شن، جور دیگه ای این بار... ( به خدا می خوام راحت باشم ولی نمی دونم چرا) بغض گلومو می گیره... و دلم بدجور هوس روضه می کنه!
سعی می کنم روش اول رو اجرا کنم، اما اگه نشد، جای همه تون خالی، می شینم و یه روضه مفصل جای همه تون می خونم...(آی حال می ده بعضی وقتا)
فعلا تا بعد...
راستی... یک چیزی به کله ام زد الان. شاید شما هم دیده باشید که آدم هایی که می خوان راجع به همین موضوع سن استدلال کنن، می گن که " در سن پایین معلوم نمی شه، ولی وقتی به 40 رسیدید، تفاوت مرد 39 ساله با زن 40 ساله خیلی بارز می شه و .... (دقیقا این مثال رو حتی راجع به یک سال هم می زنن)
الان که فکرشو می کنم می بینم این استدلال کنندگان دقیقا همیشه همین محدوده سنی رو مثال می زنن. هیچکدام چند سالی بالا تر نمی رن و نمی گن که گاهی یک مرد 70 ساله چقدر شکسته ترو محتاج تر از یک زن 71 ساله می شه... یک نفر به مادر بزرگ و پدر بزرگ من نگاه نمی کنه که اگه پدر بزرگ اینهمه از پا افتاده نمی شد مادربزرگ چه زندگی بهتری داشت... اصلا دارم چرت و پرت می گم ، این خیلی به آدم ها بستگی داره. و اصلا وقتی دو تا آدم همو دوست دارن و برای هم ارزش دارن، فرض کنین که بالاخره یکی شون زودتر از اون یکی شکسته می شه دیگه... خوب که چی؟!
همین حرفا رو زدم... روضه خوندن یادم رفت! بدین ترتیب روش سومی هم معرفی می شه... بیاید پای اینترنت، چند خطی برای دوستای ناشناخته تون بنویسید و کمی غر بزنید ، تا دلتون باز بشه!!!!!!!!!!!!!!:)
نکته: (یادتون نره که بعدش به هر حال سریعا برگردید سرکارتون و نشینید به وبلاگ خونی!)
فکر می کنید چه باید کرد؟ باید یک جوری فرستادشون پس ذهن و چسبید به کار... باید ذهن رو درگیر کار تازه کرد.
اینا رو می دونم... اما بعضی وقتا هم بد جور دلت می خواد که کارتو ول کنی و بشینی به اون موقعیت خاص و مشکلاتت فکر کنی و گریه کنی!
به این کار می گم روضه خوندن!
دلم روضه می خواد...
سعی می کنم روضه نخونم... به خودم می گم که دیگه گذشته و رو آوردن خاطرات تلخ هیچ سودی نداره...
از طرفی ولی خوشحالم... می بینم که من ماهها و سالها جنگیده ام تا بگم که اون قاعده سنتی که مرد باید لا اقل 5-6 سال از زن بزرگتر باشه، می تونه قاعده مطلق نباشه... می شه راجع بهش فکر کرد اصلا... می شه... نشد ولی...
و حالا (هنوز چند سالی بیش نگذشته ) هر دو برادر درگیر همچین رابطه ای شده اند. و حالا برام واکنش پدرم جالبه... هنوز هم مخالفه... ولی می خوام بگم که اون موقع من یکی بودم ، تنها... صدام به هیچ جا نرسید... حالا ...
دست خودم نیست... وقتی صحبت راجع به اونهاست.و می بینم که همون موضوعات عنوان می شن، جور دیگه ای این بار... ( به خدا می خوام راحت باشم ولی نمی دونم چرا) بغض گلومو می گیره... و دلم بدجور هوس روضه می کنه!
سعی می کنم روش اول رو اجرا کنم، اما اگه نشد، جای همه تون خالی، می شینم و یه روضه مفصل جای همه تون می خونم...(آی حال می ده بعضی وقتا)
فعلا تا بعد...
راستی... یک چیزی به کله ام زد الان. شاید شما هم دیده باشید که آدم هایی که می خوان راجع به همین موضوع سن استدلال کنن، می گن که " در سن پایین معلوم نمی شه، ولی وقتی به 40 رسیدید، تفاوت مرد 39 ساله با زن 40 ساله خیلی بارز می شه و .... (دقیقا این مثال رو حتی راجع به یک سال هم می زنن)
الان که فکرشو می کنم می بینم این استدلال کنندگان دقیقا همیشه همین محدوده سنی رو مثال می زنن. هیچکدام چند سالی بالا تر نمی رن و نمی گن که گاهی یک مرد 70 ساله چقدر شکسته ترو محتاج تر از یک زن 71 ساله می شه... یک نفر به مادر بزرگ و پدر بزرگ من نگاه نمی کنه که اگه پدر بزرگ اینهمه از پا افتاده نمی شد مادربزرگ چه زندگی بهتری داشت... اصلا دارم چرت و پرت می گم ، این خیلی به آدم ها بستگی داره. و اصلا وقتی دو تا آدم همو دوست دارن و برای هم ارزش دارن، فرض کنین که بالاخره یکی شون زودتر از اون یکی شکسته می شه دیگه... خوب که چی؟!
همین حرفا رو زدم... روضه خوندن یادم رفت! بدین ترتیب روش سومی هم معرفی می شه... بیاید پای اینترنت، چند خطی برای دوستای ناشناخته تون بنویسید و کمی غر بزنید ، تا دلتون باز بشه!!!!!!!!!!!!!!:)
نکته: (یادتون نره که بعدش به هر حال سریعا برگردید سرکارتون و نشینید به وبلاگ خونی!)
4.18.2006
قدم فیلی
یه چیزی دلم می خواد بگم...
دارم همه اش به خودم می گم که یادم نره از آدم ها تشکر کنم... از همین آدم های دور و برم...
خوشحالم که دوستای خوبی کنارم دارم. که بهم کمک می کنن... که بهم عشق می دن... که بهم اعتماد به نفس می دن. که یادم میارن می تونم...
احساس می کنم گاه زندگی رو خیلی سخت می گیرم... انگار هیچی نمی گذره! انگار به جای یه جریان روون، زندگی می شه یه چنبره که داره فشارت می ده... خوبه که بعضی جاها، آدم به جای اینکه همه اش جلوی پاشو نگاه کنه که شاید پر از خاک و سنگ باشه ، یا حتی علف هایی که به پای آدم می پیچن ، یه کم سرشو بگیره بالا، (یه کم بالاتر) یه نگاهی به ابرا و آسمون... به خورشید... یا ماه حتی (که من بیشتر دوستش دارم) ، بعد یه نفس عمیق بکشه... وقتی بالای سرتو نگاه کنی، گاهی پاتو بلند می کنی و قدم های بلند تری برمی داری...
یادتونه بچه بودیم بازی می کردیم: قدم موشی... قدم فیلی.... (چه چیزایی اختراع کرده بودیم) گاهی خوبه آدم سرشو بالا بگیره... صاف روبروشو نگاه کنه، یه نفس عمیق ، و یه قدم فیلی برداره:)
نگین که اگه درست جلوی پامونو نگاه نکنیم، ممکنه بیفتیم تو چاه... میشه امتحان کرد... دیدین آکروبات ها چه جوری روی بند راه می رن؟
چشمات به جلو... دستا باز... قدم بردار...
یاد یه چیزی افتادم... دلم خواست برم دوباره و فیلم "بر فراز آسمان ها" رو ببینم... مال ویم وندرس... دلم برای اون صحنه آخر توی آسمون تنگ شد...( رفتم گشتم... فیلمم نیست! و مثل همیشه هیچ یادم نیست که به کی دادم... می دونم حتما به کسی که فکر کردم لذت می بره از دیدنش..)
(باز دوباره میون این همه کار یاد فیلم دیدن افتادم... دلم " چشم اندازی در مه" رو هم خواست... خیلی!)
دارم همه اش به خودم می گم که یادم نره از آدم ها تشکر کنم... از همین آدم های دور و برم...
خوشحالم که دوستای خوبی کنارم دارم. که بهم کمک می کنن... که بهم عشق می دن... که بهم اعتماد به نفس می دن. که یادم میارن می تونم...
احساس می کنم گاه زندگی رو خیلی سخت می گیرم... انگار هیچی نمی گذره! انگار به جای یه جریان روون، زندگی می شه یه چنبره که داره فشارت می ده... خوبه که بعضی جاها، آدم به جای اینکه همه اش جلوی پاشو نگاه کنه که شاید پر از خاک و سنگ باشه ، یا حتی علف هایی که به پای آدم می پیچن ، یه کم سرشو بگیره بالا، (یه کم بالاتر) یه نگاهی به ابرا و آسمون... به خورشید... یا ماه حتی (که من بیشتر دوستش دارم) ، بعد یه نفس عمیق بکشه... وقتی بالای سرتو نگاه کنی، گاهی پاتو بلند می کنی و قدم های بلند تری برمی داری...
یادتونه بچه بودیم بازی می کردیم: قدم موشی... قدم فیلی.... (چه چیزایی اختراع کرده بودیم) گاهی خوبه آدم سرشو بالا بگیره... صاف روبروشو نگاه کنه، یه نفس عمیق ، و یه قدم فیلی برداره:)
نگین که اگه درست جلوی پامونو نگاه نکنیم، ممکنه بیفتیم تو چاه... میشه امتحان کرد... دیدین آکروبات ها چه جوری روی بند راه می رن؟
چشمات به جلو... دستا باز... قدم بردار...
یاد یه چیزی افتادم... دلم خواست برم دوباره و فیلم "بر فراز آسمان ها" رو ببینم... مال ویم وندرس... دلم برای اون صحنه آخر توی آسمون تنگ شد...( رفتم گشتم... فیلمم نیست! و مثل همیشه هیچ یادم نیست که به کی دادم... می دونم حتما به کسی که فکر کردم لذت می بره از دیدنش..)
(باز دوباره میون این همه کار یاد فیلم دیدن افتادم... دلم " چشم اندازی در مه" رو هم خواست... خیلی!)
4.10.2006
محض جلوگیری از خفه شدگی!
آقا من اینو نگم خفه می شم:
استاد راهنما تا حالا دو دفعه این مثالو زده، دفعه دیگه اگه بگه جوابشو می دم. هی می گه: فلانی رو یادته؟هم دوره ای تون بود؟( همدوره ای که هیچی ، دوست خیلی خوبی هستیم با هم) خلاصه اقای استاد عقیده دارن که خیلی ها توی دانشکده خواستگار ایشون بودن، و ایشون چون فکر می کرد خیلی خوشگله، توقعش زیاد بود و به همه جواب رد داد! بعد خواهرش که کوچیک تر بود و "به زیبایی اون هم نبود"(استاد می گه) توی همون دانشکده زودتر ازدواج کرد. حالا یکی نیست بگه اولا که این بیچاره(دوست جون جونی خودمه ) اونقدرها هم خوشگل نبود، مگه این مردها فکر کنن هرکی چشمش سبزه خوشگله!(البته اینو باید حواسم باشه اینطوری نگم، چون استاد خودش چشمش سبزه و لابد حتما فکر می کنه خیلی خوش قیافه است!!!) البته این دختر، دختر ناز و خوش قیافه اییه، ولی خداییش نه اونقدر که ادم بگه از بس فکر کرده خوشگله ... . بعدشم اصلا طفلکی اهل اینجور فکر کردن نیست. ببخشید ها(اینو می گم این دفعه به استاد) هر گری گوری توی دانشکده بود، به این بیچاره اظهار عشق می کرد. یعنی خداییش شده بود جک! ما می گفتیم یعنی اینها نمی فهمن که نمی خورن به این آدم! یکی توی این چند نفر آدم حسابی نبود که بشه گفت آقا راجع بهش فکر کن! خلاصه! من نمی فهمم چقدر بعضی از این اقایون اعتماد به نفسشون بالاست. بعدشم آقا جان، مگه همه چی به شوهر کردنه! همچین این می گه ، انگار که این طرف بدبخت شده و خواهرش خوشبخت! اولا که خواهرش هم بیچاره کلی طول کشید تا عملا عروسی کرد و رفت خونه اش. از بس که زود اقدام کرده بودن اصلا توان زندگی مستقل نداشتن! اصلا فرض کن اون زودتر ازدواج کرد. کی می گه اون برنده است؟!
از همه تون معذرت می خوام... ولی خیلی کفرم می گیره از اینجور استدلال ها!
یه چیز دیگه:
چرا من نباید لا اقل بهش می گفتم "خفه شو" !(استادو نمی گما!!)
توی حال خوشی داشتم راه می رفتم. هوا تاریک بود، حدود 5/8 شب. داشتم تند تند راه می رفتم که به ایستگاه اتوبوس برسم. 5 تا پسر جوون نشسته بودن روی نیمکت. یعنی سه تا نشسته بودن، یکی وایستاده بود، یکی هم روی زمین . داشتم رد می شدم، نگاهم افتاد بهشون. فکر کنید... یک لحظه از مغزم گذشت... دارن با هم حال می کنن رفقا، گپ می زنن! در همین لحظه پسری که روی زمین نشسته ، نگاهم می کنه و متلکی می گه! یک لحظه فکر کردم فقط حیف که 5 نفرید و هوا هم یک کم تاریکه، یعنی فکر کردم اگه برم بزنم تو گوشش، بالاخره ممکنه 5 تایی بریزن سرم! آخه یکی نمی گه کثافت ، تو چه حقی داری؟ واقعا از کجا فکر کردی این حقو داری! همینطور راه رفتم و توی دلم هزار هزار تا فکر کردم و فحش دادم!فکر کردم برگردم، یکی بزنم توی سرش! فکر کردم زنگ بزنم 110(یک دفعه هم که شده اینا رو بترسونم) فکرکردم به پلیس سر چهار راه بگم بره حالشونو بگیره، هزار تا فکر . ولی تا الان هم پشیمونم که چرا بر نگشتم و بهش نگفتم "خفه شو کثافت! آدم باش!"
فکر کنم شما هم فهمیدید! بهتره کسی دم پرم نیاد فعلا!!!!
استاد راهنما تا حالا دو دفعه این مثالو زده، دفعه دیگه اگه بگه جوابشو می دم. هی می گه: فلانی رو یادته؟هم دوره ای تون بود؟( همدوره ای که هیچی ، دوست خیلی خوبی هستیم با هم) خلاصه اقای استاد عقیده دارن که خیلی ها توی دانشکده خواستگار ایشون بودن، و ایشون چون فکر می کرد خیلی خوشگله، توقعش زیاد بود و به همه جواب رد داد! بعد خواهرش که کوچیک تر بود و "به زیبایی اون هم نبود"(استاد می گه) توی همون دانشکده زودتر ازدواج کرد. حالا یکی نیست بگه اولا که این بیچاره(دوست جون جونی خودمه ) اونقدرها هم خوشگل نبود، مگه این مردها فکر کنن هرکی چشمش سبزه خوشگله!(البته اینو باید حواسم باشه اینطوری نگم، چون استاد خودش چشمش سبزه و لابد حتما فکر می کنه خیلی خوش قیافه است!!!) البته این دختر، دختر ناز و خوش قیافه اییه، ولی خداییش نه اونقدر که ادم بگه از بس فکر کرده خوشگله ... . بعدشم اصلا طفلکی اهل اینجور فکر کردن نیست. ببخشید ها(اینو می گم این دفعه به استاد) هر گری گوری توی دانشکده بود، به این بیچاره اظهار عشق می کرد. یعنی خداییش شده بود جک! ما می گفتیم یعنی اینها نمی فهمن که نمی خورن به این آدم! یکی توی این چند نفر آدم حسابی نبود که بشه گفت آقا راجع بهش فکر کن! خلاصه! من نمی فهمم چقدر بعضی از این اقایون اعتماد به نفسشون بالاست. بعدشم آقا جان، مگه همه چی به شوهر کردنه! همچین این می گه ، انگار که این طرف بدبخت شده و خواهرش خوشبخت! اولا که خواهرش هم بیچاره کلی طول کشید تا عملا عروسی کرد و رفت خونه اش. از بس که زود اقدام کرده بودن اصلا توان زندگی مستقل نداشتن! اصلا فرض کن اون زودتر ازدواج کرد. کی می گه اون برنده است؟!
از همه تون معذرت می خوام... ولی خیلی کفرم می گیره از اینجور استدلال ها!
یه چیز دیگه:
چرا من نباید لا اقل بهش می گفتم "خفه شو" !(استادو نمی گما!!)
توی حال خوشی داشتم راه می رفتم. هوا تاریک بود، حدود 5/8 شب. داشتم تند تند راه می رفتم که به ایستگاه اتوبوس برسم. 5 تا پسر جوون نشسته بودن روی نیمکت. یعنی سه تا نشسته بودن، یکی وایستاده بود، یکی هم روی زمین . داشتم رد می شدم، نگاهم افتاد بهشون. فکر کنید... یک لحظه از مغزم گذشت... دارن با هم حال می کنن رفقا، گپ می زنن! در همین لحظه پسری که روی زمین نشسته ، نگاهم می کنه و متلکی می گه! یک لحظه فکر کردم فقط حیف که 5 نفرید و هوا هم یک کم تاریکه، یعنی فکر کردم اگه برم بزنم تو گوشش، بالاخره ممکنه 5 تایی بریزن سرم! آخه یکی نمی گه کثافت ، تو چه حقی داری؟ واقعا از کجا فکر کردی این حقو داری! همینطور راه رفتم و توی دلم هزار هزار تا فکر کردم و فحش دادم!فکر کردم برگردم، یکی بزنم توی سرش! فکر کردم زنگ بزنم 110(یک دفعه هم که شده اینا رو بترسونم) فکرکردم به پلیس سر چهار راه بگم بره حالشونو بگیره، هزار تا فکر . ولی تا الان هم پشیمونم که چرا بر نگشتم و بهش نگفتم "خفه شو کثافت! آدم باش!"
فکر کنم شما هم فهمیدید! بهتره کسی دم پرم نیاد فعلا!!!!
4.04.2006
چیزی در مابه های هذیان!
هیچ حال نوشتن نیست. هی صفحه را باز می کنم و نگاهی به نوشته های قبلی درباره ریشه های جریان سیال ذهن در روانشناسی و فلسفه مدرن، ادبیات مدرن و... می اندازم و باز صفحه را می بندم.
قهوه ام هم مزه آب می دهد.
شما فکر نمی کنید که مربی اروبیک از من بیشتر به زنان این جامعه کمک می کند؟
استاد فیلمنامه را نخوانده هزار ایراد از کارم گرفت.
یک دوستی پرزنتم کرده و فردا می خواهد پیگیری ام (!) کند و من هیچ حال ندارم. بهش گفتم عزیزم من این کار را نمی کنم وقتت را تلف نکن! می خواهد وقتش را تلف کند، چه کنم؟!
یک هفته است که کهیر می زنم، اول فکر کردم مال خوردن مقادیر متنابهی شله زرد است، حالا فهمیدم ربطی ندارد. دیگر دوا می خورم و به بهانه اینکه خواب آور است، توی رختخواب ولو می شوم!بابا می گوید شاید عصبی است، به خاطر فشار کار پایان نامه ات و ... . شاید، ولی هزار بار در زندگی ام بیش از این عصبی بوده ام و کهیر نمی زدم! تازه بیچاره نمی داند که اگر هم عصبی باشم، مقدار زیادی اش ربطی به پایان نامه ندارد، یا شاید هم دارد و خودم نمی دانم، نه؟
امان ازاین نسکافه که الاو للا می خواهم تا آخرش را بخورم!
یک فصل از پایان نامه ام کاملا بی مطلب است، فکر نمی کنید مهم باشد؟؟
یکی برایم فال گرفت و گفت که نیتی که کرده ای خوب است و برایت شادی می آورد، بابات هم کمکت می کند. یعنی می روم؟(یک چیزهای دیگری هم گفت که نمی گویم!) فکر کنم الکی الکی بروم!
حیف که این رفیقی که فردا باهاش قرار دارم خیلی رفیق نازی است و نمی شود بهش گفت عزیز من قراری که ساعت 10 با تو گذاشته ام معنی اش این است که تمام صبحم می رود و من باز دلم باید شور کارهایم را بزند. می دانید بدی اش این است که بعضی روزها از آن مدل هایی می شود که تا می جنبی شده عصر و تو فکر می کنی تا حالا که کار نکرده ام، بقیه اش هم بی خیال! خیلی بده، می دونم! پنجشنبه هم که....چه هفته الکی شد این هفته!
.داداش کوچیکه حالش خیلی خرابه! هیچ کار نمی شه کرد براش:( باید خودش کنار بیاد
دلم فراغ بال می خواد!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینی که گفتم با حال بودا!!! فکرشو بکنید؟!
آقا! چرا ملت طراح یادشون می ره که اولین استفاده یک تقویم اینکه زمان و روزها رو توش ببینی! طراحی زیبا مرحله دومه، نیست؟ تمام تقویم های دیواری امسال یا خیلی بی ریختند، یا اینکه توی یک صفحه گنده، همه اش طرحه، یک گوشه اش یک روزشمار کوچولو!
دارم چرت و پرت می گم دیگه! برم بقیه نسکافه رو بریزم توی ظرفشویی! تلویزیون هم که "بی وقفه" تظاهرات پاریس را نشان می دهد! خیلی جدی است!
قهوه ام هم مزه آب می دهد.
شما فکر نمی کنید که مربی اروبیک از من بیشتر به زنان این جامعه کمک می کند؟
استاد فیلمنامه را نخوانده هزار ایراد از کارم گرفت.
یک دوستی پرزنتم کرده و فردا می خواهد پیگیری ام (!) کند و من هیچ حال ندارم. بهش گفتم عزیزم من این کار را نمی کنم وقتت را تلف نکن! می خواهد وقتش را تلف کند، چه کنم؟!
یک هفته است که کهیر می زنم، اول فکر کردم مال خوردن مقادیر متنابهی شله زرد است، حالا فهمیدم ربطی ندارد. دیگر دوا می خورم و به بهانه اینکه خواب آور است، توی رختخواب ولو می شوم!بابا می گوید شاید عصبی است، به خاطر فشار کار پایان نامه ات و ... . شاید، ولی هزار بار در زندگی ام بیش از این عصبی بوده ام و کهیر نمی زدم! تازه بیچاره نمی داند که اگر هم عصبی باشم، مقدار زیادی اش ربطی به پایان نامه ندارد، یا شاید هم دارد و خودم نمی دانم، نه؟
امان ازاین نسکافه که الاو للا می خواهم تا آخرش را بخورم!
یک فصل از پایان نامه ام کاملا بی مطلب است، فکر نمی کنید مهم باشد؟؟
یکی برایم فال گرفت و گفت که نیتی که کرده ای خوب است و برایت شادی می آورد، بابات هم کمکت می کند. یعنی می روم؟(یک چیزهای دیگری هم گفت که نمی گویم!) فکر کنم الکی الکی بروم!
حیف که این رفیقی که فردا باهاش قرار دارم خیلی رفیق نازی است و نمی شود بهش گفت عزیز من قراری که ساعت 10 با تو گذاشته ام معنی اش این است که تمام صبحم می رود و من باز دلم باید شور کارهایم را بزند. می دانید بدی اش این است که بعضی روزها از آن مدل هایی می شود که تا می جنبی شده عصر و تو فکر می کنی تا حالا که کار نکرده ام، بقیه اش هم بی خیال! خیلی بده، می دونم! پنجشنبه هم که....چه هفته الکی شد این هفته!
.داداش کوچیکه حالش خیلی خرابه! هیچ کار نمی شه کرد براش:( باید خودش کنار بیاد
دلم فراغ بال می خواد!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینی که گفتم با حال بودا!!! فکرشو بکنید؟!
آقا! چرا ملت طراح یادشون می ره که اولین استفاده یک تقویم اینکه زمان و روزها رو توش ببینی! طراحی زیبا مرحله دومه، نیست؟ تمام تقویم های دیواری امسال یا خیلی بی ریختند، یا اینکه توی یک صفحه گنده، همه اش طرحه، یک گوشه اش یک روزشمار کوچولو!
دارم چرت و پرت می گم دیگه! برم بقیه نسکافه رو بریزم توی ظرفشویی! تلویزیون هم که "بی وقفه" تظاهرات پاریس را نشان می دهد! خیلی جدی است!
3.20.2006
سال نو
دوستای عزیز... عید همه تون مبارک...
نمی دونم چرا امسال اونقدر هنوز حال و هوای عید رو حس نمی کنم... شاید به خاطر اینه که همه اش نگران کارهای عقب مونده ام هستم و یک جورایی از نو شدن سال اونقدرا هم خوشحال نیستم چون معنی اش اینه که من دارم به مهلت نهایی پایان نامه ام نزدیک می شم!
امروز رفتم یک سر تجریش... گفتم میام براتون از حال و هوای عید می نویسم ولی الان خیلی وقت و حوصله اشو ندارم راستش... می نویسم بعدا...
راستی همه مون ازدیدن چهره گنجی خوشحال شدیم نه؟ این تنهاخوبی شروع سال 85 بود... یا بهتره بگم اولیش ، نه؟
امیدوارم این شروع خوبی باشه برای به خونه اومدن بقیه اونهایی که روزهای سختی رو توی بند می گذرونن...(نمی خوام شب عیدی نا امید باشم ولی واقعیت کمی نا امید کننده تر از این حرفهاست،نه؟)
بگذریم... الان آخرین ساعت های سال 1385 است... دارم برنامه پانته آی غربتستان رو گوش می دم... جمع و جورا تموم شده، باید فقط اتاقو جارو کنم . دلم می خواد شیرینی و آجیل رو هم بچینم توی ظرف... بعد هم شال و کلاه(راستی تهران یک کم سرد شده دوباره) و و میریم خونه مادر بزرگ و پدر بزرگ... برای سال تحویل...
لحظه های قشنگی براتون آرزو می کنم.
سال نو مبارک:)
3.07.2006
بازارچه خیریه به نفع دختران بی سرپرست
، دوستان عزیز...
موسسه غیر دولتی مهر طه، که مسوولیت نگهداری از تعدادی از دختران بی سرپرست وبدسرپرست را بر عهده دارد، در سه روز آخر هفته بازارچه خیریه ای برگزار می کند.
برای شناخت بیشتر این موسسه می تونید به سایت موسسه به آدرس:
www.mehrtaha.com
مراجعه کنید. متاسفانه بی توجهی ها و عدم حمایت ارگان های دولتی باعث شده اکه این موسسه با مشکلات فراوانی روبرو شود. و هر لحظه خطر از هم پاشیدن را حس کند. این اتفاق به راستی برای دختران موسسه که دخترانی با فاصله سنی 7 تا 23 سال هستند، و پس از تحمل مشکلات و آسیب های فراوان در خانواده هایشان یا در جامعه، به این موسسه پناه آورده اند، خطر و ضربه ای جدی است...
تا کنون موسسه هزینه خود را از کمک اعضا و خیرین تهیه کرده است... امروز نیز دختران موسسه چشم به راه دستان یاریگر دیگری هستند....
اگر فرصت داشتید به این بازارچه سر بزنید و از نزدیک با موسسه آشنا بشید.
ضمنا انواع خوراکی های خوشمزه خانگی (غذا،ترشی، شیرینی، سبزیجات آماده)موجود است!!! و به جز آن:
آجیل، شیرینی درجه یک یزد، ملحفه و لوازم آشپزخانه، لباس زنانه و بچه گانه، کتاب و ...
آدرس: میدان قدس، خیابان دربند، خیابان احمدی زمانی، روبروی مسجد، نبش شفیعی و قریب، پلاک ½
زمان: چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه، 18،17 و 19 اسفند ماه، 10 صبح تا 9 شب.
اگر وقت داشتید حتما به اتفاق دوستان و خانواده، سر بزنید، پشیمون نمی شید و ضمنا موسسه به خاطر تمام نگرانی ها و مشکلاتش واقعا به حمایت تک تک شما نیاز داره...
موسسه غیر دولتی مهر طه، که مسوولیت نگهداری از تعدادی از دختران بی سرپرست وبدسرپرست را بر عهده دارد، در سه روز آخر هفته بازارچه خیریه ای برگزار می کند.
برای شناخت بیشتر این موسسه می تونید به سایت موسسه به آدرس:
www.mehrtaha.com
مراجعه کنید. متاسفانه بی توجهی ها و عدم حمایت ارگان های دولتی باعث شده اکه این موسسه با مشکلات فراوانی روبرو شود. و هر لحظه خطر از هم پاشیدن را حس کند. این اتفاق به راستی برای دختران موسسه که دخترانی با فاصله سنی 7 تا 23 سال هستند، و پس از تحمل مشکلات و آسیب های فراوان در خانواده هایشان یا در جامعه، به این موسسه پناه آورده اند، خطر و ضربه ای جدی است...
تا کنون موسسه هزینه خود را از کمک اعضا و خیرین تهیه کرده است... امروز نیز دختران موسسه چشم به راه دستان یاریگر دیگری هستند....
اگر فرصت داشتید به این بازارچه سر بزنید و از نزدیک با موسسه آشنا بشید.
ضمنا انواع خوراکی های خوشمزه خانگی (غذا،ترشی، شیرینی، سبزیجات آماده)موجود است!!! و به جز آن:
آجیل، شیرینی درجه یک یزد، ملحفه و لوازم آشپزخانه، لباس زنانه و بچه گانه، کتاب و ...
آدرس: میدان قدس، خیابان دربند، خیابان احمدی زمانی، روبروی مسجد، نبش شفیعی و قریب، پلاک ½
زمان: چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه، 18،17 و 19 اسفند ماه، 10 صبح تا 9 شب.
اگر وقت داشتید حتما به اتفاق دوستان و خانواده، سر بزنید، پشیمون نمی شید و ضمنا موسسه به خاطر تمام نگرانی ها و مشکلاتش واقعا به حمایت تک تک شما نیاز داره...
از همه تون ممنون
روز زن مبارک!
خوب! دوستان گل!روز جهانی زن به همه تون (مون) مبارک!
امیدوارم که همه زن های دنیا روزهای خوب تری رو پیش رو داشته باشن!
راستشو بگم، یک لحظه که اول صبحی یادم افتاد روز زنه، احساس خوبی بهم دست داد! امیدوارم برای شما هم همین بوده باشه،
فقط خواستم اینجا بگم که چه سختی هایی رو زنهای بسیار قبل از ما تحمل کرده اند تا ما امروز اینجا هستیم(حتی خود ما، در ایران) یادمون نره... و یادمون نره که اگر برای دخترامون(برای دخترای برادرا و خواهرامون) دنیای بهتری آرزو می کنیم، باید ماهم تلاش کنیم، از یک چیزهایی بگذریم و خیلی چیزها رو تحمل کنیم... حتی به نظر من اگر دنیای بهتری برای پسرهامون هم آرزو داریم، (که
داریم حتما) یکسان کردن حقوق زنان با مردان، و برداشتن تبعیض ها لازمه... برای داشتن یک دنیای قشنگ و آسون تر!
2.16.2006
اشیاء من!
- باورتون می شه روسریم هنوز بوی هند می ده؟ (از اون بوهای خفن هندی نه ها، که وارد فرودگاه بمبئی که می شی می زنه تو صورتت... یا توی راهروهای تنگ مسافرخونه ها، اونهایی که رفتن می دونن، نه ، ولی بوی هنده... بوی پاچه فروشی ها... بوی مغازه فابایندیا..) وقتی که می شورمش بوشو حس می کنم... و همه خاطرات اون سفر زنده می شه... دوستش دارم ... سفیده،با یک عالم طرحهای قرمز و سبز و نارنجی خوشرنگ... نخی، نرم و راحت...
امروز فکر کردم اگر هی بشورمش هم بوش می ره... هم زود کهنه می شه ...(بنابراین اگر یک روز دیدید یکی با یک روسری نخی خوشگل ، ولی کثیف داره راه می ره، اون منم!)
راه دیگه اش هم اینه که به محضی روسریم کهنه شد، باز برم هند...J این راهو ترجیح می دمJ
براتون راجع به هند می نویسم... تا فضاش یادم نرفته... و بوش تو ذهنمهJ
- صندلی ام دیگه داره نفسهای آخرو می کشه! یک صندلی دارم پشت میزم که هیچکی جز من نمی تونه روش بشینه!( یکه سواره!) از بس که لق و لوق می زنه و سر و صدا می ده... ولی من بد جوری بهش عادت دارم... با تکونام تکون می خوره، با ورجه وورجه هام می جنبه، گاهی ناله می کنه، گاهی می خنده... وقتی جدی می خوام بشینم و کار کنم صداش در نمی آد و وقتی هی دارم الکی وول می خورم و نمی تونم سر جام بند بشم، اونم بهم حال می ده! ولی امروز متوجه شدم که دیگه حالش خیلی بده... یعنی تحمل می کنه پایان نامه ام تموم بشه؟
نخندید، من واقعا نمی تونم روی صندلی سالم محکم بشینم کار کنم، صندلی مثل اینم دیگه گیرم نمی آد... می دونید چند ساله تو این خونه است؟ تو خونه قبلی خریدیمش... میشه نزدیک 20 سال پیش؟!!!! (خودم تازه حساب کردم...خیلیه ها؟!)
خلاصه با قربون صدقه دارم راضی اش می کنم، این 2 ماه رو هم تحمل کنه... طفلکی پیر شده ولی خوب از اونجا که "خر لنگ معطل چشه" به نفع من و اون و تموم خانواده و دوستانه که این دو ماه رو هم با من بسازه... خبر نداره که قراره چه شاهکاری انجام بشه! (دارم گولش می زنم؛))
- لابد الان می گید تو چرا امروز گیر دادی به اشیا و اجسامت... این از خواص کار زیاد داشتن و وقت کم داشتنه دیگه!!! متوجه شدید؟
بعدالتحریر: فقط یک صدا... یک صدا کلی حالمو گرفت امشب:(
امروز فکر کردم اگر هی بشورمش هم بوش می ره... هم زود کهنه می شه ...(بنابراین اگر یک روز دیدید یکی با یک روسری نخی خوشگل ، ولی کثیف داره راه می ره، اون منم!)
راه دیگه اش هم اینه که به محضی روسریم کهنه شد، باز برم هند...J این راهو ترجیح می دمJ
براتون راجع به هند می نویسم... تا فضاش یادم نرفته... و بوش تو ذهنمهJ
- صندلی ام دیگه داره نفسهای آخرو می کشه! یک صندلی دارم پشت میزم که هیچکی جز من نمی تونه روش بشینه!( یکه سواره!) از بس که لق و لوق می زنه و سر و صدا می ده... ولی من بد جوری بهش عادت دارم... با تکونام تکون می خوره، با ورجه وورجه هام می جنبه، گاهی ناله می کنه، گاهی می خنده... وقتی جدی می خوام بشینم و کار کنم صداش در نمی آد و وقتی هی دارم الکی وول می خورم و نمی تونم سر جام بند بشم، اونم بهم حال می ده! ولی امروز متوجه شدم که دیگه حالش خیلی بده... یعنی تحمل می کنه پایان نامه ام تموم بشه؟
نخندید، من واقعا نمی تونم روی صندلی سالم محکم بشینم کار کنم، صندلی مثل اینم دیگه گیرم نمی آد... می دونید چند ساله تو این خونه است؟ تو خونه قبلی خریدیمش... میشه نزدیک 20 سال پیش؟!!!! (خودم تازه حساب کردم...خیلیه ها؟!)
خلاصه با قربون صدقه دارم راضی اش می کنم، این 2 ماه رو هم تحمل کنه... طفلکی پیر شده ولی خوب از اونجا که "خر لنگ معطل چشه" به نفع من و اون و تموم خانواده و دوستانه که این دو ماه رو هم با من بسازه... خبر نداره که قراره چه شاهکاری انجام بشه! (دارم گولش می زنم؛))
- لابد الان می گید تو چرا امروز گیر دادی به اشیا و اجسامت... این از خواص کار زیاد داشتن و وقت کم داشتنه دیگه!!! متوجه شدید؟
بعدالتحریر: فقط یک صدا... یک صدا کلی حالمو گرفت امشب:(
شبتون به خیر
2.15.2006
احساس خنگی؟!
چه احساسی بهتون دست می ده اگر بعد از کلی وقت ، یک نفر رو(یک دوست رو میشه گفت) از روی اسم گربه اش و بعد دوست پسرش بشناسید، در صورتیکه طرف بدون رو درواسی تمام مدت اسم واقعی اش زیر نوشته هاش بوده؟!! مدت ها بوده که شما نوشته هاشو می خوندید، از اون طرف یک جورایی هم چند دفعه به این فکر افتادید که شاید این دوستتون توی بلاد غربت وبلاگ داشته باشه! بعد عین ، چی بگم؟، تا حالا نشناخته باشیدش، حتی وقتی اون وبلاگشو بسته و شما حتی ناراحت هم شده اید... حالا بعد از اینهمه وقت که یک سری به وبلاگ بسته اش می اندازید، یک دفعه بفهمید که بابا این رفیقتونه!
لا اقلش اینه که احساس خنگی می کنید دیگه؟ نه؟ من الان همین حسو دارم!
جالب اینه که هر بار هم یک پانته آ توی وبلاگستان دیده ام، گفته ام نکنه این پانته آی خودمون باشه... خدا یا من چقدر بد خنگ شده بوده ام(این یعنی اینکه الان نیستم)
خلاصه پانته آ جون... اگر اینجا رو می خونی در درجه اول شرمنده... برای تو احتمالا فرقی نمی کند اما من اول حرصم گرفت بعد هم خوشحال شدم... چهار تا رفیق نابغه مثل من داشته باشی دیگه دشمن نمی خوای !
بعدش... نیومدم که فقط اینا رو بگم که دیگه فایده ای نداره... اول برای خود پانته آ بگم که اون موقع که می نوشتی گاه و بیگاه وبلاگتو خونده بودم و همیشه از نظرات جسورانه ات لذت برده ام... حالا هم خوشحالم که بالاخره دوزاری ام افتاد... اینکه آدم می بینه که دوستهاش چه تغییراتی کرده اند، چه رشدی کرده اند، یا اصلا چه آدمهایی بوده اند همیشه و ما نفهمیده ایم، یک جورایی جالبه... فکر کنم این اتفاق توی ایران بیش از هرجای دیگه ای می افته( به همون دلیلی که آخرین بار حرفشو زدیم، اینکه اینجا آدم ها سخت می شه خودشون باشن... اونقدر همه باید خودشونو پنهان کنن که معمولا اونچه تو از آدم ها می شناسی ، حتی بعد از سالها ممکنه با خود واقعیشون خیلی فرق داشته باشه) راستی یک دلیل دیگه هم که فکر نمی کردم این پانته آ تو باشی، اینه که این نوشته ها خیلی به نظرم بزرگانه تر از تو می آمد!!! بعد هم همه اش فکر می کردم باید رشته نویسنده اش یک رشته ای از علوم تجربی باشه!(حالا چرا؟ نمی دونم)
دوستان، نیومدم اینجا که پیغام های شخصی بگذارم برای یه دوست قدیمی...
فقط همین موضوع شناخت آدم ها برام جالب بود... خواستم به شما هم بگم...
دیدید گاهی ذهنتون روی یک موضوعی کلید کرده، بعد همه اش هم به چیزهایی برمی خورید که یک جورایی بهش مربوطه؟ یا شایدم واقعیت اینکه حالا نسبت به او موضوع خاص حساس شده اید و بیشتر توجهتون رو جلب می کنه... نمی دونم...
یک فیلمنامه دارم می نویسم که موضوع اصلی اش همین شناخت هاست... اینکه چطور آدم ها بر اساس رابطه اشون ممکنه روایت های متفاوتی از یک آدم داشته باشن و بعد چطور می شه ازمیون این روایت های گاه متناقض، خود واقعی شخص رو شناخت.
این اتفاق برام خیلی جذابه.. هر چند اعتراف می کنم که فیلمنامه ام به این جذابی پیش نمی ره... فرصتی هم ندارم زیاد و هنوز گره های اساسی زندگی شخصیتم رو پیدا نکرده ام، یا لا اقل راجع بهشون تصمیم نگرفته ام...
دیگه؟ یکی نیست به من بگه به جای وبلاگ خوندن و بعدش هم چرت و پرت نوشتن و وقت ملت رو گرفتن، برو بشین سر کارت...
دیدید همیشه وقتی یک کار خیلی واجب دارید، کلی کارای دیگه که دوست دارید انجام بدید یا کارای عقب مونده یادتون میفته(خلاصه هر جوری شده می خواهید از قورت دادن قورباغه اتون در برید) من الان دقیقا توی همین موقعیت هستم... کلی برنامه دارم می ریزم برای بعد از ارائه پایان نامه ام... دیگه هم نمی خوام درس بخونم...
همین چند روز پیش به خودم شک کرده بودم و بعم کلی با خودم دعوا کردم که نکنه بزنه به سرت بری کنکور دکترا اسم بنویسی ها ... اینجا هم می نویسم که دیگه قطعی بشه... راجع به دلیلش شاید یک وقت دیگه نوشتم مفصل براتون... راجع به اینکه توی دوره فوق لیسانس هیچی یاد نگرفتم از دانشگاه... جز اینکه حالا دیگه مدرک بالاتری دارم (هنوز ندارم البته) و احتمالا می تونم بیشتر پز بدم... مثل خیلی های دیگه که این مدت دیده ام، مثل همون هایی که معلوم نیست چه جوری دکترا و ... گرفته اند، و شده اند استادهای ما(معلومه البته، مثل خود ما)
احساس می کنم خیلی دارم پراکنده گویی می کنم و ممکنه سر در نیاورید... از بس این مدت تمرکز کرده ام روی "جریان سیلال ذهن" و راجع بهش مطلب خونده ام، روی خودمم تاثیر گذاشته!
لا اقلش اینه که احساس خنگی می کنید دیگه؟ نه؟ من الان همین حسو دارم!
جالب اینه که هر بار هم یک پانته آ توی وبلاگستان دیده ام، گفته ام نکنه این پانته آی خودمون باشه... خدا یا من چقدر بد خنگ شده بوده ام(این یعنی اینکه الان نیستم)
خلاصه پانته آ جون... اگر اینجا رو می خونی در درجه اول شرمنده... برای تو احتمالا فرقی نمی کند اما من اول حرصم گرفت بعد هم خوشحال شدم... چهار تا رفیق نابغه مثل من داشته باشی دیگه دشمن نمی خوای !
بعدش... نیومدم که فقط اینا رو بگم که دیگه فایده ای نداره... اول برای خود پانته آ بگم که اون موقع که می نوشتی گاه و بیگاه وبلاگتو خونده بودم و همیشه از نظرات جسورانه ات لذت برده ام... حالا هم خوشحالم که بالاخره دوزاری ام افتاد... اینکه آدم می بینه که دوستهاش چه تغییراتی کرده اند، چه رشدی کرده اند، یا اصلا چه آدمهایی بوده اند همیشه و ما نفهمیده ایم، یک جورایی جالبه... فکر کنم این اتفاق توی ایران بیش از هرجای دیگه ای می افته( به همون دلیلی که آخرین بار حرفشو زدیم، اینکه اینجا آدم ها سخت می شه خودشون باشن... اونقدر همه باید خودشونو پنهان کنن که معمولا اونچه تو از آدم ها می شناسی ، حتی بعد از سالها ممکنه با خود واقعیشون خیلی فرق داشته باشه) راستی یک دلیل دیگه هم که فکر نمی کردم این پانته آ تو باشی، اینه که این نوشته ها خیلی به نظرم بزرگانه تر از تو می آمد!!! بعد هم همه اش فکر می کردم باید رشته نویسنده اش یک رشته ای از علوم تجربی باشه!(حالا چرا؟ نمی دونم)
دوستان، نیومدم اینجا که پیغام های شخصی بگذارم برای یه دوست قدیمی...
فقط همین موضوع شناخت آدم ها برام جالب بود... خواستم به شما هم بگم...
دیدید گاهی ذهنتون روی یک موضوعی کلید کرده، بعد همه اش هم به چیزهایی برمی خورید که یک جورایی بهش مربوطه؟ یا شایدم واقعیت اینکه حالا نسبت به او موضوع خاص حساس شده اید و بیشتر توجهتون رو جلب می کنه... نمی دونم...
یک فیلمنامه دارم می نویسم که موضوع اصلی اش همین شناخت هاست... اینکه چطور آدم ها بر اساس رابطه اشون ممکنه روایت های متفاوتی از یک آدم داشته باشن و بعد چطور می شه ازمیون این روایت های گاه متناقض، خود واقعی شخص رو شناخت.
این اتفاق برام خیلی جذابه.. هر چند اعتراف می کنم که فیلمنامه ام به این جذابی پیش نمی ره... فرصتی هم ندارم زیاد و هنوز گره های اساسی زندگی شخصیتم رو پیدا نکرده ام، یا لا اقل راجع بهشون تصمیم نگرفته ام...
دیگه؟ یکی نیست به من بگه به جای وبلاگ خوندن و بعدش هم چرت و پرت نوشتن و وقت ملت رو گرفتن، برو بشین سر کارت...
دیدید همیشه وقتی یک کار خیلی واجب دارید، کلی کارای دیگه که دوست دارید انجام بدید یا کارای عقب مونده یادتون میفته(خلاصه هر جوری شده می خواهید از قورت دادن قورباغه اتون در برید) من الان دقیقا توی همین موقعیت هستم... کلی برنامه دارم می ریزم برای بعد از ارائه پایان نامه ام... دیگه هم نمی خوام درس بخونم...
همین چند روز پیش به خودم شک کرده بودم و بعم کلی با خودم دعوا کردم که نکنه بزنه به سرت بری کنکور دکترا اسم بنویسی ها ... اینجا هم می نویسم که دیگه قطعی بشه... راجع به دلیلش شاید یک وقت دیگه نوشتم مفصل براتون... راجع به اینکه توی دوره فوق لیسانس هیچی یاد نگرفتم از دانشگاه... جز اینکه حالا دیگه مدرک بالاتری دارم (هنوز ندارم البته) و احتمالا می تونم بیشتر پز بدم... مثل خیلی های دیگه که این مدت دیده ام، مثل همون هایی که معلوم نیست چه جوری دکترا و ... گرفته اند، و شده اند استادهای ما(معلومه البته، مثل خود ما)
احساس می کنم خیلی دارم پراکنده گویی می کنم و ممکنه سر در نیاورید... از بس این مدت تمرکز کرده ام روی "جریان سیلال ذهن" و راجع بهش مطلب خونده ام، روی خودمم تاثیر گذاشته!
بهتره دیگه هیچی نگم...
- پست جدید خورشید خانومو خوندید؟دلم گرفت...
2.13.2006
ولنتاین مبارک
من تصمیمم را گرفته ام ، فردا برای خودم به یک کافی شاپ می روم، یک میلک شیک یا کافه گلاسه خودم را مهمان می کنم و برای خودم یک دسته فریزیا می خرم! فکر کنم خودم خودم را اینقدر دوست دارم که ولنتاین را به خودم تبریک بگویم. شاید هم یک کار دیگر کنم، به جای رفتن به کافی شاپ می روم و کلاس اروبیک ثبت نام می کنم(شباهتی به هم ندارند ، می دانم!!!) ، ولی فریزیا را حتما می خرم!
آرایشگاه
ابروی دختر شل بود، تا یک اشاره به آن می کرد کنده می شد. این را زن وقتی شروع کرد به غلتاندن موچین زیر ابرو، فهمید. خودش که جوان بود هم همینطور بود. برای همین هم بعد از ازدواج که چند دفعه ابروهایش را نازک نازک کرد، آن موقع مد بود، دیگر ابروهایش پر نشد. آن موقع قبل از ازدواج ابروهایشان را بر نمی داشتند. خودش که اینقدر زود ازدواج کرده بود که اصلا فرصتش نشده بود... دختر چشمهایش را بسته بود و زیر تماسهای نرم موچین نزدیک بود خوابش ببرد. دست زن که روی صورتش می لغزید احساس خوبی می کرد. احساس تمیزی انگار و زیبایی. می دانست که کار زن که تمام بشود و به او بگوید که سرش را بلند کند و توی آینه نگاه کند، خودش از قیافه اش خوشش خواهد آمد. همیشه همینطور بود. دلش خواست شب که او را می بیند ، او هم متوجه بشود، و بهش بگوید که چقدر ماه شده است. این را چند بار وقتی پیش آن یکی آرایشگرش می رفت بهش گفته بود. این بار هم وسوسه شده بود که برود آنجا، اما یک کم که حساب و کتاب کرده بود منصرف شده بود. پول آن به اندازه 3 دفعه آمدن به این آرایشگاه بود. این یکی ارزان بود و آرام. دختر دوستش داشت، با اینکه کلاسش با آن یکی قابل مقایسه نبود، اما زن آرایشگر با شخصیت بود و ... خانم، آره همین بود؛ خانم. زیادحرف نمی زد، چیزی نمی پرسید و اظهار نظر بیخودی هم نمی کرد. و دایم هم گیر نمی داد که بیا موهایت را هایلایت کن یا چه می دانم یک کوپ جدید بزن، یا تاتو کن و ... . الان هم رایویش را روشن کرده بود و آرام کارش را می کرد. رادیو پیام چرت و پرت می گفت... نه به اندازه شبکه های دیگر، دختر فکر کرد. خوبیش این بود که بیشتر موزیک می گذاشت. گاهی افتضاح ،گاهی هم مثل الان بدک نبود. این یکی ، یک اجرای جدید از یک آهنگ قدیمی بود. دختر اصلش را نشنیده بود هیچوقت اما آهنگ را بلد بود؛
از اینجا تا به شیراز سه گداره، گدار اولش نقش، نقش ، نقش و نگاره... گدار دومی مخمل بپوشم، گدار سومی دی، دی ، دیدار یاره...
آهنگ را دوستی توی غربت می خواند ، شب ها که توی خیابان های شهر شب زنده دار، قدم می زدند و از کافه همیشگی شان به خانه بر می گشتند. اما آهنگ یک تکه اش کم بود ، آخرش...؛
اگر دستم رسه به چرخ گردون ، ازاو پرسم که این چون است و آن چون، یکی را داده ای صد ناز و نعمت، یکی را نان جو آغشته در خون...
آهنگ یک تکه کم داشت... زن دلش خواست زیر لب آهنگ را بخواند... آن موقع ها می خواند. بچه ها که کوچک بودند دایم برایشان آواز می خواند... با وجود متلک های شوهرش که می گفت "احساس می کنی صدایت خیلی خوب است؟" یک لحظه فکر کرد... آن موقع که لبم به آواز باز می شد، او بود که متلک می گفت و حالا که نیست و می توانم برای خودم بخوانم، دیگر...
زن گویند ه پرید وسط آهنگ، یا شاید هم آهنگ تمام شده بود و دختر نفهمیده بود... اینقدر که دلش تنگ شده بود... دلش برای دلتنگی دوستش در غربت تنگ شده بود... زن شروع کرده بود به چرت و پرت گفتن...
دختر دلش خواست زودتر بلند شود و برود بیرون. می خواست خرید کند و شام بپزد.... بپزد؟شاید باز دیر می آمد و شام خورده... دلش خواست اصلا همان جا روی صندلی لم بدهد و تا شب زیر انگشت های نرم زن، موزیک گوش کند...
رادیو اخبار ساعت چهارو پانزده دقیقه را اعلام کرد. این آخرین مشتری بود... کس دیگری وقت نگرفته بود و زن هم هیچوقت منتظر نمی شد... عصرها اگر مشتری نداشت، زودتر تعطیل می کرد و میرفت ... تا خرید کند و شام آماده کند، شب شده بود... امشب اما پسر شیفت شب داشت و دختر هم شام مهمان بود خانه دوستهایش... اینها که یادش افتاد، حرکت تند انگشتهایش کند شد... باید تا شب تنها می نشست و در و دیوار را نگاه می کرد... دلش خواست کار دختر را طول بدهد، شاید هم اگر دختر تصمیم می گرفت موهایش را هایلایت کند یا یک کوپ جدید...
هرچند دختر اهلش نبود، این را دیگر می دانست... دختر آرام بود و خانوم... آره، خانوم... چرت و پرت نمی گفت،دستور الکی نمی داد، ایراد هم نمی گرفت، روی صندلی که می نشست چشمهایش را می بست و کار زن که تمام می شد، نگاهی توی آینه می انداخت، لبخندی می زد و نفس بلندی می کشید ، "خیلی ممنون"ی می گفت و حسابش را می کرد و می رفت... امروز اما زن دلش خواست که دختر ساعت ها بنشیند و او برایش ابرو درست کند...
" ببینید خوب شد؟"
دختر چشمهایش را باز کرد... توی آینه نگاه کرد... قشنگ شده بود... صورتش باز شده بود... نفسش را بیرون داد"خیلی ممنون"
زن پیشبند دختر را باز کرد . دختر انگار یک لحظه مکث کرد... زن نگاهش کرد...
"چقدر باید بدم خدمتتون؟"
از اینجا تا به شیراز سه گداره، گدار اولش نقش، نقش ، نقش و نگاره... گدار دومی مخمل بپوشم، گدار سومی دی، دی ، دیدار یاره...
آهنگ را دوستی توی غربت می خواند ، شب ها که توی خیابان های شهر شب زنده دار، قدم می زدند و از کافه همیشگی شان به خانه بر می گشتند. اما آهنگ یک تکه اش کم بود ، آخرش...؛
اگر دستم رسه به چرخ گردون ، ازاو پرسم که این چون است و آن چون، یکی را داده ای صد ناز و نعمت، یکی را نان جو آغشته در خون...
آهنگ یک تکه کم داشت... زن دلش خواست زیر لب آهنگ را بخواند... آن موقع ها می خواند. بچه ها که کوچک بودند دایم برایشان آواز می خواند... با وجود متلک های شوهرش که می گفت "احساس می کنی صدایت خیلی خوب است؟" یک لحظه فکر کرد... آن موقع که لبم به آواز باز می شد، او بود که متلک می گفت و حالا که نیست و می توانم برای خودم بخوانم، دیگر...
زن گویند ه پرید وسط آهنگ، یا شاید هم آهنگ تمام شده بود و دختر نفهمیده بود... اینقدر که دلش تنگ شده بود... دلش برای دلتنگی دوستش در غربت تنگ شده بود... زن شروع کرده بود به چرت و پرت گفتن...
دختر دلش خواست زودتر بلند شود و برود بیرون. می خواست خرید کند و شام بپزد.... بپزد؟شاید باز دیر می آمد و شام خورده... دلش خواست اصلا همان جا روی صندلی لم بدهد و تا شب زیر انگشت های نرم زن، موزیک گوش کند...
رادیو اخبار ساعت چهارو پانزده دقیقه را اعلام کرد. این آخرین مشتری بود... کس دیگری وقت نگرفته بود و زن هم هیچوقت منتظر نمی شد... عصرها اگر مشتری نداشت، زودتر تعطیل می کرد و میرفت ... تا خرید کند و شام آماده کند، شب شده بود... امشب اما پسر شیفت شب داشت و دختر هم شام مهمان بود خانه دوستهایش... اینها که یادش افتاد، حرکت تند انگشتهایش کند شد... باید تا شب تنها می نشست و در و دیوار را نگاه می کرد... دلش خواست کار دختر را طول بدهد، شاید هم اگر دختر تصمیم می گرفت موهایش را هایلایت کند یا یک کوپ جدید...
هرچند دختر اهلش نبود، این را دیگر می دانست... دختر آرام بود و خانوم... آره، خانوم... چرت و پرت نمی گفت،دستور الکی نمی داد، ایراد هم نمی گرفت، روی صندلی که می نشست چشمهایش را می بست و کار زن که تمام می شد، نگاهی توی آینه می انداخت، لبخندی می زد و نفس بلندی می کشید ، "خیلی ممنون"ی می گفت و حسابش را می کرد و می رفت... امروز اما زن دلش خواست که دختر ساعت ها بنشیند و او برایش ابرو درست کند...
" ببینید خوب شد؟"
دختر چشمهایش را باز کرد... توی آینه نگاه کرد... قشنگ شده بود... صورتش باز شده بود... نفسش را بیرون داد"خیلی ممنون"
زن پیشبند دختر را باز کرد . دختر انگار یک لحظه مکث کرد... زن نگاهش کرد...
"چقدر باید بدم خدمتتون؟"
1.17.2006
نامه زن
نامه ای که زن نوشت:
" عزیزم، دلم نیامد بیدارت کنم، امیدوارم سر و صدای ظرف شستن من اذیتت نکرده باشد. نشد غذایی درست کنم. اما از دیروز کمی پلو و خوراک مرغ در یخچال هست. هر وقت خواستی برای خودت گرم کن. می خواستم راجع به مساله خانه با هم صحبت کنیم که نشد.راستی راجع به آن کار آقای کمالی هم ، نظرت را نگفتی. فکر کنم دیگر دیر بشود. چون او گفته بود که اگر می خواهیم تا امروز به او خبر بدهیم و مدارکت را به او برسانیم.... نمی دانم شاید قسمت نبوده. شاید کار بهتری پیدا کنی. من امشب خانه مادرم می مانم. کمی خسته هستم و ضمنا اگر هم بخواهم شب برگردم باید با آژانس بیایم که نمی ارزد. صبح از همین جا می روم سر کار. حدود 5 خانه هستم. اگر کاری داشتی زنگ بزن."
نامه ای زن دلش می خواست بنویسد:
"با اینهمه سر و صدا بیدار نشدی. هرچه سعی کردم به تو بفهمانم که باید با هم حرف بزنیم نشد. حوصله نشستن و تماشاکردن تو را در خواب ندارم. می روم خانه مادرم تا شاید این سردرد لعنتی که این روزها هر وقت وارد خانه می شوم، دچارش می شوم، آرام شود. از صبح خانه بوده ای و فکر نکردی که غذایی آماده کنی که من هم که خسته می آیم، چیزی بخورم ومجبور نباشم آشپزی کنم. حتی ظرف ها را هم نشسته ای. به نظرم تمام روز لم داده ای ، تلویزیون تماشاکرده ای و اگر خوشبین باشم کتاب خوانده ای. آنقدر تنبلی کردی که کاری که کمالی گفته بود را هم از دست دادی. نمی دانم منتظر چه جور کاری هستی؟ حواست هست که باید برای خانه هم فکری بکنیم؟ هی می گویی بعدا، بعدا. و من می دانم که باز هم لحظه آخر گیر می کنیم و مجبور می شویم با قرض و قوله جایی را بگیریم که هیچ بهش فکر نکرده ایم.شب نمی آیم خانه... کاش می شد فردا هم نیایم..."
" عزیزم، دلم نیامد بیدارت کنم، امیدوارم سر و صدای ظرف شستن من اذیتت نکرده باشد. نشد غذایی درست کنم. اما از دیروز کمی پلو و خوراک مرغ در یخچال هست. هر وقت خواستی برای خودت گرم کن. می خواستم راجع به مساله خانه با هم صحبت کنیم که نشد.راستی راجع به آن کار آقای کمالی هم ، نظرت را نگفتی. فکر کنم دیگر دیر بشود. چون او گفته بود که اگر می خواهیم تا امروز به او خبر بدهیم و مدارکت را به او برسانیم.... نمی دانم شاید قسمت نبوده. شاید کار بهتری پیدا کنی. من امشب خانه مادرم می مانم. کمی خسته هستم و ضمنا اگر هم بخواهم شب برگردم باید با آژانس بیایم که نمی ارزد. صبح از همین جا می روم سر کار. حدود 5 خانه هستم. اگر کاری داشتی زنگ بزن."
نامه ای زن دلش می خواست بنویسد:
"با اینهمه سر و صدا بیدار نشدی. هرچه سعی کردم به تو بفهمانم که باید با هم حرف بزنیم نشد. حوصله نشستن و تماشاکردن تو را در خواب ندارم. می روم خانه مادرم تا شاید این سردرد لعنتی که این روزها هر وقت وارد خانه می شوم، دچارش می شوم، آرام شود. از صبح خانه بوده ای و فکر نکردی که غذایی آماده کنی که من هم که خسته می آیم، چیزی بخورم ومجبور نباشم آشپزی کنم. حتی ظرف ها را هم نشسته ای. به نظرم تمام روز لم داده ای ، تلویزیون تماشاکرده ای و اگر خوشبین باشم کتاب خوانده ای. آنقدر تنبلی کردی که کاری که کمالی گفته بود را هم از دست دادی. نمی دانم منتظر چه جور کاری هستی؟ حواست هست که باید برای خانه هم فکری بکنیم؟ هی می گویی بعدا، بعدا. و من می دانم که باز هم لحظه آخر گیر می کنیم و مجبور می شویم با قرض و قوله جایی را بگیریم که هیچ بهش فکر نکرده ایم.شب نمی آیم خانه... کاش می شد فردا هم نیایم..."
1.06.2006
برای لالا
هوس کردم به آرشیوم سری بزنم... به روزهای اول... و این یادم آورد که این وبلاگ چرا و چطور شروع شد(اگر شما هم می خواهید بدانید به نوشته های اولم سری بزنید)... با اینکه حالاگاه به گاه برای لالا جای دیگری می نویسم، اما به هر حال اینجا با نام لالا شروع شده است...
لالای قشنگ من ، هر روز بزرگ تر می شوی... و هر بار که نگاهت می کنم دلم می خواهت سرم را بگیرم کنار صورتت و توی گوشهای بزرگت(!) بگویم "عاشقتم"
هنوز هر بار که جوراب هایت را در می آوری دلم می خواهد پاهایت را (که دیگر خیلی تپلی نیستند) ببوسم... هنوز و همیشه...
لالا... تو از ما دور می شوی... اینطور به نظر می رسد این روزها و نمی دانی نگرانی اینکه روزی نتوانم با تو حرف بزنم چه آزارنده است...
این روزها ، هر لحظه بودنت را می بلعم ( و آرشیوم باز به یادم آورد که چقدر نیازمند این حضورم)
هر لحظه را، تا مگر تحمل نبودنت آسان شود...می شود؟!
خنده دار است؟ توی همین پست قبلی نوشته بودم که کاش دوستت نداشتم... اما ...
توی همان نوشته های اولی ام یک جا هم آرزو کرده ام که دنیابرای تو جور دیگری باشد، حالا به خودم دلگرمی می دهم که تو دور می شوی تا دنیای دیگری را تجربه کنی، دنیایی که شاید قشنگ تر باشد، آرام تر و ساده تر...
لالا کوچولوی من، هر جا که باشی، کاش یادت نرود صدای مرا که توی گوشت می گوید"عاشقتم"
لالای قشنگ من ، هر روز بزرگ تر می شوی... و هر بار که نگاهت می کنم دلم می خواهت سرم را بگیرم کنار صورتت و توی گوشهای بزرگت(!) بگویم "عاشقتم"
هنوز هر بار که جوراب هایت را در می آوری دلم می خواهد پاهایت را (که دیگر خیلی تپلی نیستند) ببوسم... هنوز و همیشه...
لالا... تو از ما دور می شوی... اینطور به نظر می رسد این روزها و نمی دانی نگرانی اینکه روزی نتوانم با تو حرف بزنم چه آزارنده است...
این روزها ، هر لحظه بودنت را می بلعم ( و آرشیوم باز به یادم آورد که چقدر نیازمند این حضورم)
هر لحظه را، تا مگر تحمل نبودنت آسان شود...می شود؟!
خنده دار است؟ توی همین پست قبلی نوشته بودم که کاش دوستت نداشتم... اما ...
توی همان نوشته های اولی ام یک جا هم آرزو کرده ام که دنیابرای تو جور دیگری باشد، حالا به خودم دلگرمی می دهم که تو دور می شوی تا دنیای دیگری را تجربه کنی، دنیایی که شاید قشنگ تر باشد، آرام تر و ساده تر...
لالا کوچولوی من، هر جا که باشی، کاش یادت نرود صدای مرا که توی گوشت می گوید"عاشقتم"
1.05.2006
به جرم....
می خواهم حرف بزنم… می خواهم بگویم که حالم بد شد وقتی از او جدا شدم و احساس کردم که تمام مدت سعی کرده به من بگوید که نمی توانم، چون آدمهایی را که نزدیکم هستند دوست دارم.
می خواهم بگویم که دلم امروز خواست که کاش لالایم را اینهمه دوست نداشتم… کاش دلم برای لحظه لحظه زندگی برادر کوچکم نمی زد… کاش دلم نمی خواست گاه به گاه برادر بزرگم را بغل کنم و بوی اودکلن آشنایش را بشنوم… کاش دلم نمی خواست وردست برادر وسطی بایستم و خمیر پهن کنم تا او پیتزای جدیدش را امتحان کند… کاش دلم برای مادرم وقتی که از صبح از خانه بیرون بوده تنگ نمی شد و دلم نمی خواست برایش چای تازه دم کنم که وقتی رسید بنشینیم کنار هم و حرف بزنیم…کاش دلم نمی خواست هر روز که مامان لالا را ندیده ام بهش زنگ بزنم و حالشو بپرسم… کاش فکر نمی کردم که باید گاه به گاه به خاله، مادر بزرگ وپدربزرگ، عمو و زن عمو، سر بزنم… دلم گرفت، وقتی که باز یادم افتاد به جرم دوست داشتنشان آزارم داده اند.
می خواهم بگویم که دلم امروز خواست که کاش لالایم را اینهمه دوست نداشتم… کاش دلم برای لحظه لحظه زندگی برادر کوچکم نمی زد… کاش دلم نمی خواست گاه به گاه برادر بزرگم را بغل کنم و بوی اودکلن آشنایش را بشنوم… کاش دلم نمی خواست وردست برادر وسطی بایستم و خمیر پهن کنم تا او پیتزای جدیدش را امتحان کند… کاش دلم برای مادرم وقتی که از صبح از خانه بیرون بوده تنگ نمی شد و دلم نمی خواست برایش چای تازه دم کنم که وقتی رسید بنشینیم کنار هم و حرف بزنیم…کاش دلم نمی خواست هر روز که مامان لالا را ندیده ام بهش زنگ بزنم و حالشو بپرسم… کاش فکر نمی کردم که باید گاه به گاه به خاله، مادر بزرگ وپدربزرگ، عمو و زن عمو، سر بزنم… دلم گرفت، وقتی که باز یادم افتاد به جرم دوست داشتنشان آزارم داده اند.
Subscribe to:
Posts (Atom)