7.03.2006

دلتنگی؟

اتوبان یادگار امام... ساعت 8:30 شب...
دارم می رم به سمت خونه... یعنی می رم خونه برادرم تا مامان و بابا رو از اونجا بردارم. دلم گرفته... هنوز از مرزداران وارد اتوبان نشده ام که بغضم می ترکد... جلویش را نمی گیرم.
از همان وقت هایی است که میخواهم روضه بخوانم(یادتون که هست؟) به همه لحظه های خوش بودن با آدم های عزیز اینجا فکر می کنم و اینکه می تونم ازشو ن دور بشم؟
آیا می تونم صبح تنها از خواب بیدار بشم و شب تنها به خونه برگردم و هیچکی نباشه که زنگ بزنه بگه "کجایی"... یا "یک سر بیا پیشم". یا مثلا"ما فلان جاییم تو هم بیا" یا فردا می خواهیم برویم فلان جا، تو هم بیا" یا ....
اصلا به این فکر نمی کنم که خیلی های دیگر این تنهایی را تحمل کرده اند و من هم می توانم، آن لحظه فقط دلم می خواهد روضه بخونم:(
از اتوبان یادگار می پیچم توی نیایش و هنوز تمام صورتم خیس است. سرمایی هم که وسط تابستان خورده ام باعث می شود که فین فینم به راه باشد و من یک دست به دستمال، یک دست به فرمان رانندگی می کنم. یاد دوستی می افتم که یک بار از وسط خیابون بهم زنگ زد. چیزی ناراحتش کرده بود و از شدت گریه نمی تونست رانندگی کنه. بهش گفتم همونجا پارک کن الان می رسم بهت... یادته؟
معده ام بد جور درد می کنه... از صبح درد می کردو مدتی پیش کمی بهتر شده بود حالا باز تیر می کشه...
پریروز که سرما خورده بودم و طبق معمول سینوسهایم عفونت کرده بود و باز از آن صورت دردهای وحشتناک شده بودم، دیدم اینقدر کار دارم که وقت استراحت نیست، بهتر است مثل آدم بروم دکتر...از صبح بیرون بودم و وقتی رسیدم تجریش دیدم غلغله است و یک دکتر عمومی پیدا نمیشه ، خیلی به خودم گفتم فکر کن تنهایی... ولی آخرش زنگ زدم به داداش کوچیکه و گفتم:کجایی؟ گفت نیاورون... من هم مثل لوس ها(و واقعا برای اولین بار در عمرم) گفتم میای منو ببری دکتر؟ حالم خیلی بده...
هیچوقت این کارو نکرده بودم، همیشه سعی می کردم خودم مشکلاتمو حل کنم، ولی واقعا درد دیوانه ام کرده بود و اینقدر تمام سیستم داخلی سرم متورم بود که نفس نمی تونستم بکشم...
اتوبان نیایش را می روم به سمت بالا و سعی می کنم حواسم باشد که خروجی چمران را رد نکنم...
به او فکر می کنم و به خودم می گم که دیگه بحث شهرستان و کار و ... نیست که حالا سر یکی دو روز اینور و اونور دلتنگی کنی و ازش بخوای که برگرده... دیگه راه اونقدر دوره که....
اه...می پیچم توی خروجی و همون لحظه می فهمم که رفته ام چمران جنوب... به گریه هایم غرغر هم اضافه می شود که حالا هیچکدام از راهها را بلد نیستی و نمی دانی چطور خلاص شوی... خلاصه می روم به سمت سعادت آباد... به امید خروجی... تابلوی اوین را می گیرم می روم بالا ، می خورم به بن بست... جلوی زندان اوین ساعت 9 شب شلوغ است و چندین نفر زن و مرد ایستاده اند. هزار خاطره می آید توی ذهنم... دلم می خواهد پیاده شوم و از یک نفر بپرسم که برای چه آن وقت آنجا ایستاده....معده ام همیجور تیر می کشه و می سوزه ... قیافه ام دیدنی است... مسیر بن بست است... باید برگردم... معددوباره می آیم پایین و می رسم به مدیریت... بالاخره هم می روم چمران جنوب... یک ساعت بعد می شود گفت که سر جای اولم هستم تقریبا... این بار می روم سمت شهرک... می روم باز سمت نیایش(که یک نفر بعدا می گوید که راه دیگری هم بوده، ولی من هیچ تصوری از این اتوبان ها ندارم) بالاخره از یک راننده تاکسی می پرسم ... مدتی بعد من دوباره در نیایش، نزدیک خروجی چمران هستم... به سرم می زند که اگر باز عوضی بروم چی؟...
دلم می خواهم همینطور توی اتوبان ها بچرخم و گریه کنم... دلم حتی برای این خر تو خری تابلوها هم تنگ می شود... دلم برای نگاه های مردم حتی...
بالاخره می رسم به پارک وی... بهتون نگم که باز توی الهیه هم اشتباه رفتم و به جای اینکه از پل رومی سر در بیاورم افتادم سر اتوبان صدر... همون جاها بارون می گیره... وسط تابستون... می افتم توی شریعتی بالاخره... بارون تند می شه و برف پاک کن بعد از چند بار زدن، می شکنه... بارون اونقدر تنده که نمی شه چیزی دید... پارک می کنم پیاده می شم، نمی تونم برف پاک کن رو کاریش کنم... بارون شده رگبار... زنگ می زنم به داداش بزرگه...بالاخره با یک برف پاک کن در هوا، و یک برف پاک کن که نصفه نیمه کار می کنه راه می افتم... انگار پاییزه... خیس آب شدم... اشکام با بارون قاطی شده و اینقدر درگیر شده ام که روضه ام نصفه مونده!
بالاخره می رسم... می رم بالا ... لالا می پره بغلم:" دیگه مریض نیستی؟"
خودمو برای مامان لوس می کنم تا برام چایی نبات بیاره و فکر می کنم که دیگه کسی نخواهد بودکه خودمو توی خستگی و مریضی براش لوس کنم...
لالا بهم می چسبه و به این فکر می کنم که می تونم دوری شو تحمل کنم؟
شب که با او حرف می زنم، کلی غر می زنم.. هر چند تصمیم گرفته بودم که نه! تازه بهش می گم که مساله ام فقط دلتنگی برای او نیست...!!!(بیچاره! زدم توی ذوقش!)

امروز بهترم... روضه کار خودش را کرده است اما به نظر می رسد که فاصله زمانی روضه خوانی هایم در این مدت کم بشود. این را به او هم می گویم و طفلک می پذیرد و آرامم می کند!
نمی دانم دارم خودم را لوس می کنم یا پر رویی است؟ یا فقط دلتنگی طبیعی قبل از رفتن؟


No comments: