دوستای عزیز... عید همه تون مبارک...
نمی دونم چرا امسال اونقدر هنوز حال و هوای عید رو حس نمی کنم... شاید به خاطر اینه که همه اش نگران کارهای عقب مونده ام هستم و یک جورایی از نو شدن سال اونقدرا هم خوشحال نیستم چون معنی اش اینه که من دارم به مهلت نهایی پایان نامه ام نزدیک می شم!
امروز رفتم یک سر تجریش... گفتم میام براتون از حال و هوای عید می نویسم ولی الان خیلی وقت و حوصله اشو ندارم راستش... می نویسم بعدا...
راستی همه مون ازدیدن چهره گنجی خوشحال شدیم نه؟ این تنهاخوبی شروع سال 85 بود... یا بهتره بگم اولیش ، نه؟
امیدوارم این شروع خوبی باشه برای به خونه اومدن بقیه اونهایی که روزهای سختی رو توی بند می گذرونن...(نمی خوام شب عیدی نا امید باشم ولی واقعیت کمی نا امید کننده تر از این حرفهاست،نه؟)
بگذریم... الان آخرین ساعت های سال 1385 است... دارم برنامه پانته آی غربتستان رو گوش می دم... جمع و جورا تموم شده، باید فقط اتاقو جارو کنم . دلم می خواد شیرینی و آجیل رو هم بچینم توی ظرف... بعد هم شال و کلاه(راستی تهران یک کم سرد شده دوباره) و و میریم خونه مادر بزرگ و پدر بزرگ... برای سال تحویل...
لحظه های قشنگی براتون آرزو می کنم.
سال نو مبارک:)
No comments:
Post a Comment