6.25.2006

بدون شرح!

مکان: دفتر یک نشریه... خلوت.
زمان: بعد از ظهر
زن و مرد جوانی در اتاق تنها هستند. دختر جوان تایپیست گاه به داخل می آید و می رود. مرد مسوول گروه مترجمین است. زن مترجم. دوستان دانشگاه هم هستند ضمنا!
موبایل مرد زنگ می زند.
مرد(با جدیت): بله؟(صدایش مهربان می شود): سلاااااام... نه عزیزم... آره ، باشه... دیگه خیلی کار ندارم(و چند کلمه دیگر...)... قربان تو... چاکریم...خدافظ.
زن در تمام طول تلفن به در و دیوار نگاه می کند. مرد با همان لحنی به همسرش می گوید چاکریم که به بهترین دوستهایش و زن خوشش می آید. مرد جوری با زن صحبت می کند که انگار نه که چهار سال از ازدواجشان گذشته و زن با خودش فکر می کند "عین همان موقع ها که تازه مخ دخترک هم دانشکده ای را زده بود و هی قربان صدقه اش می رفت"
زن انگار یک لحظه حسودی اش شد... نه به مرد ، که یک جورهایی هیچوقت آنقدر برایش جذاب نبود، فقط به لحن صحبت او و به رابطه ای که می توانست بعد از چند سال هنوز جذاب باشد.

مکان: یکی از بزرگراه های پر ترافیک تهران/ داخل اتوبوس
زمان: یک سال بعد.
زن وقتی پشت موبایلش می شنود که دوستهایش از هم جدا شده اند، شوکه می شود. دلش آشوب می شود و به یاد یک سال قبل می افتد، دفتر مجله.
طلاق دیگر برای زن واژه خیلی غریبی نیست اینقدر که این مدت دیده که دوستها بعد از مدتی کوتاه از همسرانشان جدا شده اند، اما با اینهمه نمی داند چرا دلش آشوب می شود وقتی این یک مورد را می شنود.یک جورهایی از یک چیز دیگر انگار دلخور است... می شنود که زن (همان دخترک همدانشکده ای چند سال پیش) چقدر مرد را تحمل کرده و چند بار با پادرمیانی فامیل از جدایی منصرف شده، و آخر نتوانسته. یک لحظه احساس کرد بازهم خوب شد که خودش را خلاص کرده. توی راه توی دلش به پسر گفت"گند زدی"(بی ادبانه ترش را گفت یعنی! که در متن ادبی مناسبت ندارد!!!) احساس کرد همین بوده که حالش را به هم زده: مرد گند زده بود!

No comments: