4.28.2006

همه چیز!

ملاحظه اینکه چه حرفی را کجا باید بزنی و کی، هیچ ربطی به سن و سال ندارد...
فکر می کنم ولی ربط به دل آدم ها دارد.

خدا رو شکر که مامان لالا زودتر بلند شده بود و مانتو پوشیده بود. بلند شدم، مانتویم را پوشیدم و خیلی مؤدبانه گفتم: ما دیگه باید بریم...
تحمل آدم هایی که یک جورایی با تو همراه نیستند، کار سختیه. کاش تحملم بیش از این بود، اما چیزی که هست، گاهی هم فکر میکنم:لزومی ندارد... دارد به نظر شما؟

یک خصوصیت جدید در خودم کشف کرده ام. به محضی که احساس می کنم خیلی به دوستی نزدیک شده ام، ازش فاصله می گیرم. احساس کردم خودم را خیلی قاطی زندگی دوست عزیزی کرده ام. بگذار کمی خودش باشد و خودش (و شوهرش البته) و دوتایی با مسایلشان کنار بیایند. امروز جلوی خودم را گرفتم که بهش زنگ نزنم، دیروز هم. می دانم که اگر نه امشب، فردا خودش زنگ می زند و سراغم را می گیرد البته!

باید یاد بگیرم که دلم زیاد هم برای آدم ها نسوزد. باور کنم که خودشان یاد می گیرند با مشکلاتشان کنار بیایند. این را راجع به داداش کوچیکه هم باید یاد بگیرم...

این شاید همان اعتمادی است که از آدم های اطرافم انتظار داشته ام همیشه. به محضی که (به خصوص بزرگترها) خواسته اند یک جورایی خودشان را خیلی قاطی مشکلاتم کنند و هی راه حل ارائه دهند، یک جورهایی حس کرده ام که دارند به من بی احترامی می کنند، و توانایی مرا دست کم می گیرند... باید به کسانی که دوستشان دارم اعتماد کنم. دوست داشتن این نیست که نگذاری هیچ تکانی بخورد مبادا زخمی شود، دوست داشتن این است که هشدار مهربانانه ای بدهی و کنارش بایستی و اگر زخمی شد یا افتاد، دستش را بگیری. دوست داشتن این است که او بداند که تو همیشه هستی، کنارش، حتی اگر یک کم دور باشی...

نمی توانم گاه نگرانی را از دلم بیرون کنم... برای تک تک دوستهایی که تیکه هایی از قصه هاشونو دفعه پیش نوشتم...

فصل 3 را شروع کرده ام. تعجب نکنید. کل مقاله ام، 4 فصل است. می دانم می شده زودتر از این تمام شود و راحت تر. حالا همه چیز فشرده تر است...
یعنی می شود پنجشنبه دیگه بیام بنویسم:فصل 3 تمام شد؟
به فصل چهار نمی خوام فکر کنم فعلا.

راستی برای شما هم بگم که این یک راه برای انجام سریع تر و درست تر مراحل یک برنامه است. در هر مرحله فقط به همان مرحله فکر کنید... وقتی به پایان یک مرحله/پله رسیدی، دید بهتری به پله بعد داری و میتوانی تصمیم بگیری که چطور حرکت کنی. اگر همان پایین بایستی و هی به آخرین پله نگاه کنی ، فقط می ترسی و شاید جرات گام برداشتن پیدا نکنی... کافی است به پله اول نگاه کنی، قدم برداری... و چیزی نمی گذرد که بالای همان نردبانی هستی که می خواستی!

بنابراین من فعلا فقط به فصل سوم فکر می کنم... فعلا که همه چیزش نسبتا خوب جور است... امیدوارم در ترکیب مطالب و نگارش نیز بتوانم خوب پیش بروم.

تا پنجشنبه...

4.26.2006

قصه های چند تا دوست

مینا ازدواج کرده. 3 سال است. یعنی سه سال است که با شوهرش زندگی می کند. مینا باردار شده است. شوهرش از اول ازدواج به او گفته که بچه نمی خواهد. مینا هم می داند که فعلا بچه نمی خواهد اما نمی داند که اگر شوهرش هیچوقت بچه نخواهد او چه باید بکند. شوهرش هم از اینکه در شرایط پیش بینی نشده ای قرار بگیرد بدش می آید و عصبانی است. مینا دلش می خواهد شوهرش عصبانی نبود و با او حرف می زد. شوهرش هم دلش می خواهد که مینا حرفهای او را گوش می داد و هی وسط حرف احساساتی نمی شد. مینا و شوهرش روزهای سختی را می گذرانند.
رویا 3 سال است که با پسری دوست است. عاشق شده اند و تا حالا هم علی رغم همه دعواها و قهر ها و آشتی هایشان به هم متعهد مانده اند. پسر عاشق رویا بود و هست . رویا این را خوب می داند. رویا هم عاشق پسر بود ، ولی نمی داند که هنوز هم هست یا نه. رویا فکر می کند که دوست پسرش با زن دیگری رابطه دارد. هر بار که به او می گوید او مطمئنش می کند. رویا می داند که پسر صادق است و خیلی رویا را دوست دارد. اما شک مثل خوره افتاده به جانش. پسر دارد از دست غرهای رویا کلافه می شود. رویا می داند که می شود آدم دو نفر را دوست داشته باشد. رویا و دوست پسرش لحظه های سختی را می گذرانند.
مهناز هیچوقت نه دوست پسر داشته و نه ازدواج کرده. مادرش همیشه غر می زندکه او دارد ترشیده می شود و بیخودی بهانه می آورد. مهناز خیلی دلش می خواهد ازدواج کند. اما نمی داند چرا. 3 ماه است که با پسری آشنا شده. مهناز فکر می کند که پسر از او خوشگل تر و خوش برخورد تر است. او فکر می کند که همه می گویند که " او از مهناز سر است". مهناز فکر می کند باید هر طور شده پسر را نگه دارد. برای او هر کاری می کند و وقتی بااوست همه اش مضطرب است. پسر همین دیروز به او گفته که در فکر ازدواج نیست و اینکه مهناز اعتماد به نفسش خیلی کم است. مهناز ناراحت شده اما وقتی فکرش را می کند می بیند که خودش هم دلش نمی خواهد ازدواج کند. مهناز دیگر از جوک ها و خوشمزگی های پسر خندهاش نمی گیرد و خیلی حوصله اش را ندارد. اما نمی داند که چرا پس اینقدر باید او را حفظ کند! مهناز نمی داند چطور باید به مادرش بگوید که می تواند اما نمی خواهد.
لادن 5 سال است که پسری را دوست دارد. پسر هم او را. خانواده لادن هیچ چنین چیزی را نمی توانند بپذیرند. پسر 5 سال پیش می گفت که آمادگی ازدواج ندارد، و امروز هم همین را می گوید. ولی لادن هنوز هم فکر می کند که روزی با او ازدواج می کند. پدر لادن چند سال پیش ورشکسته شده و این روزها اوضاع خانه خیلی به هم ریخته است. همه امید به حقوق برادر لادن دارند که هروقت هوس کند، کار می کند و حقوق معلمی لادن که زندگی یک نفر را هم نمی چرخاند. این روزها لادن فکر می کند باید زندگی همه را درست کند. زندگی معشوقش را تا شاید بالاخره آماده ازدواج شود. زندگی مادر و پدر و برادرش را ، تا شاید کمی آرام شوند و شاد. لادن می خواهد به اندازه تمام آدم هایی که می شناسد کار کند.
سهیلا با پسری قرار ازدواج گذاشته.پسر سالهاست که دوستش دارد، و خانواده اش هم حسابی احترام سهیلا را دارند. اما خانواده سهیلا چیزی از این جریان نمی دانند. سهیلا پدر بیماری دارد که مانع ازدواج هر 4 دخترش می شود. سهیلا قرار است این هفته به ترکیه برود تا رسما عقد کند. و بعد هم هر دو برای زندگی به کشور دیگری می روند. ماههاست که سهیلا با قصه های مختلف خانواده اش را برای این سفرها آماده می کند. این روزها اما او نمی داند چطور از مادرش خداحافظی کند و سه خواهرش را در این موقعیت تنها بگذارد. او دلش تنها به آرامشی خوش است که بعد از 30 سال در کنار آدم مهربانی که دوستش دارد ، به دست خواهد آورد.

نمی دونم چرا دلم خواست این قصه ها رو براتون بگم. شاید نقطه جالبش برای خودم همراهی این آدم ها با یکدیگر بود. هر کدام، میانه تمام سختی هایشان ، دل دیگری را گرم می کند و سعی می کند او را کمک کند.
همه این آدم ها را دوست دارم... کاش روزی قصه قشنگتری از زندگی شان بگویم.

4.19.2006

روضه خونی!

به یاد آوردن اتفاقات نا خوشآیند گذشته، وقتی کلی کار دارید...
فکر می کنید چه باید کرد؟ باید یک جوری فرستادشون پس ذهن و چسبید به کار... باید ذهن رو درگیر کار تازه کرد.
اینا رو می دونم... اما بعضی وقتا هم بد جور دلت می خواد که کارتو ول کنی و بشینی به اون موقعیت خاص و مشکلاتت فکر کنی و گریه کنی!
به این کار می گم روضه خوندن!
دلم روضه می خواد...
سعی می کنم روضه نخونم... به خودم می گم که دیگه گذشته و رو آوردن خاطرات تلخ هیچ سودی نداره...
از طرفی ولی خوشحالم... می بینم که من ماهها و سالها جنگیده ام تا بگم که اون قاعده سنتی که مرد باید لا اقل 5-6 سال از زن بزرگتر باشه، می تونه قاعده مطلق نباشه... می شه راجع بهش فکر کرد اصلا... می شه... نشد ولی...
و حالا (هنوز چند سالی بیش نگذشته ) هر دو برادر درگیر همچین رابطه ای شده اند. و حالا برام واکنش پدرم جالبه... هنوز هم مخالفه... ولی می خوام بگم که اون موقع من یکی بودم ، تنها... صدام به هیچ جا نرسید... حالا ...
دست خودم نیست... وقتی صحبت راجع به اونهاست.و می بینم که همون موضوعات عنوان می شن، جور دیگه ای این بار... ( به خدا می خوام راحت باشم ولی نمی دونم چرا) بغض گلومو می گیره... و دلم بدجور هوس روضه می کنه!
سعی می کنم روش اول رو اجرا کنم، اما اگه نشد، جای همه تون خالی، می شینم و یه روضه مفصل جای همه تون می خونم...(آی حال می ده بعضی وقتا)
فعلا تا بعد...

راستی... یک چیزی به کله ام زد الان. شاید شما هم دیده باشید که آدم هایی که می خوان راجع به همین موضوع سن استدلال کنن، می گن که " در سن پایین معلوم نمی شه، ولی وقتی به 40 رسیدید، تفاوت مرد 39 ساله با زن 40 ساله خیلی بارز می شه و .... (دقیقا این مثال رو حتی راجع به یک سال هم می زنن)
الان که فکرشو می کنم می بینم این استدلال کنندگان دقیقا همیشه همین محدوده سنی رو مثال می زنن. هیچکدام چند سالی بالا تر نمی رن و نمی گن که گاهی یک مرد 70 ساله چقدر شکسته ترو محتاج تر از یک زن 71 ساله می شه... یک نفر به مادر بزرگ و پدر بزرگ من نگاه نمی کنه که اگه پدر بزرگ اینهمه از پا افتاده نمی شد مادربزرگ چه زندگی بهتری داشت... اصلا دارم چرت و پرت می گم ، این خیلی به آدم ها بستگی داره. و اصلا وقتی دو تا آدم همو دوست دارن و برای هم ارزش دارن، فرض کنین که بالاخره یکی شون زودتر از اون یکی شکسته می شه دیگه... خوب که چی؟!
همین حرفا رو زدم... روضه خوندن یادم رفت! بدین ترتیب روش سومی هم معرفی می شه... بیاید پای اینترنت، چند خطی برای دوستای ناشناخته تون بنویسید و کمی غر بزنید ، تا دلتون باز بشه!!!!!!!!!!!!!!:)
نکته: (یادتون نره که بعدش به هر حال سریعا برگردید سرکارتون و نشینید به وبلاگ خونی!)

4.18.2006

قدم فیلی

یه چیزی دلم می خواد بگم...
دارم همه اش به خودم می گم که یادم نره از آدم ها تشکر کنم... از همین آدم های دور و برم...
خوشحالم که دوستای خوبی کنارم دارم. که بهم کمک می کنن... که بهم عشق می دن... که بهم اعتماد به نفس می دن. که یادم میارن می تونم...
احساس می کنم گاه زندگی رو خیلی سخت می گیرم... انگار هیچی نمی گذره! انگار به جای یه جریان روون، زندگی می شه یه چنبره که داره فشارت می ده... خوبه که بعضی جاها، آدم به جای اینکه همه اش جلوی پاشو نگاه کنه که شاید پر از خاک و سنگ باشه ، یا حتی علف هایی که به پای آدم می پیچن ، یه کم سرشو بگیره بالا، (یه کم بالاتر) یه نگاهی به ابرا و آسمون... به خورشید... یا ماه حتی (که من بیشتر دوستش دارم) ، بعد یه نفس عمیق بکشه... وقتی بالای سرتو نگاه کنی، گاهی پاتو بلند می کنی و قدم های بلند تری برمی داری...
یادتونه بچه بودیم بازی می کردیم: قدم موشی... قدم فیلی.... (چه چیزایی اختراع کرده بودیم) گاهی خوبه آدم سرشو بالا بگیره... صاف روبروشو نگاه کنه، یه نفس عمیق ، و یه قدم فیلی برداره:)
نگین که اگه درست جلوی پامونو نگاه نکنیم، ممکنه بیفتیم تو چاه... میشه امتحان کرد... دیدین آکروبات ها چه جوری روی بند راه می رن؟
چشمات به جلو... دستا باز... قدم بردار...

یاد یه چیزی افتادم... دلم خواست برم دوباره و فیلم "بر فراز آسمان ها" رو ببینم... مال ویم وندرس... دلم برای اون صحنه آخر توی آسمون تنگ شد...( رفتم گشتم... فیلمم نیست! و مثل همیشه هیچ یادم نیست که به کی دادم... می دونم حتما به کسی که فکر کردم لذت می بره از دیدنش..)
(باز دوباره میون این همه کار یاد فیلم دیدن افتادم... دلم " چشم اندازی در مه" رو هم خواست... خیلی!)



4.10.2006

محض جلوگیری از خفه شدگی!

آقا من اینو نگم خفه می شم:
استاد راهنما تا حالا دو دفعه این مثالو زده، دفعه دیگه اگه بگه جوابشو می دم. هی می گه: فلانی رو یادته؟هم دوره ای تون بود؟( همدوره ای که هیچی ، دوست خیلی خوبی هستیم با هم) خلاصه اقای استاد عقیده دارن که خیلی ها توی دانشکده خواستگار ایشون بودن، و ایشون چون فکر می کرد خیلی خوشگله، توقعش زیاد بود و به همه جواب رد داد! بعد خواهرش که کوچیک تر بود و "به زیبایی اون هم نبود"(استاد می گه) توی همون دانشکده زودتر ازدواج کرد. حالا یکی نیست بگه اولا که این بیچاره(دوست جون جونی خودمه ) اونقدرها هم خوشگل نبود، مگه این مردها فکر کنن هرکی چشمش سبزه خوشگله!(البته اینو باید حواسم باشه اینطوری نگم، چون استاد خودش چشمش سبزه و لابد حتما فکر می کنه خیلی خوش قیافه است!!!) البته این دختر، دختر ناز و خوش قیافه اییه، ولی خداییش نه اونقدر که ادم بگه از بس فکر کرده خوشگله ... . بعدشم اصلا طفلکی اهل اینجور فکر کردن نیست. ببخشید ها(اینو می گم این دفعه به استاد) هر گری گوری توی دانشکده بود، به این بیچاره اظهار عشق می کرد. یعنی خداییش شده بود جک! ما می گفتیم یعنی اینها نمی فهمن که نمی خورن به این آدم! یکی توی این چند نفر آدم حسابی نبود که بشه گفت آقا راجع بهش فکر کن! خلاصه! من نمی فهمم چقدر بعضی از این اقایون اعتماد به نفسشون بالاست. بعدشم آقا جان، مگه همه چی به شوهر کردنه! همچین این می گه ، انگار که این طرف بدبخت شده و خواهرش خوشبخت! اولا که خواهرش هم بیچاره کلی طول کشید تا عملا عروسی کرد و رفت خونه اش. از بس که زود اقدام کرده بودن اصلا توان زندگی مستقل نداشتن! اصلا فرض کن اون زودتر ازدواج کرد. کی می گه اون برنده است؟!
از همه تون معذرت می خوام... ولی خیلی کفرم می گیره از اینجور استدلال ها!

یه چیز دیگه:
چرا من نباید لا اقل بهش می گفتم "خفه شو" !(استادو نمی گما!!)
توی حال خوشی داشتم راه می رفتم. هوا تاریک بود، حدود 5/8 شب. داشتم تند تند راه می رفتم که به ایستگاه اتوبوس برسم. 5 تا پسر جوون نشسته بودن روی نیمکت. یعنی سه تا نشسته بودن، یکی وایستاده بود، یکی هم روی زمین . داشتم رد می شدم، نگاهم افتاد بهشون. فکر کنید... یک لحظه از مغزم گذشت... دارن با هم حال می کنن رفقا، گپ می زنن! در همین لحظه پسری که روی زمین نشسته ، نگاهم می کنه و متلکی می گه! یک لحظه فکر کردم فقط حیف که 5 نفرید و هوا هم یک کم تاریکه، یعنی فکر کردم اگه برم بزنم تو گوشش، بالاخره ممکنه 5 تایی بریزن سرم! آخه یکی نمی گه کثافت ، تو چه حقی داری؟ واقعا از کجا فکر کردی این حقو داری! همینطور راه رفتم و توی دلم هزار هزار تا فکر کردم و فحش دادم!فکر کردم برگردم، یکی بزنم توی سرش! فکر کردم زنگ بزنم 110(یک دفعه هم که شده اینا رو بترسونم) فکرکردم به پلیس سر چهار راه بگم بره حالشونو بگیره، هزار تا فکر . ولی تا الان هم پشیمونم که چرا بر نگشتم و بهش نگفتم "خفه شو کثافت! آدم باش!"

فکر کنم شما هم فهمیدید! بهتره کسی دم پرم نیاد فعلا!!!!

4.04.2006

چیزی در مابه های هذیان!

هیچ حال نوشتن نیست. هی صفحه را باز می کنم و نگاهی به نوشته های قبلی درباره ریشه های جریان سیال ذهن در روانشناسی و فلسفه مدرن، ادبیات مدرن و... می اندازم و باز صفحه را می بندم.

قهوه ام هم مزه آب می دهد.

شما فکر نمی کنید که مربی اروبیک از من بیشتر به زنان این جامعه کمک می کند؟

استاد فیلمنامه را نخوانده هزار ایراد از کارم گرفت.

یک دوستی پرزنتم کرده و فردا می خواهد پیگیری ام (!) کند و من هیچ حال ندارم. بهش گفتم عزیزم من این کار را نمی کنم وقتت را تلف نکن! می خواهد وقتش را تلف کند، چه کنم؟!

یک هفته است که کهیر می زنم، اول فکر کردم مال خوردن مقادیر متنابهی شله زرد است، حالا فهمیدم ربطی ندارد. دیگر دوا می خورم و به بهانه اینکه خواب آور است، توی رختخواب ولو می شوم!بابا می گوید شاید عصبی است، به خاطر فشار کار پایان نامه ات و ... . شاید، ولی هزار بار در زندگی ام بیش از این عصبی بوده ام و کهیر نمی زدم! تازه بیچاره نمی داند که اگر هم عصبی باشم، مقدار زیادی اش ربطی به پایان نامه ندارد، یا شاید هم دارد و خودم نمی دانم، نه؟

امان ازاین نسکافه که الاو للا می خواهم تا آخرش را بخورم!

یک فصل از پایان نامه ام کاملا بی مطلب است، فکر نمی کنید مهم باشد؟؟

یکی برایم فال گرفت و گفت که نیتی که کرده ای خوب است و برایت شادی می آورد، بابات هم کمکت می کند. یعنی می روم؟(یک چیزهای دیگری هم گفت که نمی گویم!) فکر کنم الکی الکی بروم!

حیف که این رفیقی که فردا باهاش قرار دارم خیلی رفیق نازی است و نمی شود بهش گفت عزیز من قراری که ساعت 10 با تو گذاشته ام معنی اش این است که تمام صبحم می رود و من باز دلم باید شور کارهایم را بزند. می دانید بدی اش این است که بعضی روزها از آن مدل هایی می شود که تا می جنبی شده عصر و تو فکر می کنی تا حالا که کار نکرده ام، بقیه اش هم بی خیال! خیلی بده، می دونم! پنجشنبه هم که....چه هفته الکی شد این هفته!

.داداش کوچیکه حالش خیلی خرابه! هیچ کار نمی شه کرد براش:( باید خودش کنار بیاد

دلم فراغ بال می خواد!!!!!!!!!!!!!!!!!

اینی که گفتم با حال بودا!!! فکرشو بکنید؟!

آقا! چرا ملت طراح یادشون می ره که اولین استفاده یک تقویم اینکه زمان و روزها رو توش ببینی! طراحی زیبا مرحله دومه، نیست؟ تمام تقویم های دیواری امسال یا خیلی بی ریختند، یا اینکه توی یک صفحه گنده، همه اش طرحه، یک گوشه اش یک روزشمار کوچولو!

دارم چرت و پرت می گم دیگه! برم بقیه نسکافه رو بریزم توی ظرفشویی! تلویزیون هم که "بی وقفه" تظاهرات پاریس را نشان می دهد! خیلی جدی است!