9.19.2006

منم!

به دوستی زنگ می زنم که رسیده ام و ... دوست دوران دبیرستان است. آن موقع که ایران بود هم زیاد هم را نمی دیدیم. ولی خیلی همدیگر را دوست داریم و با هم حال می کنیم.(یعنی لا اقل میکردیم!)
از شنیدن صدایم هیجان زده می شود. صدایش همان است کمی سنگین تر و آرام تر. وسطهای حرف زدن، کسی صدایش می کند. می گوید: گوشی را نگهدار و از آن طرف فریاد می زند:
Oui, gotie, je suis la, oui, c’est une copinne d’Iran…
بعد حرفهایش را از سر می گیرد. می دانم که یک دوست پسر فرانسوی دارد. چند لحظه بعد باز یک لحظه گوشی را نگه می دارد و شروع می کند به فرانسوی تشکر های اساسی کردن مهربانانه و خداحافظی می کند. می گویم اگر باید بروی مزاحم نباشم. می گوید نه، برایم شام آورده... خلاصه... حرف می زنیم، حسابی درگیر تحویل پایان نامه است و کار می کند و یک مسافرت دارد و ...
تلفن تمام می شود. همه چیز خوب بوده... کلی خوشحال شد و گفت که تمام دوست های ایرانی اش رفته اند و با هیچکس فارسی حرف نمی زند(کی فکرش را می کرد رفیق خل و چل ما اینطور قشنگ فرانسه صحبت کند انگار از شکم مادر فرانسوی به دنیا آمده!) بعد هم راجع به کارهای من کلی دلگرمی داد و راهنمایی کرد و ... . اما...
من نمی دانم چرا دلم گرفته... دیرتر می فهمم... دلم میخواست فریبا باشد، و حسین که می پرسد کیه پای تلفن، بگوید :لالایی، دلم می خواست مهدی باشد و همسرش که می گه کیه، بگه لالاییه، و به من بگه:سلام می رسونه!
دلم می خواست آزاده باشد و هی مهربانی کند و از قول مامانش سلام برسونه... دلم می خواست هر کی بود به آن طرف تلفن بگوید: لالاییه، باز زنگ زده!
خلاصه که از آن لحظه هایی که : من چه گهی می خورم اینجا!

No comments: