به یاد آوردن اتفاقات نا خوشآیند گذشته، وقتی کلی کار دارید...
فکر می کنید چه باید کرد؟ باید یک جوری فرستادشون پس ذهن و چسبید به کار... باید ذهن رو درگیر کار تازه کرد.
اینا رو می دونم... اما بعضی وقتا هم بد جور دلت می خواد که کارتو ول کنی و بشینی به اون موقعیت خاص و مشکلاتت فکر کنی و گریه کنی!
به این کار می گم روضه خوندن!
دلم روضه می خواد...
سعی می کنم روضه نخونم... به خودم می گم که دیگه گذشته و رو آوردن خاطرات تلخ هیچ سودی نداره...
از طرفی ولی خوشحالم... می بینم که من ماهها و سالها جنگیده ام تا بگم که اون قاعده سنتی که مرد باید لا اقل 5-6 سال از زن بزرگتر باشه، می تونه قاعده مطلق نباشه... می شه راجع بهش فکر کرد اصلا... می شه... نشد ولی...
و حالا (هنوز چند سالی بیش نگذشته ) هر دو برادر درگیر همچین رابطه ای شده اند. و حالا برام واکنش پدرم جالبه... هنوز هم مخالفه... ولی می خوام بگم که اون موقع من یکی بودم ، تنها... صدام به هیچ جا نرسید... حالا ...
دست خودم نیست... وقتی صحبت راجع به اونهاست.و می بینم که همون موضوعات عنوان می شن، جور دیگه ای این بار... ( به خدا می خوام راحت باشم ولی نمی دونم چرا) بغض گلومو می گیره... و دلم بدجور هوس روضه می کنه!
سعی می کنم روش اول رو اجرا کنم، اما اگه نشد، جای همه تون خالی، می شینم و یه روضه مفصل جای همه تون می خونم...(آی حال می ده بعضی وقتا)
فعلا تا بعد...
راستی... یک چیزی به کله ام زد الان. شاید شما هم دیده باشید که آدم هایی که می خوان راجع به همین موضوع سن استدلال کنن، می گن که " در سن پایین معلوم نمی شه، ولی وقتی به 40 رسیدید، تفاوت مرد 39 ساله با زن 40 ساله خیلی بارز می شه و .... (دقیقا این مثال رو حتی راجع به یک سال هم می زنن)
الان که فکرشو می کنم می بینم این استدلال کنندگان دقیقا همیشه همین محدوده سنی رو مثال می زنن. هیچکدام چند سالی بالا تر نمی رن و نمی گن که گاهی یک مرد 70 ساله چقدر شکسته ترو محتاج تر از یک زن 71 ساله می شه... یک نفر به مادر بزرگ و پدر بزرگ من نگاه نمی کنه که اگه پدر بزرگ اینهمه از پا افتاده نمی شد مادربزرگ چه زندگی بهتری داشت... اصلا دارم چرت و پرت می گم ، این خیلی به آدم ها بستگی داره. و اصلا وقتی دو تا آدم همو دوست دارن و برای هم ارزش دارن، فرض کنین که بالاخره یکی شون زودتر از اون یکی شکسته می شه دیگه... خوب که چی؟!
همین حرفا رو زدم... روضه خوندن یادم رفت! بدین ترتیب روش سومی هم معرفی می شه... بیاید پای اینترنت، چند خطی برای دوستای ناشناخته تون بنویسید و کمی غر بزنید ، تا دلتون باز بشه!!!!!!!!!!!!!!:)
نکته: (یادتون نره که بعدش به هر حال سریعا برگردید سرکارتون و نشینید به وبلاگ خونی!)
فکر می کنید چه باید کرد؟ باید یک جوری فرستادشون پس ذهن و چسبید به کار... باید ذهن رو درگیر کار تازه کرد.
اینا رو می دونم... اما بعضی وقتا هم بد جور دلت می خواد که کارتو ول کنی و بشینی به اون موقعیت خاص و مشکلاتت فکر کنی و گریه کنی!
به این کار می گم روضه خوندن!
دلم روضه می خواد...
سعی می کنم روضه نخونم... به خودم می گم که دیگه گذشته و رو آوردن خاطرات تلخ هیچ سودی نداره...
از طرفی ولی خوشحالم... می بینم که من ماهها و سالها جنگیده ام تا بگم که اون قاعده سنتی که مرد باید لا اقل 5-6 سال از زن بزرگتر باشه، می تونه قاعده مطلق نباشه... می شه راجع بهش فکر کرد اصلا... می شه... نشد ولی...
و حالا (هنوز چند سالی بیش نگذشته ) هر دو برادر درگیر همچین رابطه ای شده اند. و حالا برام واکنش پدرم جالبه... هنوز هم مخالفه... ولی می خوام بگم که اون موقع من یکی بودم ، تنها... صدام به هیچ جا نرسید... حالا ...
دست خودم نیست... وقتی صحبت راجع به اونهاست.و می بینم که همون موضوعات عنوان می شن، جور دیگه ای این بار... ( به خدا می خوام راحت باشم ولی نمی دونم چرا) بغض گلومو می گیره... و دلم بدجور هوس روضه می کنه!
سعی می کنم روش اول رو اجرا کنم، اما اگه نشد، جای همه تون خالی، می شینم و یه روضه مفصل جای همه تون می خونم...(آی حال می ده بعضی وقتا)
فعلا تا بعد...
راستی... یک چیزی به کله ام زد الان. شاید شما هم دیده باشید که آدم هایی که می خوان راجع به همین موضوع سن استدلال کنن، می گن که " در سن پایین معلوم نمی شه، ولی وقتی به 40 رسیدید، تفاوت مرد 39 ساله با زن 40 ساله خیلی بارز می شه و .... (دقیقا این مثال رو حتی راجع به یک سال هم می زنن)
الان که فکرشو می کنم می بینم این استدلال کنندگان دقیقا همیشه همین محدوده سنی رو مثال می زنن. هیچکدام چند سالی بالا تر نمی رن و نمی گن که گاهی یک مرد 70 ساله چقدر شکسته ترو محتاج تر از یک زن 71 ساله می شه... یک نفر به مادر بزرگ و پدر بزرگ من نگاه نمی کنه که اگه پدر بزرگ اینهمه از پا افتاده نمی شد مادربزرگ چه زندگی بهتری داشت... اصلا دارم چرت و پرت می گم ، این خیلی به آدم ها بستگی داره. و اصلا وقتی دو تا آدم همو دوست دارن و برای هم ارزش دارن، فرض کنین که بالاخره یکی شون زودتر از اون یکی شکسته می شه دیگه... خوب که چی؟!
همین حرفا رو زدم... روضه خوندن یادم رفت! بدین ترتیب روش سومی هم معرفی می شه... بیاید پای اینترنت، چند خطی برای دوستای ناشناخته تون بنویسید و کمی غر بزنید ، تا دلتون باز بشه!!!!!!!!!!!!!!:)
نکته: (یادتون نره که بعدش به هر حال سریعا برگردید سرکارتون و نشینید به وبلاگ خونی!)
No comments:
Post a Comment