7.13.2005

دیدید یک وقت هایی یک خروار حرف روی زبونته ، فکر می کنی کلی حرف داری، ولی وقتی وقتش می شه، لال می شی، انگار همه حرفات یادت می ره یا بی خیال همه چیز می شی...
من این روزا این طوریم! خودم هم نمی فهمم که بالاخره حرف دارم یا نه... فقط می دونم که کلی کار دارم و همیشه وقتی خیلی کار دارم کلی خرف و فکر و ایده هم به ذهنم میاد!!!
با یک دوست دور حرف می زدم... دلمون برای هم تنگ شده. برای اینکه همو بفهمیم.
برای اینکه با هم رودرواسی نکنیم از زدن هیچ حرفی و بدونیم که گفته و نگفته، فهمیده می شیم.
دلمون تنگ شده... میگه یک سال دیگه شاید بیاد ولی من می دونم که شاید هم نیاد... هیچوقت شاید، شاید هم اون بیاد و من نباشم... نمی دونم...
راستی من هم حق دارم به عنوان یک تازه کار که البته خیلی وقته که توی وبلاگشهر هست اما خاموش، برای نوشی ابراز نگرانی و همدردی کنم؟
اینجا رو هنوز هیچکس نمی خونه...
می خوام شروع کنم به معرفی اش، پس؛
سلام !
فعلا تا سرم شلوغ است، نوشته های قبلی ام را می گذارم... کار خوبی نیست البته ولی...



نشسته گوشة‌اتاق و زانو هايش را بغل كرده. خودم را مشغول كتاب خواندن نشان مي دهم. زير چشمي اما گاه مي پايمش. از حدود نيم ساعت پيش كه سيگار دومش را توي زير سيگاري آرام چرخاند و خاموش كرد و سرش را تكيه داد به چهارچوب در ايوان و چشم دوخت به هواي يخ كردة بيرون، هيچ نگفته است. حالا اما سرش را چرخانده و دارد مرا نگاه مي كند، چند دقيقه اي مي شود. حتما فهميده كه كتاب نمي خوانم،‌كه صفحه ها را الكي هر چند دقيقه يك بار ورق مي زنم و هيچ نمي فهمم از چيز هايي كه گاه يادداشت مي كنم. مي خواهم سرم را برگردانم ، صاف نگاهش كنم و حرفي بزنم اما نمي دانم چه بگويم. چه بگويم كه از ديروز نگفته ام،‌ چه بپرسم كه نپرسيده باشم. دلم مي خواهد مثل هميشه حضورش سكوت را بشكند. بيايد بالاي سرم،‌ دستش را دراز كند و از توي جانواري ديواري يك نوار بردارد و بگذارد توي ضبط. بعد همانطور كه توي اتاق مي چرخد و به قول خودش به همه چيز فضولي مي كند، شروع كند به حرف زدن و حرف زدن. يا دراز شود روي تخت و همانطور كه پاهايش را توي هوا تكان مي دهد و دستش را لاي موهايش مي پيچاند، مجله هاي افتاده كنار تخت را زير و رو كند. دلم مي خواهد مثل هميشه سكوت مرا طاقت نياورد،‌ دستهايم را بگيرد،‌مرا بنشاند روي تخت و سيگاري روشن كند و صاف زل بزند به من كه يعني حرف بزن . آنقدر فضولي كند كه هرچه توي دلم است بريزم بيرون و او همانطور كه سيگارش را گرفته پشت سرش،‌ انگار به هر حرف من بدون حرف زدن ،‌فقط با عضلات چهره و نگاهش جوابي بدهد. و آخر هم برود توي آشپزخانه و چاي دم كند و بيسكويت يا كيكي را كه هميشه سر راه خريده بود بگذارد توي پيش دستي و هردو لم بدهيم روي كوسن هاي كنار در ايوان و چاي بخوريم و بحث هاي فلسفي كنيم.
و او هنوز دارد نگاهم مي كند. كلافه مي شوم. سرم را بلند مي كنم از روي كتاب. مي روم كنارش مي نشينم و دستهايش را مي گيرم توي دستهايم. صاف نگاهش مي كنم و مي گويم: “ ببين عزيز من،‌ تو كه همة‌فكراتو كردي. از ديروز كلي با هم حرف زديم. تو چاره اي جز اين نداري. اصلا اين بهترين راهه،( در حقيقت در شرايط او،‌ همين را بهش مي گويم) توي شرايط تو.خودت اينو خوب مي دوني،‌ نمي دوني؟” نگاهش را مي چرخاند به ايوان و آرام مي گويد: “ چرا ،‌مي دونم.”‌ باز شروع مي كنم :“ پس چرا اينقدر خودتو اذيت مي كني عزيز من؟ تو الان فقط بايد سعي كني روحيه تو حفظ كني. خودتو كه نمي خواي ببازي؟ نه؟” توي صورتم نگاهي مي كند و لبخند كوتاهي مي زند:“ نه.”‌ دست مي برد و پاكت سيگار را برمي دارد و بعد مي گردد از لاي كوسن ها جعبة كبريت را پيدا مي كند و مي آيد سيگار ديگري روشن كند كه دستش را مي گيرم. سرش را بلند مي كند و پوز خند مي زند:“ چيه؟‌برام خوب نيست نه؟ ” دستم وا مي رود. از گزندگي صدايش دلم مي گيرد. عقب مي نشينم و تكيه مي دهم به ديوار. سرش را مي چرخاند و دود سفيد سيگار را بيرون مي دهد،‌ يعني كه مرا اذيت نكند. پاكت سيگار را برمي دارم و سيگاري بيرون مي آورم. نگاهم مي كند و لبخندي مي زند انگار كه به آشتي . لبخندش بي رمق است و كوتاه. سيگارش را به طرفم مي گيرد. اولين پك را به سيگارم مي زنم و چشم مي دوزم به نيم رخ او كه همانطور كه خيره شده به دورهاي پشت پنجره، با انگشتهاي باريكش سيگار را مي گذارد روي لب هايش و عميق پك مي زند. سيگارم را توي زير سيگاري مي تكانم و باز لب باز مي كنم:“ميترا، نگران نباش. ديروزم بهت گفتم. من خودم پيشتم. نمي گذارم اتفاقي بيفته. خدا رو شكر هنوز دير نشده. مگه نه؟” دستم را به زانو هايش مي كشم:“ ترس نداره كه،”‌سعي مي كنم لحنم را عوض كنم:“ بهت قول مي دم همه چيز خيلي خوب تموم مي شه. هفتة‌ ديگه همين موقع خودت مي خندي به اينكه اينهمه نگران بودي. بابا دكترت بالاسرته،‌ من هستم،‌ مهران هست. … بعدشم دوتايي با هم مي ريم يه مسافرت اساسي،‌حال مي كنيم. از اين به بعدم مواظبي. ها؟!” نگاهم نمي كند. سيگارم تا نيمه سوخته. مي تكانمش توي زيرسيگاري. حوصلة‌كشيدن بقيه اش را ندارم. فشارش مي دهم به كف شيشه اي زيرسيگاري و مي چرخانم تا خاموش خاموش شود و آخرين دودهاي سفيدش توي هوا گم شوند. نگاهش نمي كنم. انگار مي ترسم كه باز ببينم خيره شده به سرماي بيرون و گونه هاي فرورفته اش با هر پكي كه به سيگار مي زند،‌فروتر مي روند و آخرهاي سيگار كه مي رسد،‌با هر پك اشك جمع مي شود توي چشمهايش.
بلند مي شوم و مي روم توي آشپزخانه. نمي دانم به چه فكر مي كند. انتظار نداشتم اينطور خودش را ببازد. همه چيز رو به راه است. دكتر گفته كه جاي نگراني نيست. مهران خيلي خوب كنارش ايستاده. همانطور كه دارم چاي مي ريزم همة‌اين حرف ها را بلند بلند بهش مي گويم. بدون اينكه درست نگاهش كنم ،‌يعني كه مشغول چاي ريختنم. سيني را بر مي دارم و مي آيم توي اتاق. مي نشينم روبرويش. سيني را مي گذارم بينمان، روي زمين. انگار تازه متوجه من شده،‌سرش را مي چرخاند و نگاهم مي كند. با سر به سيني اشاره مي كنم:“ چايي” باز لبخند كوتاهي مي زند يعني كه ممنون، بدون حرف. ليوان چاي را مي گيرم توي دستم. كاش او هم ليوان را بردارد. شايد داغي ليوان دستش را بسوزاند. انگار خواب است از ديروز،‌شايد بيدار شود. از مسخرگي فكر خودم حرصم مي گيرد و باز براي آنكه حرص نخورم، الكي زبان باز مي كنم: “ ببينم،… مسالة‌مالي دارين؟ نگران ايني؟” صورتش باز مي شود. :“‌نه اصلا.” ليوان چاي را برمي دارد. و مي بيند كه هنوز منتظر توضيحم.“ مهران اين ماه خوب در آورده،‌ خودم هم يك كم پس انداز دارم. ” يك لحظه مكث مي كند. اينقدر كه آه است يا نمي دانم نفس عميقي را توي خودش حبس مي كند. “ اونقدرا هم نميشه هزينه اش.” به حرف افتاده، حتي همين قدر كند و نفس بر. نبايد بگذارم دوباره فرو برود در سكوت و انگار خفه شود:“ خوب،‌خيلي خوبه… ”‌ نبايد مكث كنم. بايد باز هلش بدهم به جواب دادن،‌به حرف زدن:“ ببينم،‌نكنه نگران بقيه اي؟”‌ انگار حرفم را نفهميده باشد نگاهم مي كند. تند توضيح مي دهم:“ كه مثلا بفهمن و اينا… آقا جان،‌ اولا كه خيلي ساده تر از اينا حل مي شه. بعدشم مياي پيش من مي موني ديگه… هيچي نمي شه،‌ بهت قول مي دم. اصلا نگران اين بخشش نباش. خوب؟” “‌مي دونم.”‌ نفس عميقي مي كشد و سيگار ديگري بر مي دارد. سيگار را روشن مي كند. الان است كه باز خيره شود به بيرون و من ببازم. ديگر كلافه شده ام. هرچه مي گويم انگار خراب تر مي شود. اگر اينطوري بماند،‌نمي شود. بايد بتواند خودش را كنترل كند. نمي دانم. قبول دارم كه كمي جاي ترس دارد… شايد ترسيده:“ ميترا، هيچي ات نمي شه… بهت قول مي دم. بابا مگه تو تنها كسي هستي كه داري اين كارو مي كني؟ اينهمه آدم… ”‌ انگار ديگر او هم از دستم كلافه شده. صاف نگاه مي كند توي چشمهايم و لجوج مي گويد:“‌مي دونم.”‌ ‌ديگر دارد شورش را در مي آورد. شايد بهتر باشد كمي تند تر باشم. بايد ترسش بريزد. بايد خودش را جمع كند. “‌اٍ، من كه هر چي مي گم تو مي گي مي دونم،‌ عزيز من، هيچ جاي نگراني نيست. دكترت كه خوبه،‌ مسالة‌پولم كه نداريد. پس ديگه چرا ماتم گرفتي؟ ”‌ باز سكوت مي دود توي اتاق. اين بار انگار بعد از صداي بلند من بيشتر به نظر مي آيد. همانطور كه رويش به پنجره است آرام مي گويد:“‌تو نمي فهمي.” و باز گونه هايش فرو مي روند. سيگار را از لبهايش جدا مي كند. بدون فكر باز داد مي زنم:“‌نه،‌ نمي فهمم. تو بگو تا بفهمم.” سرش را مي چرخاند. صاف نگاهم مي كند،‌ انگار كه چقدر نفهمم. كمي صورتش را كج مي كند تا دود غليظ سيگار را كه بيرون مي دهد توي صورتم نخورد. اشك مي دود توي چشمهايش،‌ براي اولين بار از ديروز تا به حال:“ بچه مه،‌مي فهمي؟! اولين بچه ام.”‌
مدتهاست ننوشته ام.
نوشتن برای لالای کوچک را در دفترچه ای دیگر آغاز کرده ام و حالا اینجا فقط متعلق به خودم است. هر چند گاه ننوشتن از او هم سخت است حالا که اینطور دوست داشتنی است و دل می برد، همانطور که همیشه انگار.
این مدت اتفاقات زیادی افتاده، یک جورهایی هیچ اتفاق مهمی هم نیفتاده ، در زندگی شخصی خودم، منظورم است.
ایم مدت کم نوشته ام. خیلی کم... کمتر از همیشه...
شاید این باز آغازی باشد.
می خواهم قصه های کوتاهی بنویسم ...قصه هایی که لحظه های کوچک و گذرای زندگی من و توست، و هزار زن دیگر دیارمان.