2.13.2006

آرایشگاه

ابروی دختر شل بود، تا یک اشاره به آن می کرد کنده می شد. این را زن وقتی شروع کرد به غلتاندن موچین زیر ابرو، فهمید. خودش که جوان بود هم همینطور بود. برای همین هم بعد از ازدواج که چند دفعه ابروهایش را نازک نازک کرد، آن موقع مد بود، دیگر ابروهایش پر نشد. آن موقع قبل از ازدواج ابروهایشان را بر نمی داشتند. خودش که اینقدر زود ازدواج کرده بود که اصلا فرصتش نشده بود... دختر چشمهایش را بسته بود و زیر تماسهای نرم موچین نزدیک بود خوابش ببرد. دست زن که روی صورتش می لغزید احساس خوبی می کرد. احساس تمیزی انگار و زیبایی. می دانست که کار زن که تمام بشود و به او بگوید که سرش را بلند کند و توی آینه نگاه کند، خودش از قیافه اش خوشش خواهد آمد. همیشه همینطور بود. دلش خواست شب که او را می بیند ، او هم متوجه بشود، و بهش بگوید که چقدر ماه شده است. این را چند بار وقتی پیش آن یکی آرایشگرش می رفت بهش گفته بود. این بار هم وسوسه شده بود که برود آنجا، اما یک کم که حساب و کتاب کرده بود منصرف شده بود. پول آن به اندازه 3 دفعه آمدن به این آرایشگاه بود. این یکی ارزان بود و آرام. دختر دوستش داشت، با اینکه کلاسش با آن یکی قابل مقایسه نبود، اما زن آرایشگر با شخصیت بود و ... خانم، آره همین بود؛ خانم. زیادحرف نمی زد، چیزی نمی پرسید و اظهار نظر بیخودی هم نمی کرد. و دایم هم گیر نمی داد که بیا موهایت را هایلایت کن یا چه می دانم یک کوپ جدید بزن، یا تاتو کن و ... . الان هم رایویش را روشن کرده بود و آرام کارش را می کرد. رادیو پیام چرت و پرت می گفت... نه به اندازه شبکه های دیگر، دختر فکر کرد. خوبیش این بود که بیشتر موزیک می گذاشت. گاهی افتضاح ،گاهی هم مثل الان بدک نبود. این یکی ، یک اجرای جدید از یک آهنگ قدیمی بود. دختر اصلش را نشنیده بود هیچوقت اما آهنگ را بلد بود؛
از اینجا تا به شیراز سه گداره، گدار اولش نقش، نقش ، نقش و نگاره... گدار دومی مخمل بپوشم، گدار سومی دی، دی ، دیدار یاره...
آهنگ را دوستی توی غربت می خواند ، شب ها که توی خیابان های شهر شب زنده دار، قدم می زدند و از کافه همیشگی شان به خانه بر می گشتند. اما آهنگ یک تکه اش کم بود ، آخرش...؛
اگر دستم رسه به چرخ گردون ، ازاو پرسم که این چون است و آن چون، یکی را داده ای صد ناز و نعمت، یکی را نان جو آغشته در خون...

آهنگ یک تکه کم داشت... زن دلش خواست زیر لب آهنگ را بخواند... آن موقع ها می خواند. بچه ها که کوچک بودند دایم برایشان آواز می خواند... با وجود متلک های شوهرش که می گفت "احساس می کنی صدایت خیلی خوب است؟" یک لحظه فکر کرد... آن موقع که لبم به آواز باز می شد، او بود که متلک می گفت و حالا که نیست و می توانم برای خودم بخوانم، دیگر...
زن گویند ه پرید وسط آهنگ، یا شاید هم آهنگ تمام شده بود و دختر نفهمیده بود... اینقدر که دلش تنگ شده بود... دلش برای دلتنگی دوستش در غربت تنگ شده بود... زن شروع کرده بود به چرت و پرت گفتن...
دختر دلش خواست زودتر بلند شود و برود بیرون. می خواست خرید کند و شام بپزد.... بپزد؟شاید باز دیر می آمد و شام خورده... دلش خواست اصلا همان جا روی صندلی لم بدهد و تا شب زیر انگشت های نرم زن، موزیک گوش کند...
رادیو اخبار ساعت چهارو پانزده دقیقه را اعلام کرد. این آخرین مشتری بود... کس دیگری وقت نگرفته بود و زن هم هیچوقت منتظر نمی شد... عصرها اگر مشتری نداشت، زودتر تعطیل می کرد و میرفت ... تا خرید کند و شام آماده کند، شب شده بود... امشب اما پسر شیفت شب داشت و دختر هم شام مهمان بود خانه دوستهایش... اینها که یادش افتاد، حرکت تند انگشتهایش کند شد... باید تا شب تنها می نشست و در و دیوار را نگاه می کرد... دلش خواست کار دختر را طول بدهد، شاید هم اگر دختر تصمیم می گرفت موهایش را هایلایت کند یا یک کوپ جدید...
هرچند دختر اهلش نبود، این را دیگر می دانست... دختر آرام بود و خانوم... آره، خانوم... چرت و پرت نمی گفت،دستور الکی نمی داد، ایراد هم نمی گرفت، روی صندلی که می نشست چشمهایش را می بست و کار زن که تمام می شد، نگاهی توی آینه می انداخت، لبخندی می زد و نفس بلندی می کشید ، "خیلی ممنون"ی می گفت و حسابش را می کرد و می رفت... امروز اما زن دلش خواست که دختر ساعت ها بنشیند و او برایش ابرو درست کند...
" ببینید خوب شد؟"
دختر چشمهایش را باز کرد... توی آینه نگاه کرد... قشنگ شده بود... صورتش باز شده بود... نفسش را بیرون داد"خیلی ممنون"
زن پیشبند دختر را باز کرد . دختر انگار یک لحظه مکث کرد... زن نگاهش کرد...
"چقدر باید بدم خدمتتون؟"

No comments: