2.15.2006

احساس خنگی؟!

چه احساسی بهتون دست می ده اگر بعد از کلی وقت ، یک نفر رو(یک دوست رو میشه گفت) از روی اسم گربه اش و بعد دوست پسرش بشناسید، در صورتیکه طرف بدون رو درواسی تمام مدت اسم واقعی اش زیر نوشته هاش بوده؟!! مدت ها بوده که شما نوشته هاشو می خوندید، از اون طرف یک جورایی هم چند دفعه به این فکر افتادید که شاید این دوستتون توی بلاد غربت وبلاگ داشته باشه! بعد عین ، چی بگم؟، تا حالا نشناخته باشیدش، حتی وقتی اون وبلاگشو بسته و شما حتی ناراحت هم شده اید... حالا بعد از اینهمه وقت که یک سری به وبلاگ بسته اش می اندازید، یک دفعه بفهمید که بابا این رفیقتونه!
لا اقلش اینه که احساس خنگی می کنید دیگه؟ نه؟ من الان همین حسو دارم!
جالب اینه که هر بار هم یک پانته آ توی وبلاگستان دیده ام، گفته ام نکنه این پانته آی خودمون باشه... خدا یا من چقدر بد خنگ شده بوده ام(این یعنی اینکه الان نیستم)
خلاصه پانته آ جون... اگر اینجا رو می خونی در درجه اول شرمنده... برای تو احتمالا فرقی نمی کند اما من اول حرصم گرفت بعد هم خوشحال شدم... چهار تا رفیق نابغه مثل من داشته باشی دیگه دشمن نمی خوای !
بعدش... نیومدم که فقط اینا رو بگم که دیگه فایده ای نداره... اول برای خود پانته آ بگم که اون موقع که می نوشتی گاه و بیگاه وبلاگتو خونده بودم و همیشه از نظرات جسورانه ات لذت برده ام... حالا هم خوشحالم که بالاخره دوزاری ام افتاد... اینکه آدم می بینه که دوستهاش چه تغییراتی کرده اند، چه رشدی کرده اند، یا اصلا چه آدمهایی بوده اند همیشه و ما نفهمیده ایم، یک جورایی جالبه... فکر کنم این اتفاق توی ایران بیش از هرجای دیگه ای می افته( به همون دلیلی که آخرین بار حرفشو زدیم، اینکه اینجا آدم ها سخت می شه خودشون باشن... اونقدر همه باید خودشونو پنهان کنن که معمولا اونچه تو از آدم ها می شناسی ، حتی بعد از سالها ممکنه با خود واقعیشون خیلی فرق داشته باشه) راستی یک دلیل دیگه هم که فکر نمی کردم این پانته آ تو باشی، اینه که این نوشته ها خیلی به نظرم بزرگانه تر از تو می آمد!!! بعد هم همه اش فکر می کردم باید رشته نویسنده اش یک رشته ای از علوم تجربی باشه!(حالا چرا؟ نمی دونم)

دوستان، نیومدم اینجا که پیغام های شخصی بگذارم برای یه دوست قدیمی...
فقط همین موضوع شناخت آدم ها برام جالب بود... خواستم به شما هم بگم...
دیدید گاهی ذهنتون روی یک موضوعی کلید کرده، بعد همه اش هم به چیزهایی برمی خورید که یک جورایی بهش مربوطه؟ یا شایدم واقعیت اینکه حالا نسبت به او موضوع خاص حساس شده اید و بیشتر توجهتون رو جلب می کنه... نمی دونم...
یک فیلمنامه دارم می نویسم که موضوع اصلی اش همین شناخت هاست... اینکه چطور آدم ها بر اساس رابطه اشون ممکنه روایت های متفاوتی از یک آدم داشته باشن و بعد چطور می شه ازمیون این روایت های گاه متناقض، خود واقعی شخص رو شناخت.
این اتفاق برام خیلی جذابه.. هر چند اعتراف می کنم که فیلمنامه ام به این جذابی پیش نمی ره... فرصتی هم ندارم زیاد و هنوز گره های اساسی زندگی شخصیتم رو پیدا نکرده ام، یا لا اقل راجع بهشون تصمیم نگرفته ام...

دیگه؟ یکی نیست به من بگه به جای وبلاگ خوندن و بعدش هم چرت و پرت نوشتن و وقت ملت رو گرفتن، برو بشین سر کارت...
دیدید همیشه وقتی یک کار خیلی واجب دارید، کلی کارای دیگه که دوست دارید انجام بدید یا کارای عقب مونده یادتون میفته(خلاصه هر جوری شده می خواهید از قورت دادن قورباغه اتون در برید) من الان دقیقا توی همین موقعیت هستم... کلی برنامه دارم می ریزم برای بعد از ارائه پایان نامه ام... دیگه هم نمی خوام درس بخونم...
همین چند روز پیش به خودم شک کرده بودم و بعم کلی با خودم دعوا کردم که نکنه بزنه به سرت بری کنکور دکترا اسم بنویسی ها ... اینجا هم می نویسم که دیگه قطعی بشه... راجع به دلیلش شاید یک وقت دیگه نوشتم مفصل براتون... راجع به اینکه توی دوره فوق لیسانس هیچی یاد نگرفتم از دانشگاه... جز اینکه حالا دیگه مدرک بالاتری دارم (هنوز ندارم البته) و احتمالا می تونم بیشتر پز بدم... مثل خیلی های دیگه که این مدت دیده ام، مثل همون هایی که معلوم نیست چه جوری دکترا و ... گرفته اند، و شده اند استادهای ما(معلومه البته، مثل خود ما)

احساس می کنم خیلی دارم پراکنده گویی می کنم و ممکنه سر در نیاورید... از بس این مدت تمرکز کرده ام روی "جریان سیلال ذهن" و راجع بهش مطلب خونده ام، روی خودمم تاثیر گذاشته!
بهتره دیگه هیچی نگم...
- پست جدید خورشید خانومو خوندید؟دلم گرفت...

No comments: