رفت... توی فرودگاه دیگه بغضش ترکید و ما هم نتونستیم خودمونو کنترل کنیم:(
از چند روز پیش دلم حسابی گرفته بود. دیگه فهمیده ام که وقتی یک دوست یا فامیل می ره بیش از اینکه از رفتن اون دلخور باشم از تموم شدن یک دوره زندگی ام دلخورم. وقتی بهترین دوستم می رفت، به تمام لحظه های خوش و نا خوشی که با هم گذرونده بودیم فکر می کردم و گریه می کردم. این بار هم همینطور بود. به خصوص حالا که خودم هم دارم می رم به شدت احساس می کنم که چیزهایی توی زندگی ام تموم شده و معلوم نیست دیگه هیچوقت تجربه شون کنم... در مورد خودم بعدا مفصل می نویسم اما در مورد برادرم، وقتی خواهرم رفت ، اولا چند سال بود که ازدواج کرده بود و از خونه ما رفته بود،یک جورایی برام خیلی طبیعی بود که بره دنبال زندگی اش و انگار خیلی نمی فهمیدم دلتنگی چیه!
اما احساس می کنم توی این چند ساله، ماها ، من و برادرهام، و حتی با اون برادرم که ازدواج کرده و همسرش، خیلی به هم نزدیک شده ایم. به خصوص من بعد از برگشتنم بیشتر قدر روابطم رو می دونستم و سعی کردم رابطه قشنگی با برادرهام داشته باشم. شاید همه چیز در حد ایده آل نبود اما نسبتا خوب بود!
حالا دلم برای داداش وسطی حسابی تنگ می شه... کاش اینقدر غصه دار نباشه... کاش اونجا همه چی براش روون باشه تا دلش
نگیره... کاش تند و تند درس بخونه و سر دو سال برگرده!
دلم برای پیتزا پختنت تنگ می شه... دلم برای غرغرهات وقتی می خوایم بریم مهمونی و دیرمون شده تنگ می شه... دلم برای دست و دلبازی های بی مقدارت ... برای رفیق بازیهای بی حدت... برای سکوتت تنگ می شه... دلم برای شب نشینی های سه نفره مون خونه عمو ... برای فوتبال دیدن کنار هم... برای "پاشین بریم یک سر به فلانی بزنیم" ساعت 9 شب تنگ می شه...
No comments:
Post a Comment