8.22.2005

فرق

برای همه دوستانی که این فرق را حس کرده اند، و برای آنهایی که به زودی حسش خواهند کرد
...
چقدر فرق مي كند وقتي توي خيابان هايي راه بروي كه از آنها خاطره داري... ميان آدم هايي كه احساس مي كني مي تواني حدس بزني به چه فكر مي كنند، دغدغه شان چيست... چقدر فرق مي كند وقتي سوار تاكسي شده اي بتواني از آهنگي كه ضبط تاكسي پخش مي كند بفهمي كه رانندة تاكسي ات چه جورآدمي است... جلال همتي گوش مي كند و جواد است يا گوگوش و سياوش ، يا حتي بچه سوسول است و "شوكولاتي شوكولات" گوش مي كند ، يا اصلا نوار نوحه گذاشته است امروز كه روز وفات است... نمي دانم ولي احساس مي كنم حتما فرق مي كند... وقتي مي تواني حدس بزني زني كه كيسة خريد دستش است و از سپه بيرون مي آيد و كنار كوپن فروش ها مكث مي كند، در چه فكري است،‌و دختر بچه هاي تين ايجري كه توي پاساژ قائم عروسك ها را قيمت مي كنند و با هم پچ پچ كنان مي خندند ، به چه فكر مي كنند، يا پسرك هايي كه از دبيرستان تعطيل شده اند، و تازه پشت لبشان سبز شده، به چه خيالي هي به اطراف چشم مي گردانند و چشمانشان برق مي زند‌. چقدر فرق مي كند وقتي مي تواني حدس بزني كه پسر جواني كه كنار خيابان ايستاده، منتظر دوست دخترش است،‌ يا منتظر رفيق پسري، يا ايستاده تا مخ يكي را بزند... راستي چرا هيچ جاي دنيا مردم اينقدر منتظر هم نمي ايستند؟ چرا هيچ جاي دنيا، پستخانه يا كفش ملي تجريش، داروخانة ميدان ونك، سينما قدس ميدان وليعصر، يا پل هوايي هفت تير ندارند؟ يا دارند و تو نمي فهمي...
چقدر خوب است كه گوشي تلفن را كه برمي داري ، آنطرف تلفن، هيچ "چند ساعت"ي با تو اختلاف ساعت نداشته باشد و بداني ساعت آنجا هم همين است كه اينجا هست...چقدر خوب است.

8.19.2005

باورتون می شه؟

باورتون می شه؟
دخترک (نه، زن جوان) گفت: کاش سرطانی باشه...
گفتم:دیوونه شدی؟ باید خدا رو شکر کنی که چیز ساده ایه، چطور همچین دعایی می کنی؟
گفت: اون موقع مساله باکره نبودنم، به خاطر شدت فاجعه گم می شد!!!

چند سال، چند نسل لازم است تا این تابو از بین برود و همه باور کنند که این ، به خدا، شخصی ترین چیز هز فرد است و فقط و فقط به خودش مربوط است و خودش!

8.16.2005

حوصله

خودم هیچوقت حوصله خواندن پست های خیلی طولانی را در وبلاگ های دیگر ندارم(مگر موارد خاص!) حالا می بینم که نوشته های خودم هم برای یک وبلاگ طولانی هستند، به خصوص که احساس می کنم فرمش هم خواندنش را سخت می کند، نمی دونم... از طرفی هم گاه نمی شه این نوشته ها رو کوتاه کرد...
بالاخره یا من باید با خواننده کنار بیایم یا خواننده با من،البته قدم اول این است که اصلا خواننده موجود باشد!
لالا!

8.12.2005

no response to paging

No response to paging
گاه هیچ پاسخی نیست...
انگار هر تلاشی برای هر تماس تنها غوطه زدن در گردابی مدام است...
برای اینکه هر بار حس کنی که « تو پیش نرفتی...»
فقط هر بار غرقه تر...
غرقه تر هم می شود اصلا مگر؟؟؟
غرقه ، غرقه است دیگر، مگر وقتی زیر آب فرو رفته باشی، فرقی می کند که بالای سرت یک وجب آب باشد، یا یک قد، یا چند متر؟
«تو فرو رفتی...»

و غرقه ، بهتر که خفه شود، هر تلاشی برای بالا آمدن، تنها دیگران را بیشتر به عمق خواهد کشید و در کمترین حد اعصابشان را خرد می کند؛
غرقه، بهتر است زود تر خفه شود...
خفه!

8.11.2005

بودریار یا قورمه سبزی

رختها را ریخته ای توی ماشین...
گوشت را که تیز می کنی، صدای چرخیدنش را می شنوی، آب گرفتن، و باز چرخیدن. خیالت راحت می شود که کار می کند و صداهای عجیبی که شب قبل می داد بی دلیل بوده.
همانطور که دستهایت تند و تند متن از پیش نوشته ای را تایپ می کنند، ذهنت مشغول نهار پختن است و فکر شام، و نهار فردا حتی...
ظهر قرمه سبزی، شب برای مهمان عزیزشبانه ات، کتلت که باید سبزیجات پخته کنارش باشد، تازه، که برایش خوب است. فردا؟ ذهنت همینطور دارد تلاش می کند بفهمد که نهار فردا چه باید درست کنی که یادت می افتد فردا دیر می رسی خانه و اصلا برای همین قورمه سبزی را امروز بار گذاشته ای ، وگرنه برای خودت که ظهر تنهایی چیزهایی از روز قبل توی یخچال بوده احتمالا.
ماشین رختشویی می چرخد و این تلاش برای تمیز شدن لذتی به تو می دهد که قابل گفتن نیست، اینکه لباس های کثیف توی آب و پودر آنقدر بچرخند و به هم بسابند که تمیز بشوند و بعد توی آفتاب مرداد پهنشان کنی روی بند و از فکر آفتابی که ساعت ها رویشان می تابد ، کیف کنی. از حالا می دانی که وقتی جمعشان کنی بوی آفتاب می دهند و تمیزی، و بعد دانه دانه تاشان کنی و هرکدام را توی قفسۀ خودش بچینی و یک لحظه جلوی در کمد مکث کنی و لباس ها و ملافه های تمیز روی هم چیده شده را نگاه کنی. این یک لذت زنانه است، نه؟ راستی اگر توی آپارتمانی زندگی کنی که حتی یک بالکن کوچک آفتابگیر هم نداشته باشد...؟؟؟
صدای ماشین قطع شده است، باید بلند شوی، ملافه ها را دیروز شسته ای، وگرنه الان وقتش بود که درجۀ ماشین را بچرخانی و بعد مایع نرم کننده را پیمانه کنی و بریزی توی ماشین ودلت خوش بشود که ملافه ها چه نرم می شوند و خوشبو و فکرت همان موقع برود تا آنجا که؛ شب که سرت را بگذاری روی بالش چه بوی خوبی خواهد داد و حتی وقتی سرت را بچرخانی روی بالش کناری ات، قبل از بوی تن او، بوی اسانس هلو به دماغت خواهد خورد! و نمی دانی از فکر بوی هلوست یا بوی تن او که چیزی توی تنت موج بر می دارد و لبخند روی لبت می آید، ویک دفعه یادت می آید که جلوی ماشین رختشویی ایستاده ای!
و همان لحظه وقتش است که یادت بیاید آنقدر کار داری که وقت ایستادن کنار ماشین رختشویی و نگاه کردن به چرخیدنش را نداری، ووقت ایستادن توی آفتاب و نگاه کردن به ملافه های روی بند که هیچ تکانی نمی خورند!
پشت کامپیوتر ولی وقتی می نشینی، بوی قرمه سبزی را می شنوی که بلند شده است و یادت می افتد که لیمو عمانی باید بریزی توی زودپز و دوباره درش را سفت کنی و بگذاری روی گاز تا جا بیفتد و بعد که سرد شد بگذاری توی یخچال برای فردا ظهر که تو دیر می آیی و وقتی برای غذا پختن نیست، آنهم قرمه سبزی! به فکر صورتش می افتی که فردا که میز را بچینی برایش و قورمه سبزی را بگذاری روی میز با سبزی خوردن (و البته پیاز یادت نرود که خیلی دوست دارد) چطور چشمهایش برق خواهد زد، و این بار می دانی که نه فکر قورمه سبزی، که فکرچشمهای اوست که لبخند را روی لبت می آورد...
متن را که تایپ می کنی، هیچ نمی فهمی ازش، فکر لباسها و ملافه ها و قورمه سبزی نمی گذارد... تایپ نوشته ها که تمام می شود، نوبت نوشتن قسمتهای جدید می شود، یا خواندن و ترجمۀ متن های هنوز نخوانده و گنجاندن آنها در بخش های دیگر مقاله. این دیگر اصلا با ذهن مغشوش تو نمی خواند!
کتاب را که باز می کنی،می فهمی که این فصل راجع به نظریات بودریار است و تا می آیی ربط حرف های او را به موضوع مورد بحث بفهمی چشمت می افتد به ساعت و می بینی که باید بلند شوی و گوشت چرخ کرده را از فریزر بگذاری بیرون که برای شب به موقع آب شود و بتوانی سیب زمینی های پخته را رویش رنده کنی، با پیاز، و بعد نمک و فلفل و دارچین( این عادت از آشپزی مادرت است که توی همه چیز دارچین می ریخت) و بعد تخم مرغ رویش بشکنی و ورز بدهی ، بعد نوبت ماهی تابه است و روغن است، یادت نرود که اول ماهی تابه را بگذاری داغ شود و بعد روغن را بریزی(حتما روغن سرخ کردنی باشد که سالم تر است) و بعد که روغن داغ شد، یکی یکی کتلت ها را کف دستت پهن کنی و بغلتانی توی آرد سوخاری که ریخته ای تو ی بشقاب کنار دستت و بگذاری توی روغن داغ، تا برشته شوند، هنوز کتلت اول را برنگردانده ای که شاید او از راه برسد، از فکر اینکه شاید بیاید پشت سرت بغلت کند و ببوسدت، شاد می شوی. اما آمدن او؛ فکر آمدن او، یادت می اندازد که سبزیجات را هنوز آماده نکرده ای و او وقتی بیاید آنقدر گرسنه است که منتظر نخواهد شد و اگر سبزیجات آماده نباشد، کتلت ها را خالی خالی می خورد، و این خوب نیست! باید سریعتر بجنبی، تا وقتی او آمد، بتوانی میز را بچینی، کتلتها را بگذاری توی دیس و کنارش هویج های پختۀ نارنجی ، با گل کلم های سفید بچینی و چه خوب می شد اگر کمی اسفناج یا کلم بروکلی هم بپزی، که سبز که کنارش بیاید دیگر هیچ چیز کم ندارد... ندارد؟ کتلت با نان تازه می چسبد، ساعت چند است؟ اگر بجنبی ، می رسی قبل از آمدن او تا نانوایی بربری بروی و یک نان تازۀ خشخاشی بگیری و ببری و بگذاری توی سبد و رویش کیسه بکشی که خشک نشوند. شاید بتوانی سر راه نوشابه هم بگیری، هرچند که برای تو که می خواهی چند کیلویی کم کنی خوب نیست، اما می دانی که برای او غذا بدون نوشابه چیزی کم دارد... نوشابه چند است راستی؟ خوب است به جای نوشابه خانواده، یک نوشابۀ کوچک بگیری. سراغ کیفت که می روی ، یادت می افتد که نزدیک آخر ماه است و اگر نجنبی و کارت را به موقع تحویل ندهی، حقوقت را نمی توانی به موقع بگیری و اگر حقوقت را نگیری، خرج خودتان به جهنم، مهمانی هفتۀ دیگرت می ماند و نمی توانی برایشان بیف استروگانف درست کنی ، با چیپس های ریز خورد کرده، و خورشت کرفس با گوشت گوسفند، و سالاد ماکارونی با ژامبون و فلفل های رنگی، و نمی توانی توی بشقاب ها دستمال های رنگی بچینی ، و سبد بزرگت را پر از میوه کنی و رویش انگور بچینی،که به قول او بهترین میوه است برای مهمانی...
و شب که مهمانها رفتند، لباست را عوض کنی، و وقتی توی شک باشی که امشب جمع و جور کنی یا صبح فردا، ببینی که او دارد مسواک می زند و بفهمی که وقت خواب است و همه چیز را بگذاری برای فردا و خودت را بسپاری به بوی هلو و خمیردندان پونه و شاید اودکلن مست کنندۀ او که برای مهمانی به صورتش زده...

همین فکرهاست که نمی گذارد خواندن این فصل را تمام کنی ، و چیزی از ترجمۀ خودت بفهمی، هرچند که حواست باشد که مقاله ات را باید هفتۀ آینده تحویل بدهی و بدانی که اگر امشب از ارتباط بودریار با موضوع مقاله سر در نیاوری، فردا دیر است!
و همین جاست که یک لحظه پشتت را تکیه بدهی به پشتی صندلی، با خودت فکر کنی آیا دلت می خواهد زن دیگری بودی؟ نمیدانی چرا یاد کلاریس میسیز دالوی می افتی، یا بیشتر یاد مریل استریپ ساعتها! آیا دلت می خواست که از مقاله و ترجمه و بودریار و نظریاتش چیزی سرت نمی شد و تمام روز را با خیال راحت به صدای چرخیدن ماشین رختشویی و صدای زودپز روی گاز فکرمی کردی، به آفتابی که به ملافه ها می تابد، رنگ کتلت های برشته کنار هویج و گل کلم و اسفناج، یا رنگ انگور های یاقوتی روی شبرنگ و سیب گلاب و آلوی قطره طلا ...و یا حتی به بوی تن او ، آمیخته به اسانس هلو و خمیردندان پونه... و شب ها هم به جای نشستن توی آشپزخانه، برای اینکه نور او را که توی ملافه های هر روز شستۀ تو خوابیده بیدار نشود، و خواندن و ترجمه کردن مقاله های آدمهایی که هیچ ازشان نمی دانی، پیراهن سفید خوابت را بپوشی، و خواب هفت پادشاه را ببینی و صبح به جای خسته از خواب بیدار شدن، سرحال بلند شوی، و دوش بگیری و سر فرصت میز صبحانه را آماده کنی، و خیالت راحت باشد که هیچ کار دیگری نداری جز پختن نهار و شاید درست کردن دسر امروز،شاید شیرینی، شاید ترشی...
دلت می خواست یعنی؟ که هیچکدام این کارها را که الان قاطی لذت های زنانه ات کرده ای بلد نبودی، و می توانستی تنها به لذت باز کردن در فر وقتی کیکت پف کرده و بوی وانیلش بلند می شود، بپردازی، به لذت باز کردن در شیشۀ ترشی بعد از چند هفته و شنیدن بوی سرکه ای که با مخلوط میوه ها و سبزیجات جا افتاده...
نمی دانی چرا باز یاد مریل استریپ ساعتها افتاده ای، یاد ویرجینیا ولف شاید...
بوی قورمه سبزی بلند شده است، باید زیرش را خاموش کنی و همین چند ساعتی را که وقت داری، صاف بنشینی روی صندلی که بودریار منتظر است!