ماجرا مربوط به 10 سال پیش بود... وقتی هنوز ازدواج نکرده بودند و هنوز دوست بودند. زن همان موقع چند بار از مرد پرسیده بود ، یعنی پرسش که نمی شود گفت، همان موقع هم انگار رویش نمی شد مستقیم حرفش را بزند، اما اشاره هایی به مرد کرده بود و مرد هر بار مطمئنش کرده بودکه نه... جریان از این قرار بود که آن سالها مدتی یکی از دوستان دختر مرد(که البته همان موقع هم 7-8 سالی از مرد بزرگتر بود) به خانه او آمده بود و پیش او مانده بود. زن، که آن موقع دختر جوان 24-25 ساله ای بود، اوایلش هیچ محل نگذاشته بود، کمی بعد اما، زده بود به سرش و آرام نگرفته بود تا دوست مرد رفته بود. زن به مرد، که 25 ساله بود و 2 سالی می شد که با او دوست بود، گفته بود که به نظرش ماندن دوست دختری در خانه او هیچ معنی ندارد و او نمی تواند این رابطه را بفهمد... رویش نشده بود به دوست پسرش بگوید که شب ها گاه به سرش می زند که آنها الان دارند چه کار می کنند و آیا خوابیده اند یا نه و ... راستش هم این بود که اینقدر از عشق مرد مطمئن بود که چیزی که بیشتر ناراحتش می کرد، نه رابطه خاص جنسی بین آنها، بلکه صرف زندگی کنار همشان در طول روز بود. به زن حسودی اش می شد. 2 سال بود که با پسر دوست بود و دلش می خواست که تمام لحظه هایش را با او باشد. مرد هر بار به او گفته بود که جریان اصلا" آنطورها که او فکر می کند"، نیست و زن ، تنها دوستی است(و حتی اینکه مرا یاد خاله ام می اندازد،که در حقیقت یکی دو سال از آن زن بزرگتر بود) و چون فعلا جا ندارد پیش من مانده و ...
و حالا بعد ده سال...
امشب نمی داند میان کدام حال و احوالی، چه شد که مرد دلش خواست به او اعتراف کند... یا حتی اصلا بهش فکر نکرد و فقط بر زبان آورد... مرد ،همان موقع، با آن زن خوابیده بود...
تمام تنش مور مور شد...
10 سال تمام... دیگر یادش رفته بود... و امشب انگار یکی از همان شب های ده سال پیش بود... که دختر جوان روی تختش نشسته بود و داشت فکر می کرد به دوست پسرش که با زنی در خانه اش تنهاست امشب و تنش می لرزد...
امشب او همان دختر بود... و مرد همان پسری که به او خیانت کرده بود و انگار خیانتش را 10 سال کش داده بود.
زن احساس کرد دارد بالا می آورد، تمام شبهای بودنش با مرد از جلوی چشمش گذشت... حتی بودن با او، وقتی که هنوز ازدواج نکرده بودند... بودنش با مرد، همان روزهایی که زن مهمان خانه او بود...
معده اش جمع شد و احساس کرد چیزی توی گلویش بالا می آید...
توی دستشویی، زن روی زمین نشست... خیس از عرق ... با تنی که تمام سلول هایش می لرزید... مرد از بیرون صدایش کرد:چیزی شده؟ خوبی؟
زن جواب نداد... مرد بلند تر صدایش کرد. زن فکر کرد الان دختر کوچکش از خواب بیدار می شود و اگر گریه کند، پسرک هم از خواب می پرد...
مرد تقه ای به در زد:خوبی؟
زن خواست بگوید:نه نیستم... همانقدر که آن موقع نبودم... خوب نیستم، و دیگر هم نخواهم بود انگار...
به جایش آرام جوابی داد تا مرد خیالش راحت شود و برود...
مرد انگار خودش هم یادش نبود به او چه گفته است... اینقدر که بی اهمیت و میان حرفهایی دیگر به زبان آورده بودش... زن هم حتی وقت نکرده بود به حرف او فکر کند، تا الان که هر دو بچه را خوابانده بود و خواسته بود که برای خواب آماده شود...
از فکر اینکه باید برود و سرش را بگذارد کنار سری که 10 سال پیش به او چنین دروغی گفته بود و با مهربانی مطمئنش کرده بود و نگهش داشته بود... باز معده اش به پیچش افتاد...
مشتی آب به صورتش زد و از دستشویی بیرون آمد. چراغ آشپزخانه روشن بود. مرد داشت روی استکانی پر از نبات چای می ریخت. زن نگاهش را از او دزدید... و به اتاق برگشت. خودش را زیر پتو چماله کرد و وقتی که مرد وارد اتاق شد، چشمهایش را بست. مرد در حالیکه استکان را به هم می زد وارد اتاق شد. و کنار او ، روی تخت نشست: پاشو بخور، خوبه برات...چت شد یه دفعه؟ چیز بدی خوردی؟
زن فکر کرد: آره... چیزی خیلی بد...
و حالا بعد ده سال...
امشب نمی داند میان کدام حال و احوالی، چه شد که مرد دلش خواست به او اعتراف کند... یا حتی اصلا بهش فکر نکرد و فقط بر زبان آورد... مرد ،همان موقع، با آن زن خوابیده بود...
تمام تنش مور مور شد...
10 سال تمام... دیگر یادش رفته بود... و امشب انگار یکی از همان شب های ده سال پیش بود... که دختر جوان روی تختش نشسته بود و داشت فکر می کرد به دوست پسرش که با زنی در خانه اش تنهاست امشب و تنش می لرزد...
امشب او همان دختر بود... و مرد همان پسری که به او خیانت کرده بود و انگار خیانتش را 10 سال کش داده بود.
زن احساس کرد دارد بالا می آورد، تمام شبهای بودنش با مرد از جلوی چشمش گذشت... حتی بودن با او، وقتی که هنوز ازدواج نکرده بودند... بودنش با مرد، همان روزهایی که زن مهمان خانه او بود...
معده اش جمع شد و احساس کرد چیزی توی گلویش بالا می آید...
توی دستشویی، زن روی زمین نشست... خیس از عرق ... با تنی که تمام سلول هایش می لرزید... مرد از بیرون صدایش کرد:چیزی شده؟ خوبی؟
زن جواب نداد... مرد بلند تر صدایش کرد. زن فکر کرد الان دختر کوچکش از خواب بیدار می شود و اگر گریه کند، پسرک هم از خواب می پرد...
مرد تقه ای به در زد:خوبی؟
زن خواست بگوید:نه نیستم... همانقدر که آن موقع نبودم... خوب نیستم، و دیگر هم نخواهم بود انگار...
به جایش آرام جوابی داد تا مرد خیالش راحت شود و برود...
مرد انگار خودش هم یادش نبود به او چه گفته است... اینقدر که بی اهمیت و میان حرفهایی دیگر به زبان آورده بودش... زن هم حتی وقت نکرده بود به حرف او فکر کند، تا الان که هر دو بچه را خوابانده بود و خواسته بود که برای خواب آماده شود...
از فکر اینکه باید برود و سرش را بگذارد کنار سری که 10 سال پیش به او چنین دروغی گفته بود و با مهربانی مطمئنش کرده بود و نگهش داشته بود... باز معده اش به پیچش افتاد...
مشتی آب به صورتش زد و از دستشویی بیرون آمد. چراغ آشپزخانه روشن بود. مرد داشت روی استکانی پر از نبات چای می ریخت. زن نگاهش را از او دزدید... و به اتاق برگشت. خودش را زیر پتو چماله کرد و وقتی که مرد وارد اتاق شد، چشمهایش را بست. مرد در حالیکه استکان را به هم می زد وارد اتاق شد. و کنار او ، روی تخت نشست: پاشو بخور، خوبه برات...چت شد یه دفعه؟ چیز بدی خوردی؟
زن فکر کرد: آره... چیزی خیلی بد...
No comments:
Post a Comment