10.29.2005

چرا؟

X دختر بسیار ماهی است. از آن دخترهایی که در همان برخورد اول به دلت می نشینند، بسیار مهربان و ملایم. اگر بیشتر با او نزدیک شوی، می فهمی که البته گاه شیطنت ها و سرخوشی هایی هم از زیر این آرامش بیرون می زند که البته برای دختری به سن او (28-30) طبیعی است و باعث می شود که سالم تر به نظر برسد. من راستش خیلی با او نزدیک نیستم. او دوست دوستم است! اما چند برخورد کوتاه کافی است تا بفهمی که با چه دختر با شخصیت و مهربانی روبرو هستی. او ضمنا فارغ التحصیل یک رشته مهندسی از دانشگاه آزاد است. کار خوبی دارد. تقریبا به شدت کار می کند. و با وجود همه گرفتاری ها می دانم که همیشه هم برای کمک و کار خیر حاضر است و هرکاری را که قبول کند، مسوولانه به انجام می رساند.
همه اینها را را نوشتم برای این:
امروز متوجه شدم که X ظاهرا چند سالی است که دل به پسری بسته است. (این را کم و بیش قبلا هم می دانستم) اما امروز فهمیدم که او به شدت توسط خانواده و به خصوص پدرش تحت فشار است. دوستم می گفت که پدرش اصلا ازآن نوع آدم هایی است که عملا نمی گذارد او ازدواج کند. از تعجب، و بیش از آن از عصبانیت، نمی دانستم چه بگویم. خلاصه دخترک گل ما به این نتیجه رسیده که تنها راهش این است که به طور مخفیانه ازدواج کند و از ایران خارج شود. ظاهرا ماجرای پدره اصلا شوخی بردار نیست. پسر و مادرش در جریان این مساله هستند. حالا اینکه این ماجرا چطور باید انجام شود و بعد از آن چگونه می گذرد… بماند.
تا اینجای ماجرا چه فکر می کنید؟
شاید خیلی ها بگویند، آفرین عجب دختری! دارد روی پای خودش می ایستد، خودش انتخاب می کند و پای انتخاب هایش هم ایستاده…ا ین البته آفرین دارد!
یک عده دیگر هم شاید اصلا بگویند "خوب می کند، باید یکی به این پدرهای مستبد بفهماند"…
بعضی ها را هم دیده ام که اینجور وقتها چشمهایشان را ریز می کنند و می گویند،"حالا پسره کی هست؟ ارزش این کارها را دارد؟" یا مثلا "خوش به حال پسره!"
حرفهای آن گروه هایی را کنار می گذارم که اصلا ازا این وجه به ماجرا نگاه می کنند که " لابد پسره یک اشکالی دارد که پدره مخالفت می کند، هیچ پدری که بد دخترش را نمی خواهد" یا اینکه " اینجورکارها عاقبت ندارد" و "بعدا می فهمد" و یا …

من فقط یک چیز می خواهم بگویم… می خواهم بگویم آره، آفرین به او، اما می دانید او چه انرژی ، چند سال از زندگی اش را باید صرف کنار آمدن با خانواده اش کرده باشد، صرف حفظ رابطه ای که به هر حال حتما برایش مهم بوده… می دانید چقدر؟ می دانید این انرژ ی ، این امید، این وقت ، می توانسته صرف چه کارهای دیگری بشود؟
می دانید چقدر توهین شده به او؟ می دانید چقدر با خودش کلنجار رفته؟
این ماجرا را که شنیده ام، از صبح اعصابم خورد است! چرا؟ واقعا چرا دختری به این شایستگی(همین را می گویند دیگر؟) چرا دختری با اینهمه قابلیت های بالای کاری و اجتماعی، چرا باید چندین سال از زندگی اش را رف تحمل کردن این فشار ها کند، و بعد هم از کشورش، از خانه اش، از کارش، از همه چیز ببرد، به خاطر…
به خاطر اینکه پدری دارد که خود را (طبق قانون) مالک او می داند، و هیچ عرف، و قانونی نیز از او حمایت نمی کند… آره، می دانم که می شود به دادگاه رفت و … حتما او هم می داند، اما این قانون چقدر حامی است که طرف گزینه ای به سختی عقد پنهانی، خروج از مملکت، و زندگی ای کاملا متفاوت را به آن ترجیح می دهد.

این را هم بگویم که این دختر دو سه تا خواهر دیگر دارد… با سرنوشتی مشابه لابد!

و… چند دختر دیگر را در اطرافتان می شناسید که به نوعی اینگونه زندگی می کنند؟ چند نفر دیگر را می شناسید که کلی از انرژی شان را صرف اثبات خود و انتخاب هایشان به اطرافیان می کنند و عملا زندگی چندگانه ای را برمی گزینند. در محل کار نقش یک زن توانا، مدیر و با قابلیت. در خانه پدری نقش دختری که حق انتخابی ندارد، و یا لا اقل انتخاب هایش به شدت زیر سوال است و البته نقش دختری خانواده دوست، که به روابط خانوادگی اهمیت می دهد. در خانه دوست پسر ، نقش دختری مهربان، توانا، و مستقل…
همه این نقش ها گاه خیلی قشنگ هستند ، اما گاه در کنار هم نگه داشتنشان کار حضرت فیل است!!!

دلم گرفته… به خدا حیف است… کاش در ارزشهایمان، در قوانینمان، در نگرش هایمان بازنگری کنیم.
کاش برای همه انسانها حقی برابر قائل شویم، کاش فکر نکنیم که صلاح دیگران را بهتر از خودشان می دانیم…
کاش سرزمینم،فردا، برای لالای کوچک، مهربان تر ، و عادل تر از این باشد…


10.28.2005

:)

:) موفق شدم بلاگ رولینگ رو نصب کنم...
حالا به مرور لینک هایی را که دوست دارم اضافه خواهم کرد! خودم از این موفقیت بسی خوشحالم!!!

10.27.2005

شبانه

"دیگر دوستت ندارم"، زن این را وقتی با خودش گفت که بالای سر مرد نشسته بود. مرد ، نیمه برهنه، زیر ملافه های آبی رنگ خوابیده بود.
زن لبه تخت نشسته بودو یک پایش را از لب تخت آویزان کرده بود و کف پایش که گاه به گاه به سرامیک سرد کف می خورد، مورمورش می شد. زانوی دیگرش تا شده بود روی تخت و گوشه ای از ملافه که دور کمرش افتاده بود آنرا می پوشاند.
زن اندیشید:"دیگر دوستت ندارم." به موهای تنک مرد نگاه کرد که روزی، نه خیلی دور، چه پرپشت بود. مرد تقریبا دمر خوابیده بود و تنها گوشه ای از صورتش که روی بالش قرار گرفته بود دیده می شد.
ته ریش مرد توی نور کم اتاق دیده نمی شد. اما زن ، که هنوز گونه ها و زیر گلویش می سوخت، می دانست که مرد ته ریش دارد... از آن ته ریش هایی که تنها وقتی به نظرت می آیند که به صورتت ساییده می شوند.
مرد تکانی خورد. دستش را توی جای خالی زن چرخاند، بدون اینکه سرش را از توی بالش تکان بدهد،لای یکی از چشمهایش را به اندازه لحظه ای باز کرد:"چی شده؟"
زن سرش را به طرف او چرخاند. صورت هنوز توی بالش بود و چشم بسته. دستش اما به دنبال زن می گشت. زن دلش نیامد... دستش را گذاشت روی دست سرگردان مرد:"هیچی، الان می خوابم."
مرد "اوهوم" خوابالودی کرد و سرش را به طرف دیگر چرخاند.
زن نگاهش را پایین انداخت؛ دستان مرد گوشتالو بود و سفید، با ناخنهای کوتاه.دست زن سبزۀ زن هرچند روی موهای سیاه دستان مرد، خودش را نشان می داد. انگشتان کشیده که در محل مفاصل کمی پهن می شد. "دستهای قشنگی ندارم" این را زن هزار بار با خودش فکر کرده بود. دستش را از روی دست مرد برداشت و از جایش بلند شد.
توی دستشویی ، زن خیمردندان توی دهنش را که تف کرد، سرش را بلند کرد و توی آینه به خودش نگاه کرد. موهایش پریشان بود. دستهای خیسش را کشید توی موها و سعی کرد مرتبشان کند. دهانش را شست و باز توی آینه نگاه کرد. موها ، نیمه خیس، کم و بیش مرتب شده بود. تک دانه موی سفیدش روی شقیقه می درخشید. توی آینه به خودش خیره شد: "واقعاً؟"
چشمهایش را پایین انداخت انگار از خودش شرمش شد. دوباره سربلند کرد؛ چشمها، توی آینه ، پرسشگرانه به او خیره شده بودند. حوله را برداشت و گرفت روی صورتش. بعد قوطی کرم شب را از طبقۀ جلوی آِنه برداشت و با نوک انگشت کمی روی صورتش گذاشت. و همانطور که به خودش خیره شده بود با سرانگشت روی پوست پخشش کرد. چشمهای توی آِنه هنوز می پرسید: "واقعاً؟ یا مثل تمام این سالها..." حرصش گرفت، چراغ توالت را خاموش کرد.

آباژور کوچک کنار تخت را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید. پشت به مرد. سردش بود. پاهایش را، زیر پیراهن سفید، توی شکمش جمع کرد و دستهایش را برد زیر بغلش. فهمید که مرد جا به جا شد. دست مرد لحاف را روی او کشید. زن کمی جابه جا شد و پاهایش را رها کرد. "خواب نیست؟"، زن آرام سرش را چرخاند و توی تاریکی نگاهی به مرد انداخت. چشمان مرد بسته بود و صورتش توی بالش گم.
زن باز کمی خودش را زیر لحاف جمع کرد. مرد یک لحظه چشمانش را باز کرد. انگار از بودن او که مطمئن شد گفت: "دوستت دارم." زن سرش را توی بالش جابهجا کرد. دستش را از زیر لحاف بیرون آورد و روی دست مرد گذاشت.مرد با چشمهای بسته و خوابالود گفت:" شب به خیر" . زن گرم شده بود. بدنش را زیر لحاف باز کرد و سرش را سُراند کنار دست مرد: "شب به خیر".

زیبایی

هیچ دقت کرده اید که زنهای حامله چقدر خوشگل هستند؟؟؟!
نمی دانم چرا! با اینکه صورتشان پف کرده است و همیشه یا رنگ پریده هستند یا برافروخته! اما نمی دانم چه چیزی است که باعث می شود به طرز عجیبی زیبا به نظر برسند. شاید به خاطر برق چشمهایشان است. تا به حال دقت کرده اید که چشمهایشان چه برقی می زند؟ غرور است؟ شادی است؟نمی دانم ....
انگار همیشه دارند ته دلشان به موجود کوچک قشنگی فکر می کنند که هیچ کس وجودش را درک نمی کند، غیر از خودشان:)
2- چرا زنها توی مراسم عزاداری زیبا می شوند؟؟؟؟
(این از قبلی هم عجیب تر است ، نه؟)
نمی دانم به خاطر لباس سیاه است یا به خاطر صورت های آرایش نکرده،یا شاید به خاطر غم است، یا اصلا به خاطر چشمهای گود افتاده و گاه گریسته؟
راستش نمی دانم چرا چند روز است به این موضوع گیر داده ام! تنها نکته مشترک میان این دو، این است که هم زنهای عزادار و هم زنهای باردار، معمولا آرایش نمی کنند! پس چرا همیشه فکر می کنیم آرایش آدم را زیبا تر می کند؟؟؟؟

10.17.2005

تنهایی

می دانم که دیرم شده، اما چشمهایم را انگار نمی توانم باز کنم،توی تختخواب می چرخم و آرزو می کنم که ساعت کند تر حرکت کند... اما، می دانم که دیر شده! چشمهایم را باز می کنم، نگین از میان کتابها و کاغذها و خرت و پرت های روی میز چند کتاب و ورق را جدا میکند، توی کیفش می گذارد:"پاشو ، کلاس نداری مگه تو امروز؟" با عجله مقنعه اش را جلوی آینه صاف می کند و می رود بیرون، ساعت را نگاه می کنم، 6:20، چاره ای نیست، از جایم می پرم.
لباس پوشیده و آماده به آشپزخانه می روم. آشپزخانه که یعنی گوشۀ کوچکی با چند کابینت و گاز و یک یخچال کوچک. مامان مشغول خرد کردن هویج است. در یخچال را باز می کنم، آبمیوه را بیرون میآورم، یک تکه هم نان سوخاری از روی یخچال برمیدارم، مامان غر می زند:"این چه جور صبحانه خوردنه؟ یک کم زودتر پاشو، مثل آدم بخور!" وقت ندارم، همانطور که لیوانم را سر می کشم، پایم را می کنم توی کفش و سعی می کنم بدون باز کردن بند، پایم را تویش بچپانم. مجبور می شوم بنشینم و بند را باز کنم، بابا بالاسرم ایستاده:"کی میای باباجان؟ دیر نکنی؟" علی از آن طرف به مسخره صدا می زند:"دیر نکنی، باباجونم، قربونت بشم!" خنده ام می گیرد. صدای بابا را عین خودش در می آورد. چراغ را خاموش می کنم، در را می زنم به هم و کلید را توی قفل می چرخانم. پله ها را می دوم پایین، آسانسور صد ساعت طول می کشد تا بالا بیاید هر صبح! یک طبقه را رد کرده ام که:آخ، نهارم را جا گذاشته ام، صدای مامان از بالای پله ها می آید: "نگار، نهارت!" پله هارا دو تا دوتا برمی گردم بالا، اه، کلید ته کوله ام گم شده و نمی توانم پیدایش کنم:بالاخره موفق می شوم: در را باز می کنم و می دوم تو. مامان:"با کفش؟". از توی یخچال ظرف کوچکی را که دیروز تویش سبزیجات پخته ریخته ام، برمی دارم،با یک تکه نان می گذارم توی کیسه و می اندازم توی کوله ام. علی دست بردار نیست:" مامان جان چرا جوش می زنی، این نهارو که، خوردنش با نخوردنش فرق نداره!" براش شکلک در می آورم و می دوم بیرون.
ساعت از 5:30 گذشته که می رسم خانه. طبق معمول کلید را نمی توانم پیدا کنم، کیسه خریدم را می گذارم روی زمین. بالاخره بعد از درآوردن تقریبا نصف خرت و پرت های توی کوله ، کلید را پیدا می کنم. در را که باز می کنم، اتاق تاریک است. کلید برق را می زنم. باید بجنبم، فراز قرار است شام بیاید پیشم. بهش گفته ام که دیر می رسم و حوصله غذای حسابی ندارم. لباسم را عوض می کنم، زیر کتری را روشن می کنم. مامان توی اتاق کتاب می خواند. همیشه صبر می کند تا چای عصرش را با من بخورد. پیاز را خورد می کنم توی ماهیتابه و می گذارم روی گاز. قابلمه آب جوش آمده است. یک بسته ماکارونی از توی کیسه در می آورم ونصفش را می ریزم توی قابلمه. علی به قارچهایی که خرد کرده ام ناخنک می زند. "ببینم، تو به جز ماکارونی چیز دیگه هم بلدی؟" نگین جوابش را می دهد:" صد رحمت به اون، تو همونم بلدی؟" ،"من نبایدم بلد باشم،پس زن می گیرم برای چی؟" مامان بالاخره صدایش در می آید:" نه بابا، ببین کی برات بره خواستگاری!"
یک قاشق رب می ریزم توی مخلوط گوشت و قارچ و فلفل سرخ شده ، یک کم از آب کتری می ریزم رویش و درش را می گذارم تا بپزد و رنگ بگیرد. ماکارونی را آبکش می کنم.کمی روغن زیتون می ریزم رویش و می ریزم توی دیس پیرکس. مایۀ آماده را می ریزم رویش و می گذارم کنار. کاسه کوچک سالاد را که می گذارم توی یخچال، ساعت نزدیک 7 است. ظرفهارا که بشورم، فراز هم رسیده است.
ساعت 12 است. فراز دارد آماده می شود. باید برود؛فردا صبح مسافر یک سفر چند روزه است. ایستاده ام گوشه اتاق و نگاهش می کنم. سرش را بلند می کند و نگاهم می کند. دستهایم را می اندازم دور گردنش:"رسیدی بهم زنگ می زنی؟" . موهایم را می بوسد:" برسم که سرم خیلی شلوغه، اما شب حتما می زنم، خوب؟" سرم را می چشسبانم به سینه اش. همانطور که توی بغلش هستم. عینک و سوییچش را از روی میز بر می دارد. عینکش را می زند. توی آینه نگاه می کند و دستی توی موهایش می کشد. سرم را می گیرد توی دستهایش و از سینه اش جدا می کند. دلم می خواست همانجا بخوابم. می بوسدم:"خداحافظ عزیزم". کفش می پوشد و در را باز می کند. لای در می ایستم. می گوید:" برو تو نگار. در رو هم از تو قفل کنی ها، خوب؟" سر تکون می دم. از در که می ره بیرون، من هم می روم بیرون در می ایستم. آن طرف تر می ایستد و دکمه آسانسور را می زند. آسانسور می رسد. بهم اشاره می کند که بروم، با دستش ادای فقل کردن در را در می آورد ، یعنی که در را قفل کنم، دست تکان می دهم برایش، و او بوسه ای توی هوا برایم می فرستد و می رود توی آسانسور.
در را می بندم، کلید را توی قفل می چرخانم. خانه ام خالی است... روی صندلی می نشینم و سرم را می گذارم روی میز.

بابا دستش را می کشد روی موهایم:"بابا جان چرا اینجا خوابیدی؟ برو سرجات" سرم را بلند می کنم. ساعت نزدیک 2 است. بلند می شوم. شیرینی که فراز خریده بود، روی میز مانده، می گذارمش توی یک ظرف دردار و می گذارم توی یخچال. می روم توی دستشویی و مشغول مسواک زدن می شوم. صدای خوابالوی نگین می آید که غر می زند:"در توالتو ببند وقتی مسواک می زنی!" . پایم را دراز می کنم و در را می زنم به هم.
چراغ را خاموش می کنم و می خزم توی رختخواب. سوییت کوچکم خالی است ، اما... من تنها نیستم.

10.13.2005

تشکر

من شوکه شده ام!!!
وقتی یک صفحه داشته باشی که گاه و بیگاه چیزی توش بنویسی و تازه مدتی باشد که به فکر افتاده باشی که به بقیه هم معرفی اش کنی ولی... بعد یک دفعه یک روز می آیی و می بینی که 13 نفر برایت پیغام گذاشته اند؟!
اولش فکر کردم اشتباه شده...بعد پیغام ها رو خوندم و دیدم که چقدر همه لطف داشته اند.
این میون باید بیش از همه از هاله عزیز ممنون باشم که بدون هیچ شناختی ، صرفا با اولین پیغام من به اینجا سر زد و بعد مهربانانه زحمت درست کردن اشکالات این صفحه را کشید. و من فهمیدم که چرا میان تمام بچه های وبلاگ نویس او شخصیتی است که همه بهش احترام می گذارند و برایش ارزش قایلند، این ارزش نه تنها به خاطر توجه مسوولانه او به تمام مسایل سیاسی و اجتماعی، بلکه همچنین قطعا به خاطر روح دلسوز و ومهربان اوست: مهربانی ای از جنس مهربانی مادرانه.
البته دلم می خواهد از دو نفر دیگر هم تشکر کنم، دو وبلاگ دیگر که صاحبانشان اولین کسانی بودند که مدتها پیش اینجا رو خوندند و برای اولین بار برای من ایمیل دادند. توجهی که در قدم اول مرا متعجب و دلگرم کرد؛خورشید خانم و سهیلا(وبلاگ یادداشتهای سهیلا)
اما از همه مهمتر:
راستش خوندن نظریات شما تازه منو متوجه کرد که چه کاری کرده ام!!! گذاشتن داستانی که خیلی وقت پیش، در حال و هوایی کاملا متفاوت ، شروع شده است و هرچند همواره وسوسه تمام کردنش را داشته ام اما هیچوقت نشده، باعث می شه که انتظاری در خواننده بوجود میاد و حالا من دیگرواقعا توی رودربایستی قرار گرفته ام و باید دنبالش کنم. از همه تون ممنونم... از اینکه منو مجبور کردید که به طور جدی بنشینم و باز به این داستان فکر کنم... شاید این قدمی باشد برای به پایان بردن چند قصه نصفه نیمه...
بعد از این چند سال وبلاگ خواندن، خیلی خوب می دانم که آمدن یک دفعه یک فرد به اینجا، و حتی توجهش، نمی تواند به معنای خواننده همیشگی داشتن باشد... ازتون تشکر می کنم، و امیدوارم که باز هم به اینجا سر بزنید و منو از نظراتتون بهره مند کنید، فقط می خوام خواهش کنم که کمی صبور باشید لطفا، خوب؟ من کمی تنبل هستم، اما قول میدم که سعی خودمو بکنم.
و یک چیز دیگه... راستش خوندن نظرات همه شما منو کاملا غافلگیر و هول کرده! دلم می خواد وبلاگ های همه رو سر فرصت بخونم، براتون پیغام بگذارم، جواب نظرهاتونو بدم و... این یک جواب جمعی است،برخی اسمها آَشناست و نوشته هایتان را بارها خوانده ام، برخی تازه اند، که حتما سر فرصت به سراغ نوشته هایشان می روم، خلاصه اینکه: از همه ممنون، به امید دیدار دوباره

10.11.2005

یک داستان"سفر1"

راستش تصمیم گرفته ام که ازاین وبلاگ برای توی رودواسی گذاشتن خودم استفاده کنم... برای اولین قدم، قسمت اول یک داستان را می گذارم اینجا، داستانی که مدتها پیش شروع شد اما هیچوقت تمامش نکردم... گذاشتنش اینجا باعث می شود که نظرات بقیه را بدانم(همان معدودی که اینجا می آیند(
و مجبور شوم به نوشتن ادامه اش تا پایان...
خوشحال می شوم نظر هرکسی را که آن را می خواند بدانم.
این داستان هنوز اسمی ندارد، برای اینکه قسمتهای بعدی را بهش اضافه کنم بدون درهم شدن، فعلا اسمش را می گذاریم "سفر"
چشمانش را که باز کرد، نور تند آفتاب از پنجره افتاد روی صورتش. سرش را یک لحظه، به اندازه ی همان لحظه ی میان خواب و
بیداری ، کنار کشید و بعد که یادش آمد کجاست و چه می کند و کجا می رود، انگار آرام شد و دیگر نهراسید از نور تند آفتاب. صورتش را تکیه داد به پنجره و گذاشت تا آفتاب ذره ذره ی صورتش را انگار گرم کند که شاید می رفت برای همیشه یخ کرده بماند. از این فکر خنده اش گرفت. از خودش که هنوز، حالا، در این لحظه به چنین فکری می افتاد. به خودش پوز خند زد که از سرمای ابدی ترسیده بود و بعد سرش را چرخاند. زن کناری خوابش برده بود. کیف دستی اش را محکم با دستهای تپلش چسبیده بود. دستهای تپلی که آدم هر لحظه فکر می کرد انگشترهایش را پاره خواهند کرد. حلقه ی پر نگینی به دست چپ داشت و انگشتر طلای نازک اما پهنی به انگشت میانی دست راست. نگاهش از روی انگشتر لغزید تا نوک انگشتان . نوک انگشتان زن سیاه شده بود. انگار که یک عالمه بادمجان را همین الان برای شام پوست گرفته باشد و بعد با عجله همه را از وسط بریده باشد و ریخته باشد توی روغن داغ. و همان وقت که منتظر بوده تا بادمجانها سرخ شوند، شاید شروع کرده بوده به خرد کردن پیازها برای پیازداغ روی کشک و بادمجان که شوهرش می مرد برای پیاز داغ و می گفت که مزه کشک و بادمجان به کشکش است و پیاز داغش. کشک را ظهر ، همان موقع که رفته بود سبزی خوردن بخرد از سر کوچه خریده بود و فقط مانده بود... شاید زن همان موقع یادش افتاده بود که سبزی ها را از توی آب در نیاورده و الان است که سبزی ها خراب شوند.
زن تکانی خورد و از خواب پرید. اولین واکنشش جابه جا کردن کیفش بود تا انگار مطمئن شود که هنوز هست، بعد نگاهی به او انداخت( چقدر خسته بود نگاهش) و لبخند زد.
لبخندی زد به جواب و سرش را باز چرخاند به طرف پنجره. هنوز نرسیده بودند به رودبار اما جا به جا می شد درختهای زیتون را دید، با برگهای ... هیچوقت نتوانسته بود تصمیم بگیرد که برگهای زیتون چه رنگی اند. فکر می کردی که سبزند، بعد باد می آمد و می ديدی كه به خاکستری می زنند، برگهای خاکستری توی باد می لرزیدند و دوباره سبز می شدند. هیچوقت هم نمی شد این بازی با رنگ و باد را ثبت کرد. یک بار دوربینش را برداشته بود و بدون اینکه به کسی بگوید از تهران راه افتاده بود به سمت رودبار. ساعت به ساعتش را محاسبه کرده بود که شب قبل از اینکه نگرانش شوند برگشته باشد خانه. 20 سالش بود. نگرانی ها کلافه اش می کرد و در عین حال نمی شد هم ندیده گرفتشان. تمام راه رفتنه و برگشتنه توی دلش آیت الکرسی خوانده بود که مبادا اتفاقی بیفتد و او نرسد به موقع به خانه. یا حتی ترسیده بود که هیچوقت نرسد و عکسهایی که با اینهمه دردسر گرفته بود را نتواند هیچوقت چاپ کند. اگر عکسها خراب شده باشند چه؟ هنوز هم دلهره ی گاه لذت آور آن روز را یادش بود. انگار نه انگار که ...چند سال؟ از فارغ التحصیلی اش 7 سال می گذشت وآن موقع دانشجوی سال دوم بود. درسش 5 سال طول کشیده بود، اینقدر که سر پایان نامه از این موضوع به آن موضوع پریده بود و بالاخره هم مهتاب دستش را گرفته بود و هی هلش داده بود که یعنی بعدش با هم زبان بخوانند و تافل بدهند و بروند. بروند که تنها باشند، که مستقل باشند، که بزرگ شوند. کجا بود حالا مهتاب؟ناخود آگاه ساعتش را نگاه کرد. نزدیک 12 بود. 11 ساعت که بروی آن طرف تر، مهتاب خوابیده حتما الان. دستش شاید روی سینه لاغر کریس باشد. بار اولی که مهتاب عکسش را برایش فرستاده بود، تا عکس را باز کرد، برای مهتاب تایپ کرد: " خوش تیپه، فقط بپا یک وقت زیاد فشارش ندی، می شکنه" مهتاب غش کرده بود از خنده" لُل. نه بابا این جوری هام نیست" دلش برای خنده ها ی مهتاب تنگ شده بود. مهتاب اگر می فهمید چه می کرد؟ باورش نمی شد حتما . آخرین باری که با هم حرف زده بودند بهش گفته بود که حالش خوب است. مهتاب مثل همه ی تلفن های این سالها گفته بود که دلتنگ است و چقدر هنوز هم توی بدترین لحظات دلش می خواهد گوشی تلفن را بردارد و به او بگوید که بیاید پیشش، بروند شاید آن کافی شاپ کوچک همیشگی شان ، قهوه ای بخورند، سیگاری بکشند و از همه ی آدم های زندگی شان گله کنند و به همه ی غصه هایشان بخندند. چند وقت بود که آنطوری نخندیده بود؟ چند وقت بود که دیگر خنده هایش به دل خودش نمی چسبید؟ (فقط به دل خودش ، که دیگران انگار اصلا نمی فهمیدند فرق خنده های سبکدلانه و شاد همیشگی او را با خنده های تلخ این روزهایش که بیشتر به پوزخند می مانست.)
دلش گرفت . سرش را تکیه داد به پشتی صندلی و سعی کرد عمیق نفس بکشد. همیشه مجبور بود بیشتر راه همین کار را بکند. راه حالش را بد می کرد. سرش را تکیه می داد به سینه ی نیما و چرت می زد و وقتی هم که حالش بد تر می شد، نیما یک تکه نبات می داد به او که بگذارد گوشه ی دهانش و سرش را تکیه می داد به عقب و تند و تند نفس عمیق می کشید. آخرین سفرشان چند وقت پیش بود؟ آخرین باری که سرش را گذاشته بود روی شانه ی او؟ چقدر این کار را دوست داشت. حتی آن وقت ها که ازدواج نکرده بودند، هر بار که می نشستند توی تاکسی سرش را می گذاشت روی شانه ی نیما و می خوابید انگار نه انگار که این شاید بی محلی باشد به آدمی که اصلا دارد این راه را می آید برای اینکه تو تنها نباشی و برای اینکه با تو باشد. کجا بود نیما الان؟ چه می کرد وقتی که می فهمید او این بار این راه را تنها آمده... و برنگشته... می فهمید اصلا؟ بغض گرفت گلویش را. چشمانش را دوخت به آن بیرون که حالا پر بود از درختان زیتون. نگاه کرد به نور تا شاید اشک ها را عقب براند. از همین تلاشش حرصش گرفت. چرا حتی حالا هم باید جلوی خودش را می گرفت؟ حالا که هیچ کس نبود، حالا که اصلا می خواست هیچ کس نباشد، دیگر از همه خسته شده بود. آدم ها از انرژی تهی اش کرده بودند. خودش را رها کرد. بغضش ترکید. گذاشت تا گلویش از فشار تمام این سالها انگار، خلاص شود. دست کرد توی کیفش تا دستمال کاغذی پیدا کند. کیفش مثل همیشه پر نبود از کلی خرده ریز عجیب و غریب یا حتی کتاب، که همیشه یک کتاب می گذاشت توی کیفش که مبادا جایی لحظه ای بیکار بماند و فکر کند کاش چیزی داشت برای خواندن. چقدر خوانده بود این سالها؟ چند کتاب؟ چند مجله؟ چقدر نوشته بود؟ نوشته هایش اما همه همراهش بودند. حتی حالا هم نتوانسته بود تا دم آخر خودش را از آنها رها کند. نخواسته بود آنها را بگذارد توی خانه که احتمالا بالاخره کسی می رفت سراغشان و هیچ دلش نمی خواست حالا که خودش داشت می رفت چیزی اینقدر شبیه او، چیزی اینقدر شخصی، از او جا بماند، هیچ جا اصلا. بگذار ذهن همه خالی بشود از حضور او. انگار که هیچ وقت نبوده.

10.10.2005

دوباره سلام

به لطف هاله عزيزاين وبلاگ سر و شكلي پيدا كرد و حالا ديگر رويم مي شود كه به دوستان ديگر معرفي اش كنم:) آرشيوم هم درست شده و حالا ديگر مي شود نوشت... پس دوباره
سلام:)
لالايي اول به نيت اينكه لالايي هايي باشد براي لالاي كوچكي كه پا به اين دنيا گذاشته بود و بس عزيز بود، شروع شد... اما بعد تر نوشتن براي لالا را به جاي ديگري منتقل كردم و حالا سعي مي كنم قصه ها/قطعه هاي كوتاهي بنويسم كه قطعا موضوع بيشتر آنها زنان سرزمينم خواهند بود... شايد همين ها نيز بعد ها براي لالا خواندني باشد...

10.07.2005

آرشیو

همه نوشته های قدیمی ام یکی یک داره می ره و آرشیو هم ندارم:(((((( باید از یک نفر کمک بخوام به سرعت... دلم می سوزه:(

نوستالژی

دوستی زنگ زد... سلام و احوال پرسی و بعد هم: من امشب بلیط دارم...
یک لحظه از کله ام گذشت: آه ، تو، توهم؟ تو کجا داری می ری ؟ و بعددر همان یک لحظه هزار و هزار خاطره، هزار لحظه از کله ام گذشت... او هم دارد می رود...
جمله اش اما تمام که شد، انگار نفسی کشیدم... " می روم هند، پذیرش گرفته ام برای فوق لیسانس، یک دوره دو ساله"
"هند" لبخند اومد روی لب هام، "چه خوب" و بعد توی آن لحظه این فکر که" پس نمی رود که بماند، پس می شود باز هم اورا دید،پس..."
هند هم که کلی خاطره های خوب دارد توی ذهنم و کلی هم برایش از این نظر خوشحال شدم...
گوشی را که قطع کردم، بااینکه خیالم راحت بود، باز همه فکر و خیال ها اومد توی مغزم... دوستانی که هرکدوم دارن می رن یک ور دنیا... دوستی هایی که یک جورهایی داره تموم می شه... زندگی ای که عو ض می شه...
تموم شدن دوره های مختلف زندگی همیشه یک جور غم خاص رو توی دلم میاره، شاید همون چیزی که اسمش نوستالژیه...
نمی دونم، با شنیدن خبر رفتن هرکدوم از دوستها، تموم خاطره های با اونها بودن، میاد جلوی چشمت، حتی اگر آدم هایی باشن که خیلی کم اونها رو ببینی، باز رفنتشون، یک جور دلتنگت می کنه... و وای از رفتن اونهایی که میدونی دیگه شاید هیچوقت نبینی شون...
چند وقت پیش با دوست دیگری حرف می زدم، آن دور دورها، برایش خوشحال بودم، دوستی پیدا کرده و دوستش دارد و کلی لحظه های خوب ، که او واقعا شایسته اش است اما... از خودم عصبانی شده بودم، که وقتی او داشت با شور از ماجراهایش حرف می زد، من تمام فکرم( نه تمام فکرم اما بخشی از آن) مشغول این بود که :"آه پس دیگه نمی بینمت... چقدر احتمال داره با این وضع تو بیای دوباره اینجا، چقدر... " احساس کردم که دیگه موندگار شده... حتی اگر این رابطه هم جدی نباشه، اون موندگار شده. چیزی که این دو ساله حتی خودش هم از خودش پنهان می کرد... اما او هم مثل هزارتا دوست دیگه، دیگه برنمی گرده... و این سخته: (

شاید باید به قول مادرم، فقط خوشحال باشم از اینکه آن موقعی که می توانسته ام، دوستان خوبی داشته ام و رابطه های قشنگی پر از مهربانی و صمیمیت، و حالا هم باید واقعیت را، گذر عمر را، تغییر شرایط زندگی هرکداممان را، بپذیرم، و دلم را خوش کنم به چیزهای خوبی که حالا، توی این دوره از زندگی ام، وجود دارن.
این حتما بهترین و منطقی ترین کاره، اما... با همه این فکر ها، باز هم رفتن هر دوست... بد جوری دلتنگی میاره: