7.18.2006

کودکی من

امروز خل شدم... می خواستم یک سری چیزهای قدیمی را جمع کنم و دور بریزم... بعد نتیجه شد اینکه نشستم روی تخت و یک ساعتی زار و زار گریه کردم... چیزهایی رو پیدا کردم که هیچ یادم نبود آنجا گذاشته ام... دلم برای همه چیز کودکی ام تنگ شد... اینقدر که وقتی به کارت کتابخانه کانون پرورش فکری رسیدم ، دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم...
یک لحظه دلم خواست هیچی نبودم، فقط همون دخترک کوچولوی دبستانی بودم که با گرفتن یک کارت آفرین هزار تا خوشحال می شد. فکر کنید، یک تکه کاغذ پیدا کردم از داداش وسطی که نمی دونم چرا برام یک دسته گل نقاشی کرده بود و کنارش با دستخط اول ابتدایی و فتحه و کسره نوشته بود" پشت ورقه را هم ببین" بعد پشتش برام نوشته بود"هر وقت من مریض بودم تو به من کمک کردی. متشکرم"... اینقدر دلم گرفت که نگو... یک لحظه دلم خواست کنارم بود و محکم بغلش می کردم. یک کارت دیگه پیدا کردم از خواهرم که وقتی 8-9 سالم بود و برای یک جراحی بیمارستان بستری شده بودم برام فرستاده بود... یا یکی دیگه که عکس یک دخترک روش بود و خواهرم نوشته بود" چون تو خیلی از این دختر ها دوست داری، این کارت را برایت گرفته ام"
دلم برای بچگی ام تنگ شد... دلم خواست هیچ بزرگ نشده بودم، هیچ درس نخونده ام وهی از این دانشگاه به اون دانشگاه فارغ التحصیل نشده بودم... دلم خواست هیچی ندیده بودم...
دلم فقط خواست همون دخترک کوچولویی بودم که جعبه قرمز رنگ خواهرش به نظرش قشنگ ترین و مرموز ترین چیز عالم بود... دلم برای خونه قدیمی مون توی خیابون خورشید، تنگ شد... برای لگو بازی کردن و تمام خونه رو شهر لگویی ساختن، برای ایروپولی بازی کردن و تا شب کشش دادن... برای وسطی بازی کردن توی حیاط شیب دار خونه که همیشه توپ به یک طرف می رفت... برای فوتبال بازی کردن با برادرا وقتی که دیگه خیلی می خواستن تحویلمون بگیرن... برای لباس یک شکل پوشیدن با خواهرم ... عید که می شد مامان برامون لباس نو آماده کرده بود که اغلب شبیه هم بود... برای حموم کردن با خواهرم و شیطونی توی وان... حتی برای دعوا کردن باهاش... یک میز داشتیم که در واقع یک میز نهار خوری کوچک قدیمی بود، مال هر دومون. یک طرفش مال من، یک طرفش مال اون، سر یک سانتیمتر با هم دعوا می کردیم ، می گفتیم وسایل تو از خط اینور تر اومده!! یک بار هم که خیلی بزرگ تر شده بودیم یک دعوای مشابه کردیم... سر حشره هایی که توی شیشه نگه می داشت توی کمد(دانشجوی جانور شناسی بود اون موقع)... در کمد رو که باز می کردم ، ردیف حشره ها می زد توی چشمم و من هم که اصلا آدمش نبودم! کی باورش می شه که اون حالا از من دور باشه و مامان یک پسر کوچولو...
دلم نخواست... دلم خواست من و خواهرم، داداش بزرگه و داداش وسطی مشغول بازی باشیم و داداش کوچیکه هم چهار دست و پا دور و برمون بچرخه... دلم خواست مامان سر دوا خوردن و لباس گرم پوشیدن باهامون دعوا کنه... دلم خواست معلم کلاس دوم بهم کارت آفرین بده ... دلم خواست نقاشی بکشم و توی مسابقات ژاپن برنده بشم... دلم خواست 7-8 سالم باشه و خاله کمک کنه شعر پریای شاملو رو حفظ کنم و به نظرم بلند ترین شعر عالم باشه(بعدها دیدم که اونقدر ها هم طولانی نبود) دلم خواست برم کانون کتابای نوجوونا رو بگیرم و یک نفس بخونم... یک کتابی بود که تخیلی بود 3 جلدی... راجع به زمانی که یک سری موجودات زمینو می گیرن... خیلی اینجور کتابا رو دوست نداشتم اما عاشق این یکی شدم... یاد لک لک ها بر بام افتادم... یاد کودک سرباز و دریا... یاد کلاس پرنده (که کتاب محبوب نوجوانیم بود)...
دلم برای خودم تنگ شد... برای خود کوچولوم... برای خود کوچولوم باهمه آرزوها و خوشی ها و غم هاش... دلم خواست هیچ بزرگ نبودم و هیچ تصمیم گنده ای نباید می گرفتم،به جاش با خواهرم می دویدم پیش مامان و ازش می پرسیدیم چی بپوشیم حالا که می خواهیم بریم مهمونی...دلم دامن صورتی و ژاکت دستباف خواست... دلم دامن اسکاتلندی خواست با سنجاق قفلی بزرگ... دلم عید خواست با آقاجون و مادرجون(که هیچکدوم نیستن دیگه) دلم خونه مادرجونو خواست با انباری شگفت انگیزش... دلم زمستون خواست و بخاری نفتی ... دلم داداش بزرگه رو خواست که فقط 5 سال از من بزرگ تر بود و همیشه برام بزرگ ترین آدم دنیا بود... دلم پچ پچ و خنده خواست زیر کرسی... چهار تایی چهار طرف کرسی می خوابیدیم شبای زمستون... یک بار که سالها بعد ، یادم نیست کجا و چطور باز به یه کرسی رسیدیم، سعی کردیم بریم زیرش ولی نمی دونم چرا جا نمی شدیم... پاهامون از یک طرف در می اومد و دستا از یک طرف... وایییییییییییی.... دلم گرمای کرسی خواست، یه شب زمستونی سرد... ملافه های تمیز و بالش های خنک...
دلم خواست همه مون کوچیک بودیم به هم می چسبیدیم و با هم بازی می کردیم... دلم گرفت وقتی یادم افتاد که خواهرم یک ور دنیاست تو کانادا با شوهر و پسرکش... برادرم با همسرش و لالا یک گوشه است و داره می ره اونم کانادا... داداش وسطی پاریسه و داره می ره اونم پیش خواهرم... من 28 سالمه و دارم می رم پاریس... داداش کوچیکه اینجا می مونه و دیگه معلوم نیست هر کدوممون به چی فکر می کنیم و چی کار می کنیم...
عین دیوونه ها نشستم و به حال خودم که بزرگ شده ام گریه کردم...

No comments: