11.29.2005

امان از اداهای وبلاگ!

هر دم از این باغ بری می رسد...
پریروز کامنت هام رفته بود، امروز لینک هام!
بر شیطون لعنت که درست وقتی که با خودت عهد کرده ای که تا قبل از انجام کاری که باید، دست به هیچ کار دیگری نزنی...
آقا، من در حال قورت دادن یک قورباغه هستم... البته چند قورباغه دیگر هم در نوبت هستند. بنا براین شاید مدتی کمتر بنویسم... ولی طبق معمول اینجور وقت ها چند طرح بدجور غلغلکم می دهند، یه محض اینکه یا سر خودم را کلاه بگذارم و اززیر کار در بروم،یا موفق بشوم و کارم طبق برنامه پیش برود و جای خالی پیدا شود، می نویسمشان...
امیدوارم زود...

11.21.2005

تا حالا دلتون خواسته زیر و رو بشین؟

11.14.2005

غیبت!

دوستان عزیز، برای چند روزی نیستم.
تا یک هفته ای(شاید هم کمتر) به سفری می روم که امیدوارم پر بار باشد و با دست پر برگردم... (شاید جبران پتو و بوبن و چای بشود(
روزهای خوشی داشته باشید...

11.11.2005

بوبن






من می خواهم آلبن باشم( ابله محله بوبن را خوانده اید؟) من امروز خواندم.
راستش از آنهایی نیستم که بگویم بوبن خداست و عاشق کارهایش هستم. کارهایش را دوست دارم البته، اما...
نمی دونم چه جوری توضیح بدم...نوشته هاش یک جورهایی خلم می کنه! مثلا دلم می خواهد یک دفعه بی خیال همه کارهایم بشوم، بروم زیر پتو و تمام روز کتابهای قدیمی ام را ورق بزنم، یا یک دفعه بنشینم و یک لباس خواب چین دار گل گلی برای خودم بدوزم... یا اصلا( به خصوص توی این هوا) با لیوان چایی ام دراز بکشم جلوی بخاری برقی، و فقط به سرمای بیرون نگاه کنم...
خوب همه اینها آن لحظه خیلی خوب است، ولی وقتی شب بشود و ببینی که کارهایت مانده و ...
شاید برای همین است که این نوشته ها یک جورهایی کفرم را هم در می آورد(بعد از همه لذتی که از لطافت داستان، و نوع نگاه شخصیت هایش به زندگی می بری) آخر می بینی که عملا تو نمی توانی آنطوری زندگی کنی و کسی هم دور و بر تو آنطوری نگاه نمی کند!
راستش انگار نوشته ام خیلی معنی ندارد، شاید برای این است که دقیقا به همان نقطه ای رسیده ام که بالاتر گفتم، یعنی روز تمام شده و من تازه متوجه شده ام که حتی یک خط هم از مطلبی که باید می نوشتم ننوشته ام...هرچند ته دلم یک چیزی قلقلکم می دهد که ؛ عوضش یک پیراهن خواب گل گلی توی کشویم است، و تنم هم هنوز از لذت زیر پتو چای داغ خوردن و کتاب خواندن، خمار است:)
خلاصه تکلیفم هنوز با خودم روشن نیست ، تعجب نکنید!







پارادوکس پدر و مادرهای ایرانی

بسیاری از پدر و مادرهای ایرانی،حرفی ندارند که بچه شان به کانادا،امریکا، یا هر کشور خارجی دیگری برود. این یعنی اینکه تو آدم بزرگی شده ای، می توانی خودت خانه ات را انتخاب کنی، می توانی تصمیم بگیری که کجا، و با چه کسی زندگی کنی،می توانی نهار بخوری یا نخوری، می توانی دوست پسرت را به خانه بیاوری یا به خانه او بروی، می توانی شب تا دیروقت درس بخوانی یا ساعت 8 شب بروی توی رختخواب، می توانی کله سحر پاشی و از خونه بزنی بیرون، می توانی هم تا ساعت دو بعد ازظهر توی رختخواب بمونی و چرت بزنی، می تونی بزنی تو کار سلامت و غذاهای بیو و ماست و نون جو، می تونی هم هر روز غذای آماده بخری و تا دلت می خواد سیگار بکشی...
این پدر و مادر یک جورهایی همه اینها رو می دونن، خیلی وقتها حتی وقتی پایش هم بیفتد، کلی راجع به اینکه بچه شان مستقل است و روی پای خودش ایستاده و به تنهایی برای خودش زندگی می کنند داد سخن می دهند و تعریف می کنند...
اما همین پدر و مادر، اگر تو توی خانه آنهازندگی کنی،باید بدانند که تو کجا می روی، با کی می روی، چرا شب دیر از بیرون می آیی، چرا صبح دیر (یا زود) از خواب بیدار می شوی. توی خانه آنها دیگر آن پزهای استقال و توانایی و ... معنایی ندارد. چه معنی دارد که تو تازه ساعت 6 عصر بخواهی بروی بیرون، با کی؟ چه معنی دارد که شب بخواهی خانه دوستی بمانی،(یا اصلا روز) چه معنی دارد وقتی آنها یک شب خانه نیستند، تو تنها خانه بمانی،(اینجور موقع ها یا خاله و عمه و مادربزرگ را روانه خانه می کنند یا تو را روان خانه آنها) و هزار هزار نمونه دیگر...
و این نکته مهم فراموش نشود که اگر توی این مملکت هستی باید حتما پیش آنها زندگی کنی.
چرا که "معلوم نیست چه غلطی می خواهی بکنی که باید تنها باشی..."

یکی نیست بگوید...
ولش کن، همه تان فهمیدید چه باید گفت...