11.02.2007

غرغر تمام!!!(فعلا)

من برگشته ام!
تهران افتابيه و قشنگ! البته شايد الان بچه هاي تهراني شاكي بشن، بايد اعتراف كنم كه ما فعلا بيشتر آب و هواي لواسان و شمران رو مي بينيم.
آب و هوا خوبه،‌من خوشحالم، بودن پيش شوهر و خونواده بد جور داره بهم مي چسبه!
ديدن جوجه هاي كوچولوم كه براشون ميميرم،
اينا مخصوص همه اونايي كه از غرغر شاكي شده بودن! حالا اينا رو داشته باشيد احتمالا تا غرغر بعدي؟؟؟
دلم براي لالا يك ذره شده بود،‌حالا خواهر كوچولوش هم اضافه شده، كه ستاره اييه براي خودش.
لالا كلي خوشحال بود از سوغاتي كه براش آورده بودم. راستش دم رفتن گير داده بود كه منم مي خوام باهات بيام پاريس. جوجه من، نمي شد كه،‌سعي كرده بوديم يك جورايي توي اون چند هفته قبل سفر توجيهش كنيم،‌شب آخر نميخواستم بهش بگم دارم مي رم، خونه اونا بوديم،‌از همه خواحافظي كردم، گرم بازي بود،‌گفتم نفهميده ميرم تندي ازش خداحافظي مي كنم، تا بوسش كردم، گفت : عمه تو داري مي ري پاريس؟
دلم گرفت، گفتم الان مي گه چرا منو نمي بري، گفتم: آره
گفت: همين امشب ميري؟
گفتم : آره
گفت : زود برو باراتو جمع كن ديرت نشه!!!!
بعدم خودشو مشغول بازيش كرد!!!!
بعد از برگشتنم،‌فرداش رفتم پيشش، از مهد اومد و كلي ذوق كرد و كلي با هم حال كرديم،‌عاشق سوغاتي اش شده بود و حتي شبم ولش نكرد اما ميون همه اينا يك سري كه با هم نشسته بوديم توي اتاقش يكهو بي مقدمه بهم نگام كرد و گفت: عمه، نبينم ديگه بري پاريسا!!!
يكي دو ساعت بعدم داشت يك چيزي رو نشونم مي داد و مي گفت كه مامانش مي خواسته بگه من از پاريس بيارم و يادش رفته، گفتم عيبي نداره عمه جون،‌اين دفعه كه نفته بوديد،‌دفعه ديگه من رفتم برات ميارم. يك نگاهي كرد و گفت : نه عمه، عيبي نداره از اينا نداشته باشيم،‌تو نرو پاريس! و دو دفعه هم تكرار كرد كه خوب شيرفهم شم!
آخه كسي مي پرسه چرا من عاشق اين جوجه هستم؟؟؟

10.19.2007

baz man dar ghorbat

baz man dari diare ghorbat,
nagin chera baz oumadi ghor bezani, bavar konid say khaham kard in bar ke bargashtam benevisam baz ham...
deltang va delgerefteh am, hamsare aziz shaki ast az in karhaye man ke inhameh tool keshideh, hardo deltangim... faghat yek hafteye digar bayad tahamol kard.
rasti, kamelan be in natijeh resideh am ke ehtiaj be yek kare dasti daram, vaghti asabam kharabe, be shedat niaz daram beinkeh ba dastham kar konam. yadetooneh ghablan ham rajebe inkeh vaghti narahatam mioftam be rakht shostan? ya sabidane toalet??? yek modat ham baftani baftan ro emtehan kardam. alan vali baftani ke nadaram, in rooz ha hey alaki rakhthamo mirizam tooye dastshooi va mishooram, khoshbakhtaneh nadashtane machin rakhtshui ham in emkano behem mideh hesabi! aval fekr kardeh boodam safare 2-3 hafteii rakht shostan nadareh, barmigardam rakhtaro iran mishooram, amma in modat ta deletoon bekhad rakht shostam, az shoma cheh penhoon gah alaki! dashtam ghoseh mikhordam ke dige hichi nadaram beshooram, didam malafeh va patoo va ... hast!
dirooz ham oftadam be janeh shisheh ha va panjere ha!
...
kheili kheili delgerefteh am...
sheitooneh migeh bikhiale hameh chiz besham!
rasti...
lalaye koochike man khahar dar shodeh!
va man baz ham naboodam ke bebinam in mojoode khastani ro.
delam baraye lala yek zareh shodeh, delam baraye mamanam tang shodeh, baraye hameh,
hamsare mehraban ro ke goftam ghablan, na?!

6.09.2007

در راستای غلط کردن با خیال راحت!!!!

یک جوکی بود که می گفتند پدری گفته : آقا ما از وقتی بچه دار شده ایم، حتی یک (ببخشیدها، گلاب به روتون)گ.ه هم با خیال راحت نخورده ایم. حالا حکایت ماست.
آقا ما 7 سال دوست دختر و دوست پسر بودیم هر غلطی می کردیم یا نمی کردیم به خودمان مربوط بود. حالا....
خلاصه که از این به بعد احتمالا گاه به گاه اظهار فضل های مرا در باب ازدواج (آن هم از نوع ایرانی، البته اندکی ناقص!) اینجا خواهید دید.
خواهرمان فرمودند که تا حالا وقت جار زدنش نبوده، حالا وقتش است. خلاصه که ما تا حالا در انتهای حاشیه بودیم، حالا داریم می شویم تیتر یک! مشکلش فقط همان است که در بالا عرض کردم!

از تمام اینها گذشته کلی حرف دارم که می نویسم به زودی...

و آخر آخر باز برای لالا:
لالای من... اطرافیانت می گویند که تو عجیب من هستی... (یعنی شبیه من هستی.) جالب این است که آنها شباهت های ظاهری را می بینند بیشتر. اما من گاه عجیب بچه گی خودم را توی تو می بینم. اگر الان این را بگویم مامانت حسابی شاکی می شود. اما جگر من ، راستش این است که بدقلقی هایت عینا عمه است!
حتی اعتراف می کنم که همین روزها هم با این سن و سال، گاهی که بچه می شوم، و از آن بیشتر گاهی که لوس می شوم، گاهی که (به خصوص در مقابل مرد مهربانم)جرات می کنم بدقلقی کنم، می شوم همان لالایی که دیشب خوابش می آمد و دیگر حرف حساب سرش نمی شد.
مدت خیلی زیادی بود که این طرف ما فهمیده بود وقتی من گشنه هستم نباید سر به سرم بگذارد و بهتر است هرچه سریعتر فقط به سیر کردن من اقدام کند.(شرمنده ام) یواش یواش به این گشنگی خوابالودگی هم اضافه شد. (تا اطلاع ثانوی) خلاصه که دیشب تو شدی خود عمه. البته راستشو بگم من شرمنده شدم و فهمیدم که کارم خیلی زشت است!!!! امیدوارم تو هم بفهمی! البته اندکی زودتر از من تا پدر و مادرت کمتر دق کنند!

بعدالتحریر: آقا دق با غ است یا با ق؟؟؟؟

6.08.2007

گاهی میشه بعضی حرفای خصوصی رو داد زد، نه؟

برای خواهرم...

عزیز دلم... می دانم که دل توی دلت نیست که این روزها اینجا باشی و توی این خانه.
خواهرت دارد عروس می شود و این از نظر تو اتفاق مهمی است. حتما یاد ازدواج خودت می افتی، شادی هایت، نگرانی هایت. مسخره بازی ها، شوخی ها و حرص خوردن ها... سر به سر گذاشتن ها و چرت و پرت گفتن ها.
اما عزیزم این بار کمی متفاوت است. خواهرت در سکوت عروس می شود. یواشکی. می دانی کسی در فامیل زیاد حرفش را نمی زند. آدم بزرگ تر ها ترجیح می دهند که خیلی به کسی (حتی به مادربزرگ و پدربزرگ) خبر ندهند. جوان تر ها گاه هیجانی می شوند و راجع بهش حرف می زنند اما تا بزرگتری می رسد صدایشان را می آورند پایین!
گاهی می بینی که یکی دو نفر پج پچ می کنند ، شاید یک شوخی ریز، یک خنده، اما همه حواسشان هست که زیاده روی نکنند. در واقع بزرگتر ها تصمیم گرفته اند که هنوز موضوع رو خیلی جدی نگیرند و همونطور که خودت می دونی تا چیزی جدی نباشه نمی شه درباره اش شوخی هم کرد.
مامانت این میون داره گه گیجه می گیره، اینو می فهمم ، هم می خواد شاد باشه و به این خواهرت شادی بده، چون اعتقاد داره که بالاخره عروس شدن یک اتفاق خوشحال کننده است از طرف دیگه هم خوب قرار و مدارهای بزرگانه چیز دیگری را می طلبد. گفتم که جوان ها هم هستند. مامان لالا، داداش کوچیکه، دختر خاله، حتی گاهی داداش بزرگه. وسطی که می دونی خیلی حرف نمی زنه!
فکر کنم اما اگر تو بودی وضع فرق می کرد. شاید حداقل یک کمی!
اینا رو برات نوشتم مبادا فکر کنی اوضاع خیلی خرابه ها! با همه اینها من خوشحالم، راستشو بگم: گاه خیلی، گاه کمتر. بالاخره یک اتقاق خوب داره میفته تو زندگی ام.
بقیه حرفارو خصوصی برات می گم!
اینجا نوشتن مال تمام دخترانی بود که یواشکی عروس می شوند. با خنده های یواشکی، با عصبانیت های یواشکی، با قرار و مدار های یواشکی، با رضایت یواشکی، با عقد یواشکی، با بله یواشکی!
راستش فکر کردم اینجا ننویسم، و یواشکی برات میل بزنم! اما اینجا نوشتم که بگم من دارم عروس میشم! نه یواشکی، خواستم اینجا داد بزنم: خواهر جونم من دارم عروس می شم و هر چند عروس شدن دیگر همان مفهوم عروس شدنمان در بازی های کودکانه مان را ندارد( تا سرش با هم دعوا کنیم و نوبت بگذاریم!) اما با همه اینها من خوشحالم و دلم می خواست این بار هم تو مثل بازی های 20 سال پیش کنارم بودی...

6.04.2007

من گمنامم؟؟؟

یک آشنای غریبه وبلاگ مرا پیدا کرده است. چند وقت پیش که پیغامش را دیدم شاخ در آوردم! راستشو می گم (می دونم که خودش هم الان داره اینا رو می خونه) اولش خیلی خوشم نیومد. یعنی راستش باز بهم یادآوری شد که اینجا چندان هم خصوصی نیست ولی از طرف دیگر از اینکه برام پیغام گذاشته بود خوشحال شدم و ازش ممنونم چون اولا معنی اش احترام آن آدم بود به من بعد هم با خودم فکر کردم که چقدر احتمال دارد که آدم هایی آشنای دیگری هم اینجا را بخوانند (اگر هنوز خواننده داشته باشد البته بعد از 8 ماه!) اما هیچی نگویند. عین آن دوست قدیمی که یک بار زنگ زد و بعد از کلی حرف گفت که وبلاگم را می خواند و من حسابی شاخ در آوردم!
یک بار در یک جلسه ای شرکت کرده بودیم که درباره اینترنت و جلسات اینترنتی بود و ... ما سه نفر همخانه بودیم از ایران. از ما راجع به ایران پرسیدند و می گفتند که چطور می شود که نویسنده های وبلاگ ها نمی توانند گمنام بمانند. گفتم بابا جان من که اصلا آدم معروفی نیستم و در هیچ جمع وبلاگی و ... هم هیچوقت شرکت نکرده ام و نوشته های خیلی شخصی هم (مثلا ) هیچوقت ننوشته ام، با اینهمه بعد از چند وقت همه مرا شناخته اند. چرا و چگونگی اش را خودم هم نمی دانم. چند وقت پیش دوستی که پاریس مهمان بود و خیلی هیجان زده بود، ورداشت آدرس مرا با اسم و مشخصات گذاشت توی وبلاگش . تا دیدم بهش گفتم عزیز جان، ما جون خودمان گمنام بودیم ها! بیچاره گفت می خواهی پاک کنم، گفتم نه بابا بی خیال ، راستش اینه که فقط خودم فکر می کنم گمنامم!!!

5.19.2007

کسی چه می داند...

این مدت که نتوانسته ام چیزی اینجا بگذارم، گاه چیزهایی نوشته ام و گذاشته ام کنار. این یکی از آن نوشته هاست:
کسی چه می داند که او در آن لحظه به چه فکر می کرد؟
مطمئن هستم پسر جوانی که از کنارش رد شد و انگار که از کفش های قرمزش خوشش آمده باشد، نگاهش را از کفش ها آورد تا بالا، فکر کرد که او دارد به دوست پسرش فکر می کند.
پسر توی فکر دوست پسر دختر بود و اصلا ندید که زنی به عجله از روبرو می آید. زن باید پسرکش را از مهد کودک بر می داشت، دیر شده بود و این بار بود که مدیر مهر او را بابت این تاخیر ها موظف به پرداخت ساعت کار اضافه کند.
زن نگاهش افتاد به دختر که داشت آخرین تکه های ساندویچش را گاز می زد و یاد جوانی خودش افتاد که بارها و بارها تو اتوبوس و مترو نهار خورده بود.
زن از کنار آنها که آمد بگذرد، تنه اش خورد به پسر جوان ،"ببخشید"ی توی هوا پراند و رد شد، بدون اینکه بداند دختر به چه فکر می کند. دختر انگار ناگهان چیزی حس کرده باشد دست برد توی کیفش و موبایلش را بیرون آورد. نگاهی به آن کرد و باز انداختش توی کیف. مردی که با یک چمدان کنار او، روی پله برقی ایستاده بود و داشت از یک مسافرت عاشقانه برمی گشت، فکر کرد که دختر حتما منتظر تلفن عاشقانه ای است و دلش برای او سوخت!
اما دختر دیگری که روی پله پایینی ایستاده بود و خیلی دیرش شده بود و منتظر بود تا مرد کمی چمدانش را جا به جا کند تا او بتواند رد شود، احساس کرد که دختر هم لابد دیرش شده و فکر می کند که الان است رئیسش زنگ بزند و سراغش را بگیرد.
دختر از پله برقی بالا آمد و توی راهرو به مسیرش ادامه داد و وقتی از کنار گروه موزیکی یک قطعه کلاسیک می زدند، رد می شد لحظه ای سرعتش را کم کرد. یکی از ویولونیست ها نگاهی به او انداخت و فکر کرد که دختر دانشجوی بینوایی است که با اینکه موسیقی آنها را دوست دارد نمی تواند سی دی آنها را بخرد.
دختر توی راهروی دست راستی پیچید و به پله ها نزدیک شد، بدون اینکه کسی بفهمد او به چه فکر می کرد. هیچکس نفهمید که او وقتی که پایش لغزید و از بالای پله ها به پایین پرت شد، داشتبه این فکر می کرد که اگر روزی پاریس را ترک کند، دلش برای این گروه موسیقی و ویولونیست جوانش، برای دختر جوانی که دیرش شده بود، برای مرد عاشق و چمدانش ، برای زنی که می رود پسرش را از مهد بردارد، و برای پسر جوانی که به کفش های قرمزش نگاه کرد، تنگ می شود.
مردی که پایین پله ها ایستاده بود، نگاهی به نقشه متروی کهنه و پاره ای که از کیف دختر بیرون افتاده بود کرد و تنها فکر کرد که "دختر دیگر نیازی به آن ندارد".

5.17.2007

من برگشته ام.

برگشته ام!
به کشورم، به شهرم، به خانه ام؟
نمی دانم... قبل از آمدن به مادرم می گویم که بیشتر احساس می کنم اینجا خانه من است و آنجا خانه پدر و مادرم،
بگذریم که مادرم خیلی خوشش نمی آید از این اظهار نظر!
به اتاقم که وارد می شوم هزار حس قدیمی به وجودم می آید...اتاق قدیمی من، یادم می آید که 9ماه پیش ، ساعت چهار صبح، چطور جمعش کردم ، آخزین نگاه را به گوشه کنارش انداختم، چمدانم را برداشتم، روسری را انداختم سرم و از آن آمدم بیرون.
امشب، در اتاق را باز می کنم، چمدان را می گذارم گوشه اتاق ، کنار شوفاژ، روسری را شل می کنم دور گردنم، و به اتاقم خیره می شوم.
فرق کرده است. کشوهای پلاستیکی که لباسهایم تویش بود،را برداشته اند. یک پاتختی کوچک چوبی که خرت و پرتهایم توش بود و بالاترش آینه را به دیوار زده بودم ، جایش میز کوچکی است که مادرم رویش را یک رومیزی کوچک دست دوزی انداخته. آینه را از دیوار برداشته اند و روی این میز گذاشته اند. روی آینه با یک شال پوشانده شده و مادرم می گوید که طبق اصول فنگ شویی باید روی آینه را پوشاند!
روی میز اما رومیزی هندی کهنه من است و روتختی هم روتختی هندی زرشکی رنگ و رو رفته ام. مامان پتوی اضافه گذاشته روی تخت. گلیم و پشتی ام سر جایشان هستند.
می نشینم روی تخت. من مهمان هستم؟!
خوابم نمی برد. دو شب قبل را هم نخوابیده ام. یک شب که تب دار و مریض بودم و شب بعد هم تا 4 صبح با همخوانه ای هایم شب نشینی کردیم و بعد هم من از اضطراب خوابم نبرد! تا صبح که بیدار شدم و دوش گرفتم و صبحانه مفصلی که قرارش را گذاشته بودیم آماده کردم برای بچه ها.
تختم پهن است. به تخت باریکم عادت کرده ام. به اینکه از دیوار فاصله اش دهم که پایم جا داشته باشد گاهی بچرخم!
2-3 ساعت توی خواب و بیداری، ساعت 6:30 بلند می شوم . مامان برایم حوله گذاشته روی میز، من مهمانم؟!
حوله را برمی دارم و می روم دوش بگیرم. حماممان انگار قصر است! از این سر تا آن سر باید 6 قدم برداری.
توی خانه من، اگر زیر دوش تکان بخوری می خوری به دیوار، و بعدش هم کافی است دستت را دراز کنی تا به همه چیز برسد. تازه به قول خودمان، حماممان لوکس خانه مان است و کلی پزش را می دهیم!
دوش می گیرم و می آیم توی آشپزخانه درندشتمان! مامان خوشگلم برایم چای دم کرده. بعد از ماهها اولین بار است که در خانه ای از خواب بیدار می شوم که کسی قبل از من بیدار شده و سر و صدا شنیده می شود.
من مهمانم؟!

3.15.2007