12.28.2005

معرفی یک رژیم موفق

قابل توجه تمام دوستانی که به انواع رژیم های غذایی علاقه مفرط دارند!
در اینجا یک رژیم بسیار موثر و بسیار جدید معرفی می گردد.
مزایای این رژیم:
1-سرعت بسیار بالا در از دست دادن وزن، با این رژیم می توانید در عرض دو روز لا اقل 2 کیلو وزن کم کنید،بنابراین اگر قادر باشید رژیم را ادامه دهید به نتایج "قابل توجهی" دست پیدا می کنید.
2- در این رژیم هیچگونه فشار روانی از آن نوع که در اغلب رژیم ها به آدمهای شکمو وارد می شود، وجود ندارد. شما اصلا میل به چیزی نخواهید داشت تا مجبور باشید مدام جلوی خودتان را بگیرید و یا اگر نگرفتید، عذاب وجدان بگیرید!
معایب:
در طول این رژیم ، شما به نوعی باید از تمام کارها، درس ها، فعالیت های روزمره و غیر روزمره(!) دست بردارید، و فقط و فقط بر این رژیم متمرکز شوید!
و حالا خود رژیم: این رژیم نامی ندارد ، البته بعضی از دوستان فرنگ رفته می گویند که دربلاد خارجه به آن "stomach flue" می گویند که ترجمه اش می شود :"آنفولانزای شکمی"!!!
در 24 ساعت اول این رژیم، شما نه تنها قادر به خوردن هیچ گونه مایعات، جامدات، و اصولا هیچ چیزی که بتوانید توی دهانتان بگذارید نیستید، بلکه (و راز موفقیت این رژیم هم در همین است) هرچه را که روز قبل از رژیم هم نوش جان کرده اید، در دفعات مکرر (از طریق فشار های متعدد معدوی و از راه دهان) از بدن خارج خواهید کرد، تامبادا خدای ناکرده اندکی کالری جذب بدنتان شود. هرچقدر تعداد این موارد بیشتر باشد رژیم شما موفق ترخواهد بود. البته لازم به ذکر است که بعد از چند دفعه، دیگر به قول معروف تمام عزیزان از دست رفته تان جلوی چشمتان می آیند و شما احساس خواهید کرد که تمام شکمتان ( و حتی گاه تمام وجودتان) از توی دهنتان می زند بیرون! و دقیقا در همین مرحله است که شما به اورژانس مراجعه می کنید، و یک عدد آمپول دریافت می کنید. اگر انسان خیلی قوی باشید، از زیر سرم در می روید، ولی تجربه نشان داده که اصولا اغلب انسان ها اینقدر قوی نیستند(گول ظاهرتان را نخورید) و بهتر است یک ساعتی زیر سرم باشید. روز اول رژیم شما بدین ترتیب پایان می پذیرد.
در 24 ساعت دوم شما اندکی تا قسمتی (باز هم بستگی به قوی بودنتان دارد) تب می کنید، و همه بدنتان انگار کتک خورده است. به خصو ص تمام شکم و شانه ها و پشتتان در اثر حملات مکرر روز قبل به شدت کوفته است! اصولا نه تنها میل به خوردن هیچ چیز ندارید، بلکه اغلب خوراکی ها اصلا (ببخشید ها) حالتان را به هم می زند. از جمله مایعاتی که در این روز توصیه می شود چای نبات، (هرچه بیشتر بهتر) چای با عسل، نوشابه ، آبمیوه هایی مانند آب انگور و آب سیب( البته همه این مایعات باید به صورت قلپ قلپ ، و مثلا هر فنجان در عرض نیم ساعت خورده شود) . بعد از چند ساعت خوردن مایعات، می توانید خوردن جامدات را هم شروع کنید(البته این کار را باید به اجبار انجام دهید!!!) و اگر توانستید، کمی نان سوخاری، چند قاشق کته ساده، (توصیه می شود طرف مرغ اصلا نروید) اگر خیلی خواستید به خودتان برسید، شاید بتوانید یک تکه گوشت کبابی، یا کباب تاوه ای را تحمل کنید!
بدین ترتیب صبح روز سوم شما با رفتن روی ترازو متوجه می شوید که 2 کیلو وزن کم کرده اید و احتمالا اینقدر ذوق می کنید که تصمیم میگیرید این تجربه بی نظیر را با دوستانتان تقسیم کنید.
ضمنا یک رژیم نگه دارنده نیز برای روز سوم توصیه می شود. طبق این دستور، شما با اینکه حالتان نسبتا خوب است، هروقت خواستید چیزی بخورید تمام حالت های روز اول را با جزئیات کامل در ذهنتان متصور می شوید و بدین ترتیب یا میلتان کاملا از بین می رود و یا مقدار ش بسیار کم می شود. هرچقدر این تجسم قوی تر و دقیق تر باشد شما موفق تر خواهید بود!
البته شخص نگارنده تنها دو روز موفق به تحمل این رژیم شده است، به همین دلیل زمان بیش از آن را به کسی توصیه نمی کنم چون هنوز آزمایش نشده! و عواقبش بر عهده خودتان!
موفق باشید!

12.24.2005

لینک های من

من نمی دونم که چرا لینک هام پاک شده؟؟؟ اول ها گاهی بود، گاهی نبود... حالا بی رودرواسی اصلا نیست!
یعنی باید دوباره بگذارمشون...یا ممکنه برگردن؟:(

12.21.2005

برای همه آنهایی که عادت نکرده اند


1-برای پیاده نوشتم: از ترس عادت کردن برگشتم.
هرچند ماندنم شاید اصلا آنقدرها طولانی نشده بود ، شاید من هم عادت می کردم اما ...نگذاشتم.
یک بار (وقتی که دیگر آنقدر گذشته بود که دیگران فکر کنند دارم عادت می کنم، یک بعد از ظهر که از کلاس زبان برگشته بودم،) پای اینترنت، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بغضم ترکید... مادرم گفت" وای که هنوز این اشک تو بند نیامده؟"
دلیل گریه ام البته عوض شده بود. دیدن دیگران سخت به من فهمانده بود که می شود عادت کنم... می شود من هم بمانم و مثل همان ها بشوم و سالها با حسرت به همه چیز نگاه کنم...

2-خورشید خانم در وبلاگش نوشته بود که ایران زندگی انگار پر از ماجرا بود هر لحظه و اینجا هیچ...
نمی دانم این واقعیت است یا... من هم آن روزها با هر دوستی که در ایران حرف می زدم احساس می کردم که آنها همینطور دارند به جلو می روند ، دارند "یک کاری" می کنند و من؟!
(البته توی پرانتز بگویم که حالا هم نسبت به آنها که اینجا نیستند این احساس را دارم!!! و باز هم توی پرانتز که دوستها بل نگیرند، هیچ از برگشتنم پشیمان نیستم!)
اما همان مدت کوتاه، و بیش از آن دیدن و حرف زدن هر روزه با دوستهایی که رفته اند به من این را فهماند که نه، بعضی ها هیچ وقت عادت نمی کنند... این اصلا به مدت ماندن ربطی ندارد، نه حتی خیلی به موقعیت آدم...

3- دوست نازنینم می گفت:"چرا من هیچ کجا انگار آرام نمی گیرم؟!"
نمی دانم آن دوست نازنین این روزها آرام گرفته است یا نه اما ... او هم ، به جز همه آن دلیل های همه ما، "دلیلی" داشت برای رفتن، دلیل او هیچوقت به سرانجام نرسید!
این روزها دوستم دلیل دیگری یافته است برای ماندن ،و هرچند او هم عادت کرده است اندکی، اما باز ته صدایش حس می کنم که هنوز نگران است... هنوز نمی داند که بماند و بگذارد عادت کند؟ یا بهتر، بماند و امیدوار باشد که عادت کند؟!

4- یک بار (همان اوایل برگشتنم) به مادرم گفتم: "در صدای هیچکدام از دوستانی که رفته اند، آن شادی را که باید،(شادی را که خودشان لا اقل انتظار داشتند) حس نمی کنم" مادرم گفت :"مگر در صدای بچه هایی که اینجا هستند، حس می کنی؟"

5- مهمان آمد و یادم رفت که دیگر چه می خواستن بگویم...
با نوشته آیدا ، خیلی چیزها یادم آمد... یادم آمد که چرا برگشتم... یادم آمد که نگذارم آن شادی که روزهای اول بعد از آمدن ته صدایم موج می زد، از بین برود...
شاید حرفهایم که یادم آمد بنویسم...

12.07.2005

پرسش همگانی!

دوستان، سلام.
امروز می خوام یک سوالی از همه تون بکنم... که جواب دادن بهش کمک بزرگی به من می کنه.
مخاطبم به خصوص دوستانی هستند که به تنهایی در خارج از کشور زندگی می کنند و مدتی است که از خانواده دور بوده اند.
اگر لطف کنید و به سوالم فکر کنید و جواب بدهید ، خیلی ممنون می شم.
1) فکر می کنید اگر شرایطی پیش بیاید که خیلی ناگهانی مادر شما به شهر و خانه محل زندگی شما بیاید، (در حالی که شما به دلیلی غایب هستید) چه چیزی باعث تعجب او می شود؟ منظورم این است که او از دیدن چه چیزی در زندگی شما شوکه می شود یا تعجب می کند؟... این می تواند هم مثبت و هم منفی باشد(از نظر او)
(منظورم تمام زندگی شماست، نوع روابط، نوع زندگی، جزئیات داخل خانه و ....)
اگر مادرانی هم هستند که این وبلاگ را می خوانند خوشحال می شوم پاسخ مرا از دید خودشان بدهند، یعنی اینکه چه چیزی در نحوه زندگی دخترشان برایشان عجیب بوده.

منتظر نظراتتون هستم. ضمنا می دونم که خوانندگان وبلاگ من محدود هستند، اگر بتونید این سوال رو از دوستاتون هم بپرسید، یا با توجه به زندگی هایی که دیده اید هم جواب بدهید که دیگر واقعا شرمنده ام کرده اید!!باز هم ممنون

12.03.2005

باطبی دیگر

گفته بودم که کار دارم و ...
اما ...
نمی دانم چه بگویم الان... ولی می نویسم و می گذارم اینجا... فعلا لینک به نامه حامیان مجتبی سمیع نژاد را اینجا می گذارم... راستش البته نمی دونم چه طوری باید لینک گذاشت!
همینطوری؟
ضمنا هاله مهربان هم در این باره نوشته که لینکش کنار صفحه هست
فقط یک چیزی بگم، کوتاه...
راستش هر بار که به احمد باطبی فکر می کنم... نمی توانم باور کنم... 6 سال گذشته... می دانید یعنی چند روز و چند شب؟کدام ما می دانیم به او واقعا چه گذشته؟ گاه به تمام کارهایی که خودم در این 6 سال کرده ام فکر می کنم... و فکر می کنم چرا او نه؟ می دانید که او هم دانشجوی سینما بود... گاه فکر می کنم او چند فیلم می توانست در این سالها ساخته باشد... در چند کار هنری و فرهنگی می توانست شرکت کند... اصلا همه اینها هیچ... فقط زندگی...
آن روزها هیچکداممان باور نمی کردیم که او بماند... نه فقط او ، همه آنهای دیگری که به جرم هیچ، ماندند و لحظه لحظه عمرشان
پشت دیوارهای زندان گذشت
باور نمی کردیم اما شد... ما زندگی مان را کردیم... ما درس خواندیم... کار کردیم... عاشق شدیم... خندیدیم...گریه کردیم... دوستهای تازه پیدا کردیم... کودکان تازه متولد خانواده مان را دیدیم ... کنار بستر بیماری پیرترها نشستیم... اما ...
کاش بشود نگذاریم مجتبی یک باطبی دیگر باشد...

11.29.2005

امان از اداهای وبلاگ!

هر دم از این باغ بری می رسد...
پریروز کامنت هام رفته بود، امروز لینک هام!
بر شیطون لعنت که درست وقتی که با خودت عهد کرده ای که تا قبل از انجام کاری که باید، دست به هیچ کار دیگری نزنی...
آقا، من در حال قورت دادن یک قورباغه هستم... البته چند قورباغه دیگر هم در نوبت هستند. بنا براین شاید مدتی کمتر بنویسم... ولی طبق معمول اینجور وقت ها چند طرح بدجور غلغلکم می دهند، یه محض اینکه یا سر خودم را کلاه بگذارم و اززیر کار در بروم،یا موفق بشوم و کارم طبق برنامه پیش برود و جای خالی پیدا شود، می نویسمشان...
امیدوارم زود...

11.21.2005

تا حالا دلتون خواسته زیر و رو بشین؟

11.14.2005

غیبت!

دوستان عزیز، برای چند روزی نیستم.
تا یک هفته ای(شاید هم کمتر) به سفری می روم که امیدوارم پر بار باشد و با دست پر برگردم... (شاید جبران پتو و بوبن و چای بشود(
روزهای خوشی داشته باشید...

11.11.2005

بوبن






من می خواهم آلبن باشم( ابله محله بوبن را خوانده اید؟) من امروز خواندم.
راستش از آنهایی نیستم که بگویم بوبن خداست و عاشق کارهایش هستم. کارهایش را دوست دارم البته، اما...
نمی دونم چه جوری توضیح بدم...نوشته هاش یک جورهایی خلم می کنه! مثلا دلم می خواهد یک دفعه بی خیال همه کارهایم بشوم، بروم زیر پتو و تمام روز کتابهای قدیمی ام را ورق بزنم، یا یک دفعه بنشینم و یک لباس خواب چین دار گل گلی برای خودم بدوزم... یا اصلا( به خصوص توی این هوا) با لیوان چایی ام دراز بکشم جلوی بخاری برقی، و فقط به سرمای بیرون نگاه کنم...
خوب همه اینها آن لحظه خیلی خوب است، ولی وقتی شب بشود و ببینی که کارهایت مانده و ...
شاید برای همین است که این نوشته ها یک جورهایی کفرم را هم در می آورد(بعد از همه لذتی که از لطافت داستان، و نوع نگاه شخصیت هایش به زندگی می بری) آخر می بینی که عملا تو نمی توانی آنطوری زندگی کنی و کسی هم دور و بر تو آنطوری نگاه نمی کند!
راستش انگار نوشته ام خیلی معنی ندارد، شاید برای این است که دقیقا به همان نقطه ای رسیده ام که بالاتر گفتم، یعنی روز تمام شده و من تازه متوجه شده ام که حتی یک خط هم از مطلبی که باید می نوشتم ننوشته ام...هرچند ته دلم یک چیزی قلقلکم می دهد که ؛ عوضش یک پیراهن خواب گل گلی توی کشویم است، و تنم هم هنوز از لذت زیر پتو چای داغ خوردن و کتاب خواندن، خمار است:)
خلاصه تکلیفم هنوز با خودم روشن نیست ، تعجب نکنید!







پارادوکس پدر و مادرهای ایرانی

بسیاری از پدر و مادرهای ایرانی،حرفی ندارند که بچه شان به کانادا،امریکا، یا هر کشور خارجی دیگری برود. این یعنی اینکه تو آدم بزرگی شده ای، می توانی خودت خانه ات را انتخاب کنی، می توانی تصمیم بگیری که کجا، و با چه کسی زندگی کنی،می توانی نهار بخوری یا نخوری، می توانی دوست پسرت را به خانه بیاوری یا به خانه او بروی، می توانی شب تا دیروقت درس بخوانی یا ساعت 8 شب بروی توی رختخواب، می توانی کله سحر پاشی و از خونه بزنی بیرون، می توانی هم تا ساعت دو بعد ازظهر توی رختخواب بمونی و چرت بزنی، می تونی بزنی تو کار سلامت و غذاهای بیو و ماست و نون جو، می تونی هم هر روز غذای آماده بخری و تا دلت می خواد سیگار بکشی...
این پدر و مادر یک جورهایی همه اینها رو می دونن، خیلی وقتها حتی وقتی پایش هم بیفتد، کلی راجع به اینکه بچه شان مستقل است و روی پای خودش ایستاده و به تنهایی برای خودش زندگی می کنند داد سخن می دهند و تعریف می کنند...
اما همین پدر و مادر، اگر تو توی خانه آنهازندگی کنی،باید بدانند که تو کجا می روی، با کی می روی، چرا شب دیر از بیرون می آیی، چرا صبح دیر (یا زود) از خواب بیدار می شوی. توی خانه آنها دیگر آن پزهای استقال و توانایی و ... معنایی ندارد. چه معنی دارد که تو تازه ساعت 6 عصر بخواهی بروی بیرون، با کی؟ چه معنی دارد که شب بخواهی خانه دوستی بمانی،(یا اصلا روز) چه معنی دارد وقتی آنها یک شب خانه نیستند، تو تنها خانه بمانی،(اینجور موقع ها یا خاله و عمه و مادربزرگ را روانه خانه می کنند یا تو را روان خانه آنها) و هزار هزار نمونه دیگر...
و این نکته مهم فراموش نشود که اگر توی این مملکت هستی باید حتما پیش آنها زندگی کنی.
چرا که "معلوم نیست چه غلطی می خواهی بکنی که باید تنها باشی..."

یکی نیست بگوید...
ولش کن، همه تان فهمیدید چه باید گفت...

10.29.2005

چرا؟

X دختر بسیار ماهی است. از آن دخترهایی که در همان برخورد اول به دلت می نشینند، بسیار مهربان و ملایم. اگر بیشتر با او نزدیک شوی، می فهمی که البته گاه شیطنت ها و سرخوشی هایی هم از زیر این آرامش بیرون می زند که البته برای دختری به سن او (28-30) طبیعی است و باعث می شود که سالم تر به نظر برسد. من راستش خیلی با او نزدیک نیستم. او دوست دوستم است! اما چند برخورد کوتاه کافی است تا بفهمی که با چه دختر با شخصیت و مهربانی روبرو هستی. او ضمنا فارغ التحصیل یک رشته مهندسی از دانشگاه آزاد است. کار خوبی دارد. تقریبا به شدت کار می کند. و با وجود همه گرفتاری ها می دانم که همیشه هم برای کمک و کار خیر حاضر است و هرکاری را که قبول کند، مسوولانه به انجام می رساند.
همه اینها را را نوشتم برای این:
امروز متوجه شدم که X ظاهرا چند سالی است که دل به پسری بسته است. (این را کم و بیش قبلا هم می دانستم) اما امروز فهمیدم که او به شدت توسط خانواده و به خصوص پدرش تحت فشار است. دوستم می گفت که پدرش اصلا ازآن نوع آدم هایی است که عملا نمی گذارد او ازدواج کند. از تعجب، و بیش از آن از عصبانیت، نمی دانستم چه بگویم. خلاصه دخترک گل ما به این نتیجه رسیده که تنها راهش این است که به طور مخفیانه ازدواج کند و از ایران خارج شود. ظاهرا ماجرای پدره اصلا شوخی بردار نیست. پسر و مادرش در جریان این مساله هستند. حالا اینکه این ماجرا چطور باید انجام شود و بعد از آن چگونه می گذرد… بماند.
تا اینجای ماجرا چه فکر می کنید؟
شاید خیلی ها بگویند، آفرین عجب دختری! دارد روی پای خودش می ایستد، خودش انتخاب می کند و پای انتخاب هایش هم ایستاده…ا ین البته آفرین دارد!
یک عده دیگر هم شاید اصلا بگویند "خوب می کند، باید یکی به این پدرهای مستبد بفهماند"…
بعضی ها را هم دیده ام که اینجور وقتها چشمهایشان را ریز می کنند و می گویند،"حالا پسره کی هست؟ ارزش این کارها را دارد؟" یا مثلا "خوش به حال پسره!"
حرفهای آن گروه هایی را کنار می گذارم که اصلا ازا این وجه به ماجرا نگاه می کنند که " لابد پسره یک اشکالی دارد که پدره مخالفت می کند، هیچ پدری که بد دخترش را نمی خواهد" یا اینکه " اینجورکارها عاقبت ندارد" و "بعدا می فهمد" و یا …

من فقط یک چیز می خواهم بگویم… می خواهم بگویم آره، آفرین به او، اما می دانید او چه انرژی ، چند سال از زندگی اش را باید صرف کنار آمدن با خانواده اش کرده باشد، صرف حفظ رابطه ای که به هر حال حتما برایش مهم بوده… می دانید چقدر؟ می دانید این انرژ ی ، این امید، این وقت ، می توانسته صرف چه کارهای دیگری بشود؟
می دانید چقدر توهین شده به او؟ می دانید چقدر با خودش کلنجار رفته؟
این ماجرا را که شنیده ام، از صبح اعصابم خورد است! چرا؟ واقعا چرا دختری به این شایستگی(همین را می گویند دیگر؟) چرا دختری با اینهمه قابلیت های بالای کاری و اجتماعی، چرا باید چندین سال از زندگی اش را رف تحمل کردن این فشار ها کند، و بعد هم از کشورش، از خانه اش، از کارش، از همه چیز ببرد، به خاطر…
به خاطر اینکه پدری دارد که خود را (طبق قانون) مالک او می داند، و هیچ عرف، و قانونی نیز از او حمایت نمی کند… آره، می دانم که می شود به دادگاه رفت و … حتما او هم می داند، اما این قانون چقدر حامی است که طرف گزینه ای به سختی عقد پنهانی، خروج از مملکت، و زندگی ای کاملا متفاوت را به آن ترجیح می دهد.

این را هم بگویم که این دختر دو سه تا خواهر دیگر دارد… با سرنوشتی مشابه لابد!

و… چند دختر دیگر را در اطرافتان می شناسید که به نوعی اینگونه زندگی می کنند؟ چند نفر دیگر را می شناسید که کلی از انرژی شان را صرف اثبات خود و انتخاب هایشان به اطرافیان می کنند و عملا زندگی چندگانه ای را برمی گزینند. در محل کار نقش یک زن توانا، مدیر و با قابلیت. در خانه پدری نقش دختری که حق انتخابی ندارد، و یا لا اقل انتخاب هایش به شدت زیر سوال است و البته نقش دختری خانواده دوست، که به روابط خانوادگی اهمیت می دهد. در خانه دوست پسر ، نقش دختری مهربان، توانا، و مستقل…
همه این نقش ها گاه خیلی قشنگ هستند ، اما گاه در کنار هم نگه داشتنشان کار حضرت فیل است!!!

دلم گرفته… به خدا حیف است… کاش در ارزشهایمان، در قوانینمان، در نگرش هایمان بازنگری کنیم.
کاش برای همه انسانها حقی برابر قائل شویم، کاش فکر نکنیم که صلاح دیگران را بهتر از خودشان می دانیم…
کاش سرزمینم،فردا، برای لالای کوچک، مهربان تر ، و عادل تر از این باشد…


10.28.2005

:)

:) موفق شدم بلاگ رولینگ رو نصب کنم...
حالا به مرور لینک هایی را که دوست دارم اضافه خواهم کرد! خودم از این موفقیت بسی خوشحالم!!!

10.27.2005

شبانه

"دیگر دوستت ندارم"، زن این را وقتی با خودش گفت که بالای سر مرد نشسته بود. مرد ، نیمه برهنه، زیر ملافه های آبی رنگ خوابیده بود.
زن لبه تخت نشسته بودو یک پایش را از لب تخت آویزان کرده بود و کف پایش که گاه به گاه به سرامیک سرد کف می خورد، مورمورش می شد. زانوی دیگرش تا شده بود روی تخت و گوشه ای از ملافه که دور کمرش افتاده بود آنرا می پوشاند.
زن اندیشید:"دیگر دوستت ندارم." به موهای تنک مرد نگاه کرد که روزی، نه خیلی دور، چه پرپشت بود. مرد تقریبا دمر خوابیده بود و تنها گوشه ای از صورتش که روی بالش قرار گرفته بود دیده می شد.
ته ریش مرد توی نور کم اتاق دیده نمی شد. اما زن ، که هنوز گونه ها و زیر گلویش می سوخت، می دانست که مرد ته ریش دارد... از آن ته ریش هایی که تنها وقتی به نظرت می آیند که به صورتت ساییده می شوند.
مرد تکانی خورد. دستش را توی جای خالی زن چرخاند، بدون اینکه سرش را از توی بالش تکان بدهد،لای یکی از چشمهایش را به اندازه لحظه ای باز کرد:"چی شده؟"
زن سرش را به طرف او چرخاند. صورت هنوز توی بالش بود و چشم بسته. دستش اما به دنبال زن می گشت. زن دلش نیامد... دستش را گذاشت روی دست سرگردان مرد:"هیچی، الان می خوابم."
مرد "اوهوم" خوابالودی کرد و سرش را به طرف دیگر چرخاند.
زن نگاهش را پایین انداخت؛ دستان مرد گوشتالو بود و سفید، با ناخنهای کوتاه.دست زن سبزۀ زن هرچند روی موهای سیاه دستان مرد، خودش را نشان می داد. انگشتان کشیده که در محل مفاصل کمی پهن می شد. "دستهای قشنگی ندارم" این را زن هزار بار با خودش فکر کرده بود. دستش را از روی دست مرد برداشت و از جایش بلند شد.
توی دستشویی ، زن خیمردندان توی دهنش را که تف کرد، سرش را بلند کرد و توی آینه به خودش نگاه کرد. موهایش پریشان بود. دستهای خیسش را کشید توی موها و سعی کرد مرتبشان کند. دهانش را شست و باز توی آینه نگاه کرد. موها ، نیمه خیس، کم و بیش مرتب شده بود. تک دانه موی سفیدش روی شقیقه می درخشید. توی آینه به خودش خیره شد: "واقعاً؟"
چشمهایش را پایین انداخت انگار از خودش شرمش شد. دوباره سربلند کرد؛ چشمها، توی آینه ، پرسشگرانه به او خیره شده بودند. حوله را برداشت و گرفت روی صورتش. بعد قوطی کرم شب را از طبقۀ جلوی آِنه برداشت و با نوک انگشت کمی روی صورتش گذاشت. و همانطور که به خودش خیره شده بود با سرانگشت روی پوست پخشش کرد. چشمهای توی آِنه هنوز می پرسید: "واقعاً؟ یا مثل تمام این سالها..." حرصش گرفت، چراغ توالت را خاموش کرد.

آباژور کوچک کنار تخت را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید. پشت به مرد. سردش بود. پاهایش را، زیر پیراهن سفید، توی شکمش جمع کرد و دستهایش را برد زیر بغلش. فهمید که مرد جا به جا شد. دست مرد لحاف را روی او کشید. زن کمی جابه جا شد و پاهایش را رها کرد. "خواب نیست؟"، زن آرام سرش را چرخاند و توی تاریکی نگاهی به مرد انداخت. چشمان مرد بسته بود و صورتش توی بالش گم.
زن باز کمی خودش را زیر لحاف جمع کرد. مرد یک لحظه چشمانش را باز کرد. انگار از بودن او که مطمئن شد گفت: "دوستت دارم." زن سرش را توی بالش جابهجا کرد. دستش را از زیر لحاف بیرون آورد و روی دست مرد گذاشت.مرد با چشمهای بسته و خوابالود گفت:" شب به خیر" . زن گرم شده بود. بدنش را زیر لحاف باز کرد و سرش را سُراند کنار دست مرد: "شب به خیر".

زیبایی

هیچ دقت کرده اید که زنهای حامله چقدر خوشگل هستند؟؟؟!
نمی دانم چرا! با اینکه صورتشان پف کرده است و همیشه یا رنگ پریده هستند یا برافروخته! اما نمی دانم چه چیزی است که باعث می شود به طرز عجیبی زیبا به نظر برسند. شاید به خاطر برق چشمهایشان است. تا به حال دقت کرده اید که چشمهایشان چه برقی می زند؟ غرور است؟ شادی است؟نمی دانم ....
انگار همیشه دارند ته دلشان به موجود کوچک قشنگی فکر می کنند که هیچ کس وجودش را درک نمی کند، غیر از خودشان:)
2- چرا زنها توی مراسم عزاداری زیبا می شوند؟؟؟؟
(این از قبلی هم عجیب تر است ، نه؟)
نمی دانم به خاطر لباس سیاه است یا به خاطر صورت های آرایش نکرده،یا شاید به خاطر غم است، یا اصلا به خاطر چشمهای گود افتاده و گاه گریسته؟
راستش نمی دانم چرا چند روز است به این موضوع گیر داده ام! تنها نکته مشترک میان این دو، این است که هم زنهای عزادار و هم زنهای باردار، معمولا آرایش نمی کنند! پس چرا همیشه فکر می کنیم آرایش آدم را زیبا تر می کند؟؟؟؟

10.17.2005

تنهایی

می دانم که دیرم شده، اما چشمهایم را انگار نمی توانم باز کنم،توی تختخواب می چرخم و آرزو می کنم که ساعت کند تر حرکت کند... اما، می دانم که دیر شده! چشمهایم را باز می کنم، نگین از میان کتابها و کاغذها و خرت و پرت های روی میز چند کتاب و ورق را جدا میکند، توی کیفش می گذارد:"پاشو ، کلاس نداری مگه تو امروز؟" با عجله مقنعه اش را جلوی آینه صاف می کند و می رود بیرون، ساعت را نگاه می کنم، 6:20، چاره ای نیست، از جایم می پرم.
لباس پوشیده و آماده به آشپزخانه می روم. آشپزخانه که یعنی گوشۀ کوچکی با چند کابینت و گاز و یک یخچال کوچک. مامان مشغول خرد کردن هویج است. در یخچال را باز می کنم، آبمیوه را بیرون میآورم، یک تکه هم نان سوخاری از روی یخچال برمیدارم، مامان غر می زند:"این چه جور صبحانه خوردنه؟ یک کم زودتر پاشو، مثل آدم بخور!" وقت ندارم، همانطور که لیوانم را سر می کشم، پایم را می کنم توی کفش و سعی می کنم بدون باز کردن بند، پایم را تویش بچپانم. مجبور می شوم بنشینم و بند را باز کنم، بابا بالاسرم ایستاده:"کی میای باباجان؟ دیر نکنی؟" علی از آن طرف به مسخره صدا می زند:"دیر نکنی، باباجونم، قربونت بشم!" خنده ام می گیرد. صدای بابا را عین خودش در می آورد. چراغ را خاموش می کنم، در را می زنم به هم و کلید را توی قفل می چرخانم. پله ها را می دوم پایین، آسانسور صد ساعت طول می کشد تا بالا بیاید هر صبح! یک طبقه را رد کرده ام که:آخ، نهارم را جا گذاشته ام، صدای مامان از بالای پله ها می آید: "نگار، نهارت!" پله هارا دو تا دوتا برمی گردم بالا، اه، کلید ته کوله ام گم شده و نمی توانم پیدایش کنم:بالاخره موفق می شوم: در را باز می کنم و می دوم تو. مامان:"با کفش؟". از توی یخچال ظرف کوچکی را که دیروز تویش سبزیجات پخته ریخته ام، برمی دارم،با یک تکه نان می گذارم توی کیسه و می اندازم توی کوله ام. علی دست بردار نیست:" مامان جان چرا جوش می زنی، این نهارو که، خوردنش با نخوردنش فرق نداره!" براش شکلک در می آورم و می دوم بیرون.
ساعت از 5:30 گذشته که می رسم خانه. طبق معمول کلید را نمی توانم پیدا کنم، کیسه خریدم را می گذارم روی زمین. بالاخره بعد از درآوردن تقریبا نصف خرت و پرت های توی کوله ، کلید را پیدا می کنم. در را که باز می کنم، اتاق تاریک است. کلید برق را می زنم. باید بجنبم، فراز قرار است شام بیاید پیشم. بهش گفته ام که دیر می رسم و حوصله غذای حسابی ندارم. لباسم را عوض می کنم، زیر کتری را روشن می کنم. مامان توی اتاق کتاب می خواند. همیشه صبر می کند تا چای عصرش را با من بخورد. پیاز را خورد می کنم توی ماهیتابه و می گذارم روی گاز. قابلمه آب جوش آمده است. یک بسته ماکارونی از توی کیسه در می آورم ونصفش را می ریزم توی قابلمه. علی به قارچهایی که خرد کرده ام ناخنک می زند. "ببینم، تو به جز ماکارونی چیز دیگه هم بلدی؟" نگین جوابش را می دهد:" صد رحمت به اون، تو همونم بلدی؟" ،"من نبایدم بلد باشم،پس زن می گیرم برای چی؟" مامان بالاخره صدایش در می آید:" نه بابا، ببین کی برات بره خواستگاری!"
یک قاشق رب می ریزم توی مخلوط گوشت و قارچ و فلفل سرخ شده ، یک کم از آب کتری می ریزم رویش و درش را می گذارم تا بپزد و رنگ بگیرد. ماکارونی را آبکش می کنم.کمی روغن زیتون می ریزم رویش و می ریزم توی دیس پیرکس. مایۀ آماده را می ریزم رویش و می گذارم کنار. کاسه کوچک سالاد را که می گذارم توی یخچال، ساعت نزدیک 7 است. ظرفهارا که بشورم، فراز هم رسیده است.
ساعت 12 است. فراز دارد آماده می شود. باید برود؛فردا صبح مسافر یک سفر چند روزه است. ایستاده ام گوشه اتاق و نگاهش می کنم. سرش را بلند می کند و نگاهم می کند. دستهایم را می اندازم دور گردنش:"رسیدی بهم زنگ می زنی؟" . موهایم را می بوسد:" برسم که سرم خیلی شلوغه، اما شب حتما می زنم، خوب؟" سرم را می چشسبانم به سینه اش. همانطور که توی بغلش هستم. عینک و سوییچش را از روی میز بر می دارد. عینکش را می زند. توی آینه نگاه می کند و دستی توی موهایش می کشد. سرم را می گیرد توی دستهایش و از سینه اش جدا می کند. دلم می خواست همانجا بخوابم. می بوسدم:"خداحافظ عزیزم". کفش می پوشد و در را باز می کند. لای در می ایستم. می گوید:" برو تو نگار. در رو هم از تو قفل کنی ها، خوب؟" سر تکون می دم. از در که می ره بیرون، من هم می روم بیرون در می ایستم. آن طرف تر می ایستد و دکمه آسانسور را می زند. آسانسور می رسد. بهم اشاره می کند که بروم، با دستش ادای فقل کردن در را در می آورد ، یعنی که در را قفل کنم، دست تکان می دهم برایش، و او بوسه ای توی هوا برایم می فرستد و می رود توی آسانسور.
در را می بندم، کلید را توی قفل می چرخانم. خانه ام خالی است... روی صندلی می نشینم و سرم را می گذارم روی میز.

بابا دستش را می کشد روی موهایم:"بابا جان چرا اینجا خوابیدی؟ برو سرجات" سرم را بلند می کنم. ساعت نزدیک 2 است. بلند می شوم. شیرینی که فراز خریده بود، روی میز مانده، می گذارمش توی یک ظرف دردار و می گذارم توی یخچال. می روم توی دستشویی و مشغول مسواک زدن می شوم. صدای خوابالوی نگین می آید که غر می زند:"در توالتو ببند وقتی مسواک می زنی!" . پایم را دراز می کنم و در را می زنم به هم.
چراغ را خاموش می کنم و می خزم توی رختخواب. سوییت کوچکم خالی است ، اما... من تنها نیستم.

10.13.2005

تشکر

من شوکه شده ام!!!
وقتی یک صفحه داشته باشی که گاه و بیگاه چیزی توش بنویسی و تازه مدتی باشد که به فکر افتاده باشی که به بقیه هم معرفی اش کنی ولی... بعد یک دفعه یک روز می آیی و می بینی که 13 نفر برایت پیغام گذاشته اند؟!
اولش فکر کردم اشتباه شده...بعد پیغام ها رو خوندم و دیدم که چقدر همه لطف داشته اند.
این میون باید بیش از همه از هاله عزیز ممنون باشم که بدون هیچ شناختی ، صرفا با اولین پیغام من به اینجا سر زد و بعد مهربانانه زحمت درست کردن اشکالات این صفحه را کشید. و من فهمیدم که چرا میان تمام بچه های وبلاگ نویس او شخصیتی است که همه بهش احترام می گذارند و برایش ارزش قایلند، این ارزش نه تنها به خاطر توجه مسوولانه او به تمام مسایل سیاسی و اجتماعی، بلکه همچنین قطعا به خاطر روح دلسوز و ومهربان اوست: مهربانی ای از جنس مهربانی مادرانه.
البته دلم می خواهد از دو نفر دیگر هم تشکر کنم، دو وبلاگ دیگر که صاحبانشان اولین کسانی بودند که مدتها پیش اینجا رو خوندند و برای اولین بار برای من ایمیل دادند. توجهی که در قدم اول مرا متعجب و دلگرم کرد؛خورشید خانم و سهیلا(وبلاگ یادداشتهای سهیلا)
اما از همه مهمتر:
راستش خوندن نظریات شما تازه منو متوجه کرد که چه کاری کرده ام!!! گذاشتن داستانی که خیلی وقت پیش، در حال و هوایی کاملا متفاوت ، شروع شده است و هرچند همواره وسوسه تمام کردنش را داشته ام اما هیچوقت نشده، باعث می شه که انتظاری در خواننده بوجود میاد و حالا من دیگرواقعا توی رودربایستی قرار گرفته ام و باید دنبالش کنم. از همه تون ممنونم... از اینکه منو مجبور کردید که به طور جدی بنشینم و باز به این داستان فکر کنم... شاید این قدمی باشد برای به پایان بردن چند قصه نصفه نیمه...
بعد از این چند سال وبلاگ خواندن، خیلی خوب می دانم که آمدن یک دفعه یک فرد به اینجا، و حتی توجهش، نمی تواند به معنای خواننده همیشگی داشتن باشد... ازتون تشکر می کنم، و امیدوارم که باز هم به اینجا سر بزنید و منو از نظراتتون بهره مند کنید، فقط می خوام خواهش کنم که کمی صبور باشید لطفا، خوب؟ من کمی تنبل هستم، اما قول میدم که سعی خودمو بکنم.
و یک چیز دیگه... راستش خوندن نظرات همه شما منو کاملا غافلگیر و هول کرده! دلم می خواد وبلاگ های همه رو سر فرصت بخونم، براتون پیغام بگذارم، جواب نظرهاتونو بدم و... این یک جواب جمعی است،برخی اسمها آَشناست و نوشته هایتان را بارها خوانده ام، برخی تازه اند، که حتما سر فرصت به سراغ نوشته هایشان می روم، خلاصه اینکه: از همه ممنون، به امید دیدار دوباره

10.11.2005

یک داستان"سفر1"

راستش تصمیم گرفته ام که ازاین وبلاگ برای توی رودواسی گذاشتن خودم استفاده کنم... برای اولین قدم، قسمت اول یک داستان را می گذارم اینجا، داستانی که مدتها پیش شروع شد اما هیچوقت تمامش نکردم... گذاشتنش اینجا باعث می شود که نظرات بقیه را بدانم(همان معدودی که اینجا می آیند(
و مجبور شوم به نوشتن ادامه اش تا پایان...
خوشحال می شوم نظر هرکسی را که آن را می خواند بدانم.
این داستان هنوز اسمی ندارد، برای اینکه قسمتهای بعدی را بهش اضافه کنم بدون درهم شدن، فعلا اسمش را می گذاریم "سفر"
چشمانش را که باز کرد، نور تند آفتاب از پنجره افتاد روی صورتش. سرش را یک لحظه، به اندازه ی همان لحظه ی میان خواب و
بیداری ، کنار کشید و بعد که یادش آمد کجاست و چه می کند و کجا می رود، انگار آرام شد و دیگر نهراسید از نور تند آفتاب. صورتش را تکیه داد به پنجره و گذاشت تا آفتاب ذره ذره ی صورتش را انگار گرم کند که شاید می رفت برای همیشه یخ کرده بماند. از این فکر خنده اش گرفت. از خودش که هنوز، حالا، در این لحظه به چنین فکری می افتاد. به خودش پوز خند زد که از سرمای ابدی ترسیده بود و بعد سرش را چرخاند. زن کناری خوابش برده بود. کیف دستی اش را محکم با دستهای تپلش چسبیده بود. دستهای تپلی که آدم هر لحظه فکر می کرد انگشترهایش را پاره خواهند کرد. حلقه ی پر نگینی به دست چپ داشت و انگشتر طلای نازک اما پهنی به انگشت میانی دست راست. نگاهش از روی انگشتر لغزید تا نوک انگشتان . نوک انگشتان زن سیاه شده بود. انگار که یک عالمه بادمجان را همین الان برای شام پوست گرفته باشد و بعد با عجله همه را از وسط بریده باشد و ریخته باشد توی روغن داغ. و همان وقت که منتظر بوده تا بادمجانها سرخ شوند، شاید شروع کرده بوده به خرد کردن پیازها برای پیازداغ روی کشک و بادمجان که شوهرش می مرد برای پیاز داغ و می گفت که مزه کشک و بادمجان به کشکش است و پیاز داغش. کشک را ظهر ، همان موقع که رفته بود سبزی خوردن بخرد از سر کوچه خریده بود و فقط مانده بود... شاید زن همان موقع یادش افتاده بود که سبزی ها را از توی آب در نیاورده و الان است که سبزی ها خراب شوند.
زن تکانی خورد و از خواب پرید. اولین واکنشش جابه جا کردن کیفش بود تا انگار مطمئن شود که هنوز هست، بعد نگاهی به او انداخت( چقدر خسته بود نگاهش) و لبخند زد.
لبخندی زد به جواب و سرش را باز چرخاند به طرف پنجره. هنوز نرسیده بودند به رودبار اما جا به جا می شد درختهای زیتون را دید، با برگهای ... هیچوقت نتوانسته بود تصمیم بگیرد که برگهای زیتون چه رنگی اند. فکر می کردی که سبزند، بعد باد می آمد و می ديدی كه به خاکستری می زنند، برگهای خاکستری توی باد می لرزیدند و دوباره سبز می شدند. هیچوقت هم نمی شد این بازی با رنگ و باد را ثبت کرد. یک بار دوربینش را برداشته بود و بدون اینکه به کسی بگوید از تهران راه افتاده بود به سمت رودبار. ساعت به ساعتش را محاسبه کرده بود که شب قبل از اینکه نگرانش شوند برگشته باشد خانه. 20 سالش بود. نگرانی ها کلافه اش می کرد و در عین حال نمی شد هم ندیده گرفتشان. تمام راه رفتنه و برگشتنه توی دلش آیت الکرسی خوانده بود که مبادا اتفاقی بیفتد و او نرسد به موقع به خانه. یا حتی ترسیده بود که هیچوقت نرسد و عکسهایی که با اینهمه دردسر گرفته بود را نتواند هیچوقت چاپ کند. اگر عکسها خراب شده باشند چه؟ هنوز هم دلهره ی گاه لذت آور آن روز را یادش بود. انگار نه انگار که ...چند سال؟ از فارغ التحصیلی اش 7 سال می گذشت وآن موقع دانشجوی سال دوم بود. درسش 5 سال طول کشیده بود، اینقدر که سر پایان نامه از این موضوع به آن موضوع پریده بود و بالاخره هم مهتاب دستش را گرفته بود و هی هلش داده بود که یعنی بعدش با هم زبان بخوانند و تافل بدهند و بروند. بروند که تنها باشند، که مستقل باشند، که بزرگ شوند. کجا بود حالا مهتاب؟ناخود آگاه ساعتش را نگاه کرد. نزدیک 12 بود. 11 ساعت که بروی آن طرف تر، مهتاب خوابیده حتما الان. دستش شاید روی سینه لاغر کریس باشد. بار اولی که مهتاب عکسش را برایش فرستاده بود، تا عکس را باز کرد، برای مهتاب تایپ کرد: " خوش تیپه، فقط بپا یک وقت زیاد فشارش ندی، می شکنه" مهتاب غش کرده بود از خنده" لُل. نه بابا این جوری هام نیست" دلش برای خنده ها ی مهتاب تنگ شده بود. مهتاب اگر می فهمید چه می کرد؟ باورش نمی شد حتما . آخرین باری که با هم حرف زده بودند بهش گفته بود که حالش خوب است. مهتاب مثل همه ی تلفن های این سالها گفته بود که دلتنگ است و چقدر هنوز هم توی بدترین لحظات دلش می خواهد گوشی تلفن را بردارد و به او بگوید که بیاید پیشش، بروند شاید آن کافی شاپ کوچک همیشگی شان ، قهوه ای بخورند، سیگاری بکشند و از همه ی آدم های زندگی شان گله کنند و به همه ی غصه هایشان بخندند. چند وقت بود که آنطوری نخندیده بود؟ چند وقت بود که دیگر خنده هایش به دل خودش نمی چسبید؟ (فقط به دل خودش ، که دیگران انگار اصلا نمی فهمیدند فرق خنده های سبکدلانه و شاد همیشگی او را با خنده های تلخ این روزهایش که بیشتر به پوزخند می مانست.)
دلش گرفت . سرش را تکیه داد به پشتی صندلی و سعی کرد عمیق نفس بکشد. همیشه مجبور بود بیشتر راه همین کار را بکند. راه حالش را بد می کرد. سرش را تکیه می داد به سینه ی نیما و چرت می زد و وقتی هم که حالش بد تر می شد، نیما یک تکه نبات می داد به او که بگذارد گوشه ی دهانش و سرش را تکیه می داد به عقب و تند و تند نفس عمیق می کشید. آخرین سفرشان چند وقت پیش بود؟ آخرین باری که سرش را گذاشته بود روی شانه ی او؟ چقدر این کار را دوست داشت. حتی آن وقت ها که ازدواج نکرده بودند، هر بار که می نشستند توی تاکسی سرش را می گذاشت روی شانه ی نیما و می خوابید انگار نه انگار که این شاید بی محلی باشد به آدمی که اصلا دارد این راه را می آید برای اینکه تو تنها نباشی و برای اینکه با تو باشد. کجا بود نیما الان؟ چه می کرد وقتی که می فهمید او این بار این راه را تنها آمده... و برنگشته... می فهمید اصلا؟ بغض گرفت گلویش را. چشمانش را دوخت به آن بیرون که حالا پر بود از درختان زیتون. نگاه کرد به نور تا شاید اشک ها را عقب براند. از همین تلاشش حرصش گرفت. چرا حتی حالا هم باید جلوی خودش را می گرفت؟ حالا که هیچ کس نبود، حالا که اصلا می خواست هیچ کس نباشد، دیگر از همه خسته شده بود. آدم ها از انرژی تهی اش کرده بودند. خودش را رها کرد. بغضش ترکید. گذاشت تا گلویش از فشار تمام این سالها انگار، خلاص شود. دست کرد توی کیفش تا دستمال کاغذی پیدا کند. کیفش مثل همیشه پر نبود از کلی خرده ریز عجیب و غریب یا حتی کتاب، که همیشه یک کتاب می گذاشت توی کیفش که مبادا جایی لحظه ای بیکار بماند و فکر کند کاش چیزی داشت برای خواندن. چقدر خوانده بود این سالها؟ چند کتاب؟ چند مجله؟ چقدر نوشته بود؟ نوشته هایش اما همه همراهش بودند. حتی حالا هم نتوانسته بود تا دم آخر خودش را از آنها رها کند. نخواسته بود آنها را بگذارد توی خانه که احتمالا بالاخره کسی می رفت سراغشان و هیچ دلش نمی خواست حالا که خودش داشت می رفت چیزی اینقدر شبیه او، چیزی اینقدر شخصی، از او جا بماند، هیچ جا اصلا. بگذار ذهن همه خالی بشود از حضور او. انگار که هیچ وقت نبوده.

10.10.2005

دوباره سلام

به لطف هاله عزيزاين وبلاگ سر و شكلي پيدا كرد و حالا ديگر رويم مي شود كه به دوستان ديگر معرفي اش كنم:) آرشيوم هم درست شده و حالا ديگر مي شود نوشت... پس دوباره
سلام:)
لالايي اول به نيت اينكه لالايي هايي باشد براي لالاي كوچكي كه پا به اين دنيا گذاشته بود و بس عزيز بود، شروع شد... اما بعد تر نوشتن براي لالا را به جاي ديگري منتقل كردم و حالا سعي مي كنم قصه ها/قطعه هاي كوتاهي بنويسم كه قطعا موضوع بيشتر آنها زنان سرزمينم خواهند بود... شايد همين ها نيز بعد ها براي لالا خواندني باشد...

10.07.2005

آرشیو

همه نوشته های قدیمی ام یکی یک داره می ره و آرشیو هم ندارم:(((((( باید از یک نفر کمک بخوام به سرعت... دلم می سوزه:(

نوستالژی

دوستی زنگ زد... سلام و احوال پرسی و بعد هم: من امشب بلیط دارم...
یک لحظه از کله ام گذشت: آه ، تو، توهم؟ تو کجا داری می ری ؟ و بعددر همان یک لحظه هزار و هزار خاطره، هزار لحظه از کله ام گذشت... او هم دارد می رود...
جمله اش اما تمام که شد، انگار نفسی کشیدم... " می روم هند، پذیرش گرفته ام برای فوق لیسانس، یک دوره دو ساله"
"هند" لبخند اومد روی لب هام، "چه خوب" و بعد توی آن لحظه این فکر که" پس نمی رود که بماند، پس می شود باز هم اورا دید،پس..."
هند هم که کلی خاطره های خوب دارد توی ذهنم و کلی هم برایش از این نظر خوشحال شدم...
گوشی را که قطع کردم، بااینکه خیالم راحت بود، باز همه فکر و خیال ها اومد توی مغزم... دوستانی که هرکدوم دارن می رن یک ور دنیا... دوستی هایی که یک جورهایی داره تموم می شه... زندگی ای که عو ض می شه...
تموم شدن دوره های مختلف زندگی همیشه یک جور غم خاص رو توی دلم میاره، شاید همون چیزی که اسمش نوستالژیه...
نمی دونم، با شنیدن خبر رفتن هرکدوم از دوستها، تموم خاطره های با اونها بودن، میاد جلوی چشمت، حتی اگر آدم هایی باشن که خیلی کم اونها رو ببینی، باز رفنتشون، یک جور دلتنگت می کنه... و وای از رفتن اونهایی که میدونی دیگه شاید هیچوقت نبینی شون...
چند وقت پیش با دوست دیگری حرف می زدم، آن دور دورها، برایش خوشحال بودم، دوستی پیدا کرده و دوستش دارد و کلی لحظه های خوب ، که او واقعا شایسته اش است اما... از خودم عصبانی شده بودم، که وقتی او داشت با شور از ماجراهایش حرف می زد، من تمام فکرم( نه تمام فکرم اما بخشی از آن) مشغول این بود که :"آه پس دیگه نمی بینمت... چقدر احتمال داره با این وضع تو بیای دوباره اینجا، چقدر... " احساس کردم که دیگه موندگار شده... حتی اگر این رابطه هم جدی نباشه، اون موندگار شده. چیزی که این دو ساله حتی خودش هم از خودش پنهان می کرد... اما او هم مثل هزارتا دوست دیگه، دیگه برنمی گرده... و این سخته: (

شاید باید به قول مادرم، فقط خوشحال باشم از اینکه آن موقعی که می توانسته ام، دوستان خوبی داشته ام و رابطه های قشنگی پر از مهربانی و صمیمیت، و حالا هم باید واقعیت را، گذر عمر را، تغییر شرایط زندگی هرکداممان را، بپذیرم، و دلم را خوش کنم به چیزهای خوبی که حالا، توی این دوره از زندگی ام، وجود دارن.
این حتما بهترین و منطقی ترین کاره، اما... با همه این فکر ها، باز هم رفتن هر دوست... بد جوری دلتنگی میاره:

9.16.2005

دخترکی بیش نبودم، حدود 10 ساله، و همین باعث می شود که چیز زیادی یادم نباشد... فقط اینکه اتفاق بدی افتاده بود، اتفاقی که بزرگتر ها درست و حسابی به ما توضیحش نمی دادند. امروز که به آن فکر می کنم، می بینم خود آنها آنقدر شوکه بودند که دیگر اصلا شاید حضور ما کوچک تر ها و لزوم توضیح دادن به ما را فراموش کرده بودند. ما فقط فهمیدیم که عمو را کشته اند. عمو، برادر بابا نبود اما عمو بود! خاله، که واقعا خواهر مامان بود و عمو می شد شوهرش ، یک دختر داشت، که دختر خالۀ ما بود! تنها دختر خاله ای که امروز هم عزیزترین است برای ما...
از آن روزها چیز زیادی یادم نمانده... صحنه هایی پراکنده... مجلس ختمی که شبیه هیچ مجلس ختم دیگری نبود...جمع شدن هایی که با همان ذهن کودکانه مان می فهمیدیم چه حجمی از هراس و نگرانی پشتش نهفته است... نگرانی ای که باعث می شد، لااقل ما بچه ها را از آن جمع ها دور نگه دارند... شاید هم واقعا جای ما نبود، سوزی که در گریه های زنان این جمع ها موج میزد، شاید واقعا برای ما زیاد بود، جمعی که هنوز هم اکثریتش را زنان تشکیل می دهند، زنانی که هرکدام داغدیده بودند. هرکدام امروز به مجلس ترحیم شوهر دوستشان می آمدند، (یا دوست شوهرشان) و فردا مجلس ختم شوهر خودشان بود، یا برادرشان، یا پسرشان... این سوز را امروز می فهمم... خاله اما گریه نمی کرد... شاید یک لحظه بیشتر از اشک او یادم نیست، و این همان موقع هم برایم عجیب بود... و همین باعث شد که وقتی در هجدهمین سال کشته شدن او، خاله بغضش ترکید ، قلبم یک لحظه ایستاد... بارها و بارها این سالها ، به چشمان او که نگاه کرده بودم، با خودم گفته بودم، چقدر، چند شب، توی تنهایی خودش اشک ریخته است؟ و مگر می شد نریخت؟
مگر می شود حتی وقتی می دانی حکم شوهرت "ابد" است، روزی که با یک تلفن، بعد از چند هفته که ملاقات ممنوع بوده ای، ساک لباسهایش را تحویلت دهند، مگر می شود فریاد نکشی؟ مگر می شود اشک نریزی؟ خاله ، تنها نبود... زن های دیگری ، فراوان، که بعضی چند عزیز از دست دادند ، عزیزانی که حکم های آنها بعضا چند سال هم بیشتر نبود.

ما چه می فهمیدیم؟ 5 سال بود که عمو را ندیده بودیم... 5 ساله بودم یعنی... و حالا که فکرش را می کنم می بینم پس خاطره هایی که از او دارم مال 4 یا 5 سالگی است، و این عجیب است چون اصولا از کودکی خاطرات زیادی ندارم... اما بعضی تصویر ها خیلی روشن، توی ذهنم هستند؛ عمو که مثل همیشه خندان، آمده بود در خانه که ما را سوار موتور کند، حتی یادم هست که اول برادر بزرگم را سوار کرد... عمو که ما را سوار وانتی که نمی دانم از کی امانت گرفته بود کرد و رفتیم تا شیرینی فروشی ، همان حوالی خیابان فخرآباد، و شیرینی خریدیم، فکر می کنم، تولد دخترک کوچکشان بود... به دنیا آمده بود و عمو پر از شور و نشاط، و چه کسی فکرش را می کرد که یک سال و نیم دیگر عمو می رود پشت یک دیوار شیشه ای، دیدارهایش با این خورشید کوچک محدود می شود به هفته ای چند دقیقه ، که آن هم گاه هفته ها و ماه ها به لطف مسوولان کنسل می شد... چه کسی فکرش را می کرد؟
و خاطره ای که از همه اینها روشن تر است، عمو است پشت شیشه ، خاله بالاخره توانست، لابد با کلک و یواشکی، من را به ملاقات عمو ببرد، قرار بود یک سه شنبه من، و سه شنبه دیگر برادر کوچکم... واین افتخار تنها نصیب ما شد که خواهر و برادر بزرگم بزرگ تر از آنی بودند که بشود یواشکی بردشان! و چه هیجانی داشتم من... از بقیه داستان که بگذریم(ورود به زندان و سوار شدن به مینی بوس و عبور از نگهبانی و پر کردن فرم ها و ...) حالامن بودم پشت یک پنجره و عمو آن طرف، که چقدر از دیدن من شوکه شد... یادم هست که چیزی که خیلی شگفت زده ام کرد موهایش بود که اینقدر سفید شده بود... آخرین تصویر از او مرد جوان قد بلندی بود(لا اقل از نگاه کودکانۀ من) با موهای سیاه، چشمان درشت و براق، و خنده های پر شور، اما حالا موهای عمو، چقدر سفید بود، چشمها اما هنوز براق و خنده ها آرام تر اما همانقدر مهربان... اما شوک ،همان موهای سپید بود... بعد تر فکر کردم شاید این سفیدی فقط به گذشت سالها مربوط بود ، اما... آن 5 سال به خیلی های دیگر بیرون زندان هم گذشته بود، و بابا و عموهای دیگر هنوزمویشان سیاه بود! به جز آن ، یادم هست که عمو همه اش می خواست با من حرف بزند، و من، دخترک8-9 ساله، هیچ حرفی انگار نداشتم برای گفتن، و یادم هست که همه اش احساس می کردم که دارم وقت بقیه را میگیرم، وقت خاله را، عمه را(که عمۀ دختر خاله بود در حقیقت) و وقت مامانجون را ( که او هم مامانجون من نبود، ماما ن بزرگ دختر خالۀ کوچولو بود) ، آنها پشت سر من ایستاده بودند، بعد از اولین حال و احوال پرسی، گوشی را دادم دست خاله، اما عمو دوباره هم اشاره می کرد که گوشی را به من بدهند. حالا که فکرش را می کنم، می بینم من هم اگر جای او بودم، شاید وقتی می دانستم که این شاید آخرین باری باشد که این دخترک بامزه و دوست داشتنی را (که می دانم و همه میگویند که چقدر ما را دوست داشت) می بینم، همین کار را می کردم، و البته حتما او هم حس کرده بود که چه شوری از دیدار او توی دلم برپاست و این خاطره قرار است تا سالها با من باشد و رهایم نکند... خاطره عمو، با موهایی بیش از انتظار من سپید، با همان لبخند مهربان و صدای پر شور... پشت یک پنجرۀ شیشه ای...
سالها بعد بود اولین باری که بالاخره مامان و خاله ، و بقیه بزرگتر ها البته، رضایت دادند که من هم همراهشان به جایی بروم که می دانستیم مزار عموست... مزاری که شبیه هیچ مزار دیگری نبود... دیگر بزرگ بودم... سالها درباره اش شنیده بودیم، سالها، هرجمعه، دیده بودیم که دل مادربزرگ چه شوری می زند تا خاله ، و گاه مامان که موفق شده بود لابد ما فسقلی ها را به کسی بسپرد، برگردند... و اتفاق هم افتاده بود، که آنها ساعت ها دیر کنند و بعد از جایی دیگر تلفن بزنند و باز ساعت ها بگذرد تا بالاخره با خانه بیایند و برای دیگران تعریف کنند که چه شده، و چطور آنها را برده اند و چند ساعتی ، با چه شرایطی نگه داشته اند و ...
سالها و سالها ما را از آن دور نگه داشتند ؛ از خاوران، تا بالاخره آنقدر احساس امنیت کردند که دخترک کوچک خاله را و بعدتر ما را با خودشان ببرند...و این شد که اولین دیدار من از خاوران ، سالها بعد از آن بود که میگفتند که جنازه ها را به آنجا آورده اند و تو کانالهای بزرگی که شبانه بولدوزر کنده، دسته جمعی دفن کرده اند... گورهایی که تامدت ها بعد تعریف می کردند که بارانی باعث شده چیزهایی، تکه لباسی، دکمه ای، چیزی، از خاک بیرون بیاید... و همین باعث می شد که بارها و بارها بولدوزر ها خاک تازه رویش بریزند تا مبادا چیزی، سندی، مدرکی از این جنایت از دل خاک بیرون بزند، خاکی که برای همه ما خاک عزیزی بود؛
خاک خاوران...
تاثیر اولین دیدار از خاوران، هنوز هم بعد از سالها هیچ کمتر نشده است، هنوز هم با اینکه دیگر به آن عادت کرده ایم، هربار که پایم را می گذارم، همان حس، همان حس غریب به سراغم می آید، همان بغض، همان احترام برای آنهایی که پیکرشان آنجا خفته ، و همان ستایش برای آنهایی که سالهاست هر جمعه، هرجمعه اول ماه، به یادبود عزیزانشان می آیند.
هنوز هم پا که به خاوران می گذارم، دلم می خواهد گوشه ای بنشینم ، سرم را روی زانو هایم بگذارم و تماشا کنم... با اینکه امروز دیگر دیدن زمینی یک دست خاک، که دست دختر ها و زن ها توی سفتی اش ، گل می کارد، دیدن روبان هایی که به دیوار آویزانند، دیدن مادرانی که همه با هم سفره هفت سین می چینند و زنانی که یک به یک عکس عزیزشان را کنار دیگری می گذارند و همه با هم به ترنم هایی عاشقانه، پر شور، و گاه سوزناک می ایستند،دیگر عجیب نیست...
گاه که کناری می ایستم، می بینم که بچه ها بزرگ شده اند، این دختر فلانی است، و آن پسر جوان، پسرک کوچک فلانی،18 سال گذشته، و حالا کوچکترین بچه ها 19-20 ساله هستند... و چقدر می بینی که دختر نوجوانی ، آن دور، کنار دیوار آجری خاوران، روی تپه ای خاک نشسته و آرام گریه می کند... انگار تمام سالهای نبودن پدرش را گله می کند...
18 سال گذشت... از روزهای شهریور سال 1367، سالی که تلخی اش امروز هم گزنده است...
18سال تمام، مادران، خواهران ، همسران، پدران و برادران، آمدند و رفتند... و پشت همه این رفت و آمدها می دیدم که قصد تنها "سرخاک رفتن" نیست. توی دل این تجمع های آرام، همواره یک امید حس می شد، امید به زنده نگاه داشتن چیزی که به نظر می رسید عظمتش ارزش زنده ماندن دارد. زنده نگاه داشتن یاد جوانانی که پر و شور و امید، دل به میهنشان بسته بودند و ناجوانمردانه از پا افتادند. امید به زنده نگاه داشتن این خاک... خاکی که چنین عزیزانی را در دل خود نهفته بود... و از آن بیشتر، امید به اینکه روزی، دیگران هم ببینند و بشنود و حس کنند...
امید به اینکه خاوران زنده بماند...
و امروز ، هراس و نا امیدی دلهای پر طاقت و صبورشان را به درد آورده...
از مدتی پیش زمزمه ها و نشانه ها یی آغاز شده که دیگرانی، تصمیم گرفته اند خاوران را تبدیل به چیزی دیگر کنند، می گویند قبرستانی! اینکه چگونه قرار است این گورهای دسته جمعی، این اعدام ها ی بی حکم و بی نشان، مستند گردد و هر قبری مجزا؟... ما نمی دانیم...
من، تنها می دانم، و در تمام این سالها دیده ام که این خانواده ها، چه خاموش، دل به حضور در این مکان خوش کرده اند... صدای آنها سالهاست، که به هیچ کجا نرسیده است، و همین است که امروز اینطور از هر اقدامی نا امیدند... میان گفته های آنها کم نمی شنوی که " مگر کسی از ما می پرسد؟"، " مگر کشتن آنها حق بود، که حالا از بین بردن آخرین اثرشان حق؟" "مگر بر سر جانشان صدایمان را کسی شنید، که حالا بر سر خاکشان؟" "مگر...." و هزاران گلۀ مایوسانه دیگر...
پشت همه این گلایه ها، البته، زنان ، فرزندان، مادران و پدران، از یک چیز مطمئنند، و آن اینکه خاوران، با هیچ تغییر و تبدیلی ، تغییر نمی کند، روح کسانی که پیکرشان در آن خفته، چنان شوری دارد که این خاک را از هر خاک دیگری متمایز می کند... تنها امیدمان همین است... می دانیم که خاوران زنده است، تا وقتی که هر کسی که عزیزش را به آن سپرده زنده است، تا وقتی که هر کسی که کوچکترین چیزی از اعدام های سال 67 شنیده زنده است، تا وقتی که تاریخ...
تاریخ، نه امروز، که فردا قضاوت می کند.
خاوران زنده می ماند.

8.22.2005

فرق

برای همه دوستانی که این فرق را حس کرده اند، و برای آنهایی که به زودی حسش خواهند کرد
...
چقدر فرق مي كند وقتي توي خيابان هايي راه بروي كه از آنها خاطره داري... ميان آدم هايي كه احساس مي كني مي تواني حدس بزني به چه فكر مي كنند، دغدغه شان چيست... چقدر فرق مي كند وقتي سوار تاكسي شده اي بتواني از آهنگي كه ضبط تاكسي پخش مي كند بفهمي كه رانندة تاكسي ات چه جورآدمي است... جلال همتي گوش مي كند و جواد است يا گوگوش و سياوش ، يا حتي بچه سوسول است و "شوكولاتي شوكولات" گوش مي كند ، يا اصلا نوار نوحه گذاشته است امروز كه روز وفات است... نمي دانم ولي احساس مي كنم حتما فرق مي كند... وقتي مي تواني حدس بزني زني كه كيسة خريد دستش است و از سپه بيرون مي آيد و كنار كوپن فروش ها مكث مي كند، در چه فكري است،‌و دختر بچه هاي تين ايجري كه توي پاساژ قائم عروسك ها را قيمت مي كنند و با هم پچ پچ كنان مي خندند ، به چه فكر مي كنند، يا پسرك هايي كه از دبيرستان تعطيل شده اند، و تازه پشت لبشان سبز شده، به چه خيالي هي به اطراف چشم مي گردانند و چشمانشان برق مي زند‌. چقدر فرق مي كند وقتي مي تواني حدس بزني كه پسر جواني كه كنار خيابان ايستاده، منتظر دوست دخترش است،‌ يا منتظر رفيق پسري، يا ايستاده تا مخ يكي را بزند... راستي چرا هيچ جاي دنيا مردم اينقدر منتظر هم نمي ايستند؟ چرا هيچ جاي دنيا، پستخانه يا كفش ملي تجريش، داروخانة ميدان ونك، سينما قدس ميدان وليعصر، يا پل هوايي هفت تير ندارند؟ يا دارند و تو نمي فهمي...
چقدر خوب است كه گوشي تلفن را كه برمي داري ، آنطرف تلفن، هيچ "چند ساعت"ي با تو اختلاف ساعت نداشته باشد و بداني ساعت آنجا هم همين است كه اينجا هست...چقدر خوب است.

8.19.2005

باورتون می شه؟

باورتون می شه؟
دخترک (نه، زن جوان) گفت: کاش سرطانی باشه...
گفتم:دیوونه شدی؟ باید خدا رو شکر کنی که چیز ساده ایه، چطور همچین دعایی می کنی؟
گفت: اون موقع مساله باکره نبودنم، به خاطر شدت فاجعه گم می شد!!!

چند سال، چند نسل لازم است تا این تابو از بین برود و همه باور کنند که این ، به خدا، شخصی ترین چیز هز فرد است و فقط و فقط به خودش مربوط است و خودش!

8.16.2005

حوصله

خودم هیچوقت حوصله خواندن پست های خیلی طولانی را در وبلاگ های دیگر ندارم(مگر موارد خاص!) حالا می بینم که نوشته های خودم هم برای یک وبلاگ طولانی هستند، به خصوص که احساس می کنم فرمش هم خواندنش را سخت می کند، نمی دونم... از طرفی هم گاه نمی شه این نوشته ها رو کوتاه کرد...
بالاخره یا من باید با خواننده کنار بیایم یا خواننده با من،البته قدم اول این است که اصلا خواننده موجود باشد!
لالا!

8.12.2005

no response to paging

No response to paging
گاه هیچ پاسخی نیست...
انگار هر تلاشی برای هر تماس تنها غوطه زدن در گردابی مدام است...
برای اینکه هر بار حس کنی که « تو پیش نرفتی...»
فقط هر بار غرقه تر...
غرقه تر هم می شود اصلا مگر؟؟؟
غرقه ، غرقه است دیگر، مگر وقتی زیر آب فرو رفته باشی، فرقی می کند که بالای سرت یک وجب آب باشد، یا یک قد، یا چند متر؟
«تو فرو رفتی...»

و غرقه ، بهتر که خفه شود، هر تلاشی برای بالا آمدن، تنها دیگران را بیشتر به عمق خواهد کشید و در کمترین حد اعصابشان را خرد می کند؛
غرقه، بهتر است زود تر خفه شود...
خفه!

8.11.2005

بودریار یا قورمه سبزی

رختها را ریخته ای توی ماشین...
گوشت را که تیز می کنی، صدای چرخیدنش را می شنوی، آب گرفتن، و باز چرخیدن. خیالت راحت می شود که کار می کند و صداهای عجیبی که شب قبل می داد بی دلیل بوده.
همانطور که دستهایت تند و تند متن از پیش نوشته ای را تایپ می کنند، ذهنت مشغول نهار پختن است و فکر شام، و نهار فردا حتی...
ظهر قرمه سبزی، شب برای مهمان عزیزشبانه ات، کتلت که باید سبزیجات پخته کنارش باشد، تازه، که برایش خوب است. فردا؟ ذهنت همینطور دارد تلاش می کند بفهمد که نهار فردا چه باید درست کنی که یادت می افتد فردا دیر می رسی خانه و اصلا برای همین قورمه سبزی را امروز بار گذاشته ای ، وگرنه برای خودت که ظهر تنهایی چیزهایی از روز قبل توی یخچال بوده احتمالا.
ماشین رختشویی می چرخد و این تلاش برای تمیز شدن لذتی به تو می دهد که قابل گفتن نیست، اینکه لباس های کثیف توی آب و پودر آنقدر بچرخند و به هم بسابند که تمیز بشوند و بعد توی آفتاب مرداد پهنشان کنی روی بند و از فکر آفتابی که ساعت ها رویشان می تابد ، کیف کنی. از حالا می دانی که وقتی جمعشان کنی بوی آفتاب می دهند و تمیزی، و بعد دانه دانه تاشان کنی و هرکدام را توی قفسۀ خودش بچینی و یک لحظه جلوی در کمد مکث کنی و لباس ها و ملافه های تمیز روی هم چیده شده را نگاه کنی. این یک لذت زنانه است، نه؟ راستی اگر توی آپارتمانی زندگی کنی که حتی یک بالکن کوچک آفتابگیر هم نداشته باشد...؟؟؟
صدای ماشین قطع شده است، باید بلند شوی، ملافه ها را دیروز شسته ای، وگرنه الان وقتش بود که درجۀ ماشین را بچرخانی و بعد مایع نرم کننده را پیمانه کنی و بریزی توی ماشین ودلت خوش بشود که ملافه ها چه نرم می شوند و خوشبو و فکرت همان موقع برود تا آنجا که؛ شب که سرت را بگذاری روی بالش چه بوی خوبی خواهد داد و حتی وقتی سرت را بچرخانی روی بالش کناری ات، قبل از بوی تن او، بوی اسانس هلو به دماغت خواهد خورد! و نمی دانی از فکر بوی هلوست یا بوی تن او که چیزی توی تنت موج بر می دارد و لبخند روی لبت می آید، ویک دفعه یادت می آید که جلوی ماشین رختشویی ایستاده ای!
و همان لحظه وقتش است که یادت بیاید آنقدر کار داری که وقت ایستادن کنار ماشین رختشویی و نگاه کردن به چرخیدنش را نداری، ووقت ایستادن توی آفتاب و نگاه کردن به ملافه های روی بند که هیچ تکانی نمی خورند!
پشت کامپیوتر ولی وقتی می نشینی، بوی قرمه سبزی را می شنوی که بلند شده است و یادت می افتد که لیمو عمانی باید بریزی توی زودپز و دوباره درش را سفت کنی و بگذاری روی گاز تا جا بیفتد و بعد که سرد شد بگذاری توی یخچال برای فردا ظهر که تو دیر می آیی و وقتی برای غذا پختن نیست، آنهم قرمه سبزی! به فکر صورتش می افتی که فردا که میز را بچینی برایش و قورمه سبزی را بگذاری روی میز با سبزی خوردن (و البته پیاز یادت نرود که خیلی دوست دارد) چطور چشمهایش برق خواهد زد، و این بار می دانی که نه فکر قورمه سبزی، که فکرچشمهای اوست که لبخند را روی لبت می آورد...
متن را که تایپ می کنی، هیچ نمی فهمی ازش، فکر لباسها و ملافه ها و قورمه سبزی نمی گذارد... تایپ نوشته ها که تمام می شود، نوبت نوشتن قسمتهای جدید می شود، یا خواندن و ترجمۀ متن های هنوز نخوانده و گنجاندن آنها در بخش های دیگر مقاله. این دیگر اصلا با ذهن مغشوش تو نمی خواند!
کتاب را که باز می کنی،می فهمی که این فصل راجع به نظریات بودریار است و تا می آیی ربط حرف های او را به موضوع مورد بحث بفهمی چشمت می افتد به ساعت و می بینی که باید بلند شوی و گوشت چرخ کرده را از فریزر بگذاری بیرون که برای شب به موقع آب شود و بتوانی سیب زمینی های پخته را رویش رنده کنی، با پیاز، و بعد نمک و فلفل و دارچین( این عادت از آشپزی مادرت است که توی همه چیز دارچین می ریخت) و بعد تخم مرغ رویش بشکنی و ورز بدهی ، بعد نوبت ماهی تابه است و روغن است، یادت نرود که اول ماهی تابه را بگذاری داغ شود و بعد روغن را بریزی(حتما روغن سرخ کردنی باشد که سالم تر است) و بعد که روغن داغ شد، یکی یکی کتلت ها را کف دستت پهن کنی و بغلتانی توی آرد سوخاری که ریخته ای تو ی بشقاب کنار دستت و بگذاری توی روغن داغ، تا برشته شوند، هنوز کتلت اول را برنگردانده ای که شاید او از راه برسد، از فکر اینکه شاید بیاید پشت سرت بغلت کند و ببوسدت، شاد می شوی. اما آمدن او؛ فکر آمدن او، یادت می اندازد که سبزیجات را هنوز آماده نکرده ای و او وقتی بیاید آنقدر گرسنه است که منتظر نخواهد شد و اگر سبزیجات آماده نباشد، کتلت ها را خالی خالی می خورد، و این خوب نیست! باید سریعتر بجنبی، تا وقتی او آمد، بتوانی میز را بچینی، کتلتها را بگذاری توی دیس و کنارش هویج های پختۀ نارنجی ، با گل کلم های سفید بچینی و چه خوب می شد اگر کمی اسفناج یا کلم بروکلی هم بپزی، که سبز که کنارش بیاید دیگر هیچ چیز کم ندارد... ندارد؟ کتلت با نان تازه می چسبد، ساعت چند است؟ اگر بجنبی ، می رسی قبل از آمدن او تا نانوایی بربری بروی و یک نان تازۀ خشخاشی بگیری و ببری و بگذاری توی سبد و رویش کیسه بکشی که خشک نشوند. شاید بتوانی سر راه نوشابه هم بگیری، هرچند که برای تو که می خواهی چند کیلویی کم کنی خوب نیست، اما می دانی که برای او غذا بدون نوشابه چیزی کم دارد... نوشابه چند است راستی؟ خوب است به جای نوشابه خانواده، یک نوشابۀ کوچک بگیری. سراغ کیفت که می روی ، یادت می افتد که نزدیک آخر ماه است و اگر نجنبی و کارت را به موقع تحویل ندهی، حقوقت را نمی توانی به موقع بگیری و اگر حقوقت را نگیری، خرج خودتان به جهنم، مهمانی هفتۀ دیگرت می ماند و نمی توانی برایشان بیف استروگانف درست کنی ، با چیپس های ریز خورد کرده، و خورشت کرفس با گوشت گوسفند، و سالاد ماکارونی با ژامبون و فلفل های رنگی، و نمی توانی توی بشقاب ها دستمال های رنگی بچینی ، و سبد بزرگت را پر از میوه کنی و رویش انگور بچینی،که به قول او بهترین میوه است برای مهمانی...
و شب که مهمانها رفتند، لباست را عوض کنی، و وقتی توی شک باشی که امشب جمع و جور کنی یا صبح فردا، ببینی که او دارد مسواک می زند و بفهمی که وقت خواب است و همه چیز را بگذاری برای فردا و خودت را بسپاری به بوی هلو و خمیردندان پونه و شاید اودکلن مست کنندۀ او که برای مهمانی به صورتش زده...

همین فکرهاست که نمی گذارد خواندن این فصل را تمام کنی ، و چیزی از ترجمۀ خودت بفهمی، هرچند که حواست باشد که مقاله ات را باید هفتۀ آینده تحویل بدهی و بدانی که اگر امشب از ارتباط بودریار با موضوع مقاله سر در نیاوری، فردا دیر است!
و همین جاست که یک لحظه پشتت را تکیه بدهی به پشتی صندلی، با خودت فکر کنی آیا دلت می خواهد زن دیگری بودی؟ نمیدانی چرا یاد کلاریس میسیز دالوی می افتی، یا بیشتر یاد مریل استریپ ساعتها! آیا دلت می خواست که از مقاله و ترجمه و بودریار و نظریاتش چیزی سرت نمی شد و تمام روز را با خیال راحت به صدای چرخیدن ماشین رختشویی و صدای زودپز روی گاز فکرمی کردی، به آفتابی که به ملافه ها می تابد، رنگ کتلت های برشته کنار هویج و گل کلم و اسفناج، یا رنگ انگور های یاقوتی روی شبرنگ و سیب گلاب و آلوی قطره طلا ...و یا حتی به بوی تن او ، آمیخته به اسانس هلو و خمیردندان پونه... و شب ها هم به جای نشستن توی آشپزخانه، برای اینکه نور او را که توی ملافه های هر روز شستۀ تو خوابیده بیدار نشود، و خواندن و ترجمه کردن مقاله های آدمهایی که هیچ ازشان نمی دانی، پیراهن سفید خوابت را بپوشی، و خواب هفت پادشاه را ببینی و صبح به جای خسته از خواب بیدار شدن، سرحال بلند شوی، و دوش بگیری و سر فرصت میز صبحانه را آماده کنی، و خیالت راحت باشد که هیچ کار دیگری نداری جز پختن نهار و شاید درست کردن دسر امروز،شاید شیرینی، شاید ترشی...
دلت می خواست یعنی؟ که هیچکدام این کارها را که الان قاطی لذت های زنانه ات کرده ای بلد نبودی، و می توانستی تنها به لذت باز کردن در فر وقتی کیکت پف کرده و بوی وانیلش بلند می شود، بپردازی، به لذت باز کردن در شیشۀ ترشی بعد از چند هفته و شنیدن بوی سرکه ای که با مخلوط میوه ها و سبزیجات جا افتاده...
نمی دانی چرا باز یاد مریل استریپ ساعتها افتاده ای، یاد ویرجینیا ولف شاید...
بوی قورمه سبزی بلند شده است، باید زیرش را خاموش کنی و همین چند ساعتی را که وقت داری، صاف بنشینی روی صندلی که بودریار منتظر است!

7.13.2005

دیدید یک وقت هایی یک خروار حرف روی زبونته ، فکر می کنی کلی حرف داری، ولی وقتی وقتش می شه، لال می شی، انگار همه حرفات یادت می ره یا بی خیال همه چیز می شی...
من این روزا این طوریم! خودم هم نمی فهمم که بالاخره حرف دارم یا نه... فقط می دونم که کلی کار دارم و همیشه وقتی خیلی کار دارم کلی خرف و فکر و ایده هم به ذهنم میاد!!!
با یک دوست دور حرف می زدم... دلمون برای هم تنگ شده. برای اینکه همو بفهمیم.
برای اینکه با هم رودرواسی نکنیم از زدن هیچ حرفی و بدونیم که گفته و نگفته، فهمیده می شیم.
دلمون تنگ شده... میگه یک سال دیگه شاید بیاد ولی من می دونم که شاید هم نیاد... هیچوقت شاید، شاید هم اون بیاد و من نباشم... نمی دونم...
راستی من هم حق دارم به عنوان یک تازه کار که البته خیلی وقته که توی وبلاگشهر هست اما خاموش، برای نوشی ابراز نگرانی و همدردی کنم؟
اینجا رو هنوز هیچکس نمی خونه...
می خوام شروع کنم به معرفی اش، پس؛
سلام !
فعلا تا سرم شلوغ است، نوشته های قبلی ام را می گذارم... کار خوبی نیست البته ولی...



نشسته گوشة‌اتاق و زانو هايش را بغل كرده. خودم را مشغول كتاب خواندن نشان مي دهم. زير چشمي اما گاه مي پايمش. از حدود نيم ساعت پيش كه سيگار دومش را توي زير سيگاري آرام چرخاند و خاموش كرد و سرش را تكيه داد به چهارچوب در ايوان و چشم دوخت به هواي يخ كردة بيرون، هيچ نگفته است. حالا اما سرش را چرخانده و دارد مرا نگاه مي كند، چند دقيقه اي مي شود. حتما فهميده كه كتاب نمي خوانم،‌كه صفحه ها را الكي هر چند دقيقه يك بار ورق مي زنم و هيچ نمي فهمم از چيز هايي كه گاه يادداشت مي كنم. مي خواهم سرم را برگردانم ، صاف نگاهش كنم و حرفي بزنم اما نمي دانم چه بگويم. چه بگويم كه از ديروز نگفته ام،‌ چه بپرسم كه نپرسيده باشم. دلم مي خواهد مثل هميشه حضورش سكوت را بشكند. بيايد بالاي سرم،‌ دستش را دراز كند و از توي جانواري ديواري يك نوار بردارد و بگذارد توي ضبط. بعد همانطور كه توي اتاق مي چرخد و به قول خودش به همه چيز فضولي مي كند، شروع كند به حرف زدن و حرف زدن. يا دراز شود روي تخت و همانطور كه پاهايش را توي هوا تكان مي دهد و دستش را لاي موهايش مي پيچاند، مجله هاي افتاده كنار تخت را زير و رو كند. دلم مي خواهد مثل هميشه سكوت مرا طاقت نياورد،‌ دستهايم را بگيرد،‌مرا بنشاند روي تخت و سيگاري روشن كند و صاف زل بزند به من كه يعني حرف بزن . آنقدر فضولي كند كه هرچه توي دلم است بريزم بيرون و او همانطور كه سيگارش را گرفته پشت سرش،‌ انگار به هر حرف من بدون حرف زدن ،‌فقط با عضلات چهره و نگاهش جوابي بدهد. و آخر هم برود توي آشپزخانه و چاي دم كند و بيسكويت يا كيكي را كه هميشه سر راه خريده بود بگذارد توي پيش دستي و هردو لم بدهيم روي كوسن هاي كنار در ايوان و چاي بخوريم و بحث هاي فلسفي كنيم.
و او هنوز دارد نگاهم مي كند. كلافه مي شوم. سرم را بلند مي كنم از روي كتاب. مي روم كنارش مي نشينم و دستهايش را مي گيرم توي دستهايم. صاف نگاهش مي كنم و مي گويم: “ ببين عزيز من،‌ تو كه همة‌فكراتو كردي. از ديروز كلي با هم حرف زديم. تو چاره اي جز اين نداري. اصلا اين بهترين راهه،( در حقيقت در شرايط او،‌ همين را بهش مي گويم) توي شرايط تو.خودت اينو خوب مي دوني،‌ نمي دوني؟” نگاهش را مي چرخاند به ايوان و آرام مي گويد: “ چرا ،‌مي دونم.”‌ باز شروع مي كنم :“ پس چرا اينقدر خودتو اذيت مي كني عزيز من؟ تو الان فقط بايد سعي كني روحيه تو حفظ كني. خودتو كه نمي خواي ببازي؟ نه؟” توي صورتم نگاهي مي كند و لبخند كوتاهي مي زند:“ نه.”‌ دست مي برد و پاكت سيگار را برمي دارد و بعد مي گردد از لاي كوسن ها جعبة كبريت را پيدا مي كند و مي آيد سيگار ديگري روشن كند كه دستش را مي گيرم. سرش را بلند مي كند و پوز خند مي زند:“ چيه؟‌برام خوب نيست نه؟ ” دستم وا مي رود. از گزندگي صدايش دلم مي گيرد. عقب مي نشينم و تكيه مي دهم به ديوار. سرش را مي چرخاند و دود سفيد سيگار را بيرون مي دهد،‌ يعني كه مرا اذيت نكند. پاكت سيگار را برمي دارم و سيگاري بيرون مي آورم. نگاهم مي كند و لبخندي مي زند انگار كه به آشتي . لبخندش بي رمق است و كوتاه. سيگارش را به طرفم مي گيرد. اولين پك را به سيگارم مي زنم و چشم مي دوزم به نيم رخ او كه همانطور كه خيره شده به دورهاي پشت پنجره، با انگشتهاي باريكش سيگار را مي گذارد روي لب هايش و عميق پك مي زند. سيگارم را توي زير سيگاري مي تكانم و باز لب باز مي كنم:“ميترا، نگران نباش. ديروزم بهت گفتم. من خودم پيشتم. نمي گذارم اتفاقي بيفته. خدا رو شكر هنوز دير نشده. مگه نه؟” دستم را به زانو هايش مي كشم:“ ترس نداره كه،”‌سعي مي كنم لحنم را عوض كنم:“ بهت قول مي دم همه چيز خيلي خوب تموم مي شه. هفتة‌ ديگه همين موقع خودت مي خندي به اينكه اينهمه نگران بودي. بابا دكترت بالاسرته،‌ من هستم،‌ مهران هست. … بعدشم دوتايي با هم مي ريم يه مسافرت اساسي،‌حال مي كنيم. از اين به بعدم مواظبي. ها؟!” نگاهم نمي كند. سيگارم تا نيمه سوخته. مي تكانمش توي زيرسيگاري. حوصلة‌كشيدن بقيه اش را ندارم. فشارش مي دهم به كف شيشه اي زيرسيگاري و مي چرخانم تا خاموش خاموش شود و آخرين دودهاي سفيدش توي هوا گم شوند. نگاهش نمي كنم. انگار مي ترسم كه باز ببينم خيره شده به سرماي بيرون و گونه هاي فرورفته اش با هر پكي كه به سيگار مي زند،‌فروتر مي روند و آخرهاي سيگار كه مي رسد،‌با هر پك اشك جمع مي شود توي چشمهايش.
بلند مي شوم و مي روم توي آشپزخانه. نمي دانم به چه فكر مي كند. انتظار نداشتم اينطور خودش را ببازد. همه چيز رو به راه است. دكتر گفته كه جاي نگراني نيست. مهران خيلي خوب كنارش ايستاده. همانطور كه دارم چاي مي ريزم همة‌اين حرف ها را بلند بلند بهش مي گويم. بدون اينكه درست نگاهش كنم ،‌يعني كه مشغول چاي ريختنم. سيني را بر مي دارم و مي آيم توي اتاق. مي نشينم روبرويش. سيني را مي گذارم بينمان، روي زمين. انگار تازه متوجه من شده،‌سرش را مي چرخاند و نگاهم مي كند. با سر به سيني اشاره مي كنم:“ چايي” باز لبخند كوتاهي مي زند يعني كه ممنون، بدون حرف. ليوان چاي را مي گيرم توي دستم. كاش او هم ليوان را بردارد. شايد داغي ليوان دستش را بسوزاند. انگار خواب است از ديروز،‌شايد بيدار شود. از مسخرگي فكر خودم حرصم مي گيرد و باز براي آنكه حرص نخورم، الكي زبان باز مي كنم: “ ببينم،… مسالة‌مالي دارين؟ نگران ايني؟” صورتش باز مي شود. :“‌نه اصلا.” ليوان چاي را برمي دارد. و مي بيند كه هنوز منتظر توضيحم.“ مهران اين ماه خوب در آورده،‌ خودم هم يك كم پس انداز دارم. ” يك لحظه مكث مي كند. اينقدر كه آه است يا نمي دانم نفس عميقي را توي خودش حبس مي كند. “ اونقدرا هم نميشه هزينه اش.” به حرف افتاده، حتي همين قدر كند و نفس بر. نبايد بگذارم دوباره فرو برود در سكوت و انگار خفه شود:“ خوب،‌خيلي خوبه… ”‌ نبايد مكث كنم. بايد باز هلش بدهم به جواب دادن،‌به حرف زدن:“ ببينم،‌نكنه نگران بقيه اي؟”‌ انگار حرفم را نفهميده باشد نگاهم مي كند. تند توضيح مي دهم:“ كه مثلا بفهمن و اينا… آقا جان،‌ اولا كه خيلي ساده تر از اينا حل مي شه. بعدشم مياي پيش من مي موني ديگه… هيچي نمي شه،‌ بهت قول مي دم. اصلا نگران اين بخشش نباش. خوب؟” “‌مي دونم.”‌ نفس عميقي مي كشد و سيگار ديگري بر مي دارد. سيگار را روشن مي كند. الان است كه باز خيره شود به بيرون و من ببازم. ديگر كلافه شده ام. هرچه مي گويم انگار خراب تر مي شود. اگر اينطوري بماند،‌نمي شود. بايد بتواند خودش را كنترل كند. نمي دانم. قبول دارم كه كمي جاي ترس دارد… شايد ترسيده:“ ميترا، هيچي ات نمي شه… بهت قول مي دم. بابا مگه تو تنها كسي هستي كه داري اين كارو مي كني؟ اينهمه آدم… ”‌ انگار ديگر او هم از دستم كلافه شده. صاف نگاه مي كند توي چشمهايم و لجوج مي گويد:“‌مي دونم.”‌ ‌ديگر دارد شورش را در مي آورد. شايد بهتر باشد كمي تند تر باشم. بايد ترسش بريزد. بايد خودش را جمع كند. “‌اٍ، من كه هر چي مي گم تو مي گي مي دونم،‌ عزيز من، هيچ جاي نگراني نيست. دكترت كه خوبه،‌ مسالة‌پولم كه نداريد. پس ديگه چرا ماتم گرفتي؟ ”‌ باز سكوت مي دود توي اتاق. اين بار انگار بعد از صداي بلند من بيشتر به نظر مي آيد. همانطور كه رويش به پنجره است آرام مي گويد:“‌تو نمي فهمي.” و باز گونه هايش فرو مي روند. سيگار را از لبهايش جدا مي كند. بدون فكر باز داد مي زنم:“‌نه،‌ نمي فهمم. تو بگو تا بفهمم.” سرش را مي چرخاند. صاف نگاهم مي كند،‌ انگار كه چقدر نفهمم. كمي صورتش را كج مي كند تا دود غليظ سيگار را كه بيرون مي دهد توي صورتم نخورد. اشك مي دود توي چشمهايش،‌ براي اولين بار از ديروز تا به حال:“ بچه مه،‌مي فهمي؟! اولين بچه ام.”‌
مدتهاست ننوشته ام.
نوشتن برای لالای کوچک را در دفترچه ای دیگر آغاز کرده ام و حالا اینجا فقط متعلق به خودم است. هر چند گاه ننوشتن از او هم سخت است حالا که اینطور دوست داشتنی است و دل می برد، همانطور که همیشه انگار.
این مدت اتفاقات زیادی افتاده، یک جورهایی هیچ اتفاق مهمی هم نیفتاده ، در زندگی شخصی خودم، منظورم است.
ایم مدت کم نوشته ام. خیلی کم... کمتر از همیشه...
شاید این باز آغازی باشد.
می خواهم قصه های کوتاهی بنویسم ...قصه هایی که لحظه های کوچک و گذرای زندگی من و توست، و هزار زن دیگر دیارمان.

1.17.2005

اين روزها انگار دير مي گذرد،‌ نه اينكه روزهاي بدي باشند، مي توانند از اين بدتر باشند، اين را مي دانم، اما نمي دانم پس چرا اينهمه بي حوصلگي موج مي زند در لحظه لحظة اين روزها. احساس مي كنم انگار قرار است اين روزها مقدمه روزهاي بدي باشند و شايد همين حس ششم است كه اينقدر لحظه هايم را سخت مي گذراند.
نه... خدايا... بگذار اين بار اتفاق خوبي بيفتد، بگذار آجري روي آجري بند شود، انگار اولين آجر.
لالا...
هنوز هيچ جا برايت ننوشته ام. ماه شده اي... ماه. شيطان و زبل. عاشقت هستم. و مثل هر بار به خودم مي گويم كه بايد برايت بنويسم... دير مي شود. و وقتش كه بگذرد ديگر نه مزه دارد نه فايده.
دلم برايش تنگ است. كاش خوش خبر بيايد. كاش خوش بيايد.
اينها تكه هايي است از آنچه مدتي پيش برايت نوشتم و نشد پستش كنم...
لالاي قشنگم
هنوز هم من منتظرم... منتظر يك خبر خوش كه هرروز انگار محال تر مي شود... لالاي خندان، يعني مي شود هرروز منتظر معجزه اي بود؟
بدجور هواي گريه دارم اين روزها ، نه آرم و بي سر و صدا، از آن گريه هاي ...
ولش كن... بي خود كرده ام گريه كنم! لوس!
حالم خوش نيست لالا، براي همين است كه فعلا گاه مي آيم و چيزهايي مي نويسم اما نمي فرستم... خفه شوم بهتر است... ببخشيد عزيز كوچكم اما اگر تو روزي اينها را بخواني، ديگر اين طور حرف زدن برايت بد نيست،نه؛)