9.30.2006

شپش

دستهاشو تا آرنج فرو برد توی محلول آب و صابون و آب ژاور ، سینک آنقدر عمیق نبود، انگار بیخودی دستش را می چرخاند که آب و کف تا آرنجش بیاید. انگار الان مامان می خواست بگه "نکن مادر، دستت بوی وایتکس می گیره" چیزی را پشت سرش حس کرد، لبخند زد، برگشت، با همان دست های کفی ، تا بغلش کند، حواسش نبود که دستش وایتکسی است و ممکن است کتش را لک کند. می دانست که از کفی بودن ناراحت نمی شود، بغلش می کند و موهایش را می بوسد و شاید هم توی چشمهایش نگاه کند و لبهایش را.
پشت سرش دیوار بود. نگاهش را توی خانه 15 متری اش چرخاند . چند ثانیه بیشتر وقت نمی خواست. بلند نفس کشید و دستهایش را برد طرف گلویش. بعد دوباره دستها را کرد توی محلول وایتکسی. ملافه ها را توی آب داغ خیسانده بود. چند وقت بود که احساس می کرد یک چیزی انگار تمام بدنش را می سابد. دستهایش، پاهایش را می خاراند و کلافه می شد، اما خارش نبود، یک جور سوزش بود، انگار یک چیزی از توی بدنش چنگ می انداخت به تمام سلول ها و جای پنجول ها می سوخت. اول فکر کرده بود شاید چیزی توی رختخوابش رفته، فکر کرده بود شاید شپش گرفته ، رفته بود جلوی آینه کوچک اتاقش و سعی کرده بود لابلای موهایش را نگاه کند، هر چند که در آن نور مزخرف، هیچ چیز دیده نمی شد. سرش را با شامپو شسته بود و ملافه ها و رخت ها را با آب داغ و صابون. از حرصش ملافه ها را نبرده بود با ماشین بشورد. فکر کرد" از بس که این فرانسوی ها خودشون کثیف هستن!" یاد هانیه افتاد. دلش تنگ شده بود. برای اینکه بیاید و توی اتاق فسقلی او بچرخد و با هم دیگه تا صبح الکی کرکر کنند. می آمد و تا می دید الهه دلش گرفته به در و دیوار فحش می داد و مسخره بازی در می آورد. می گفت حالا که سر و صدای این همسایه شبها کفرت را در می آورد، بیا تو هم از رو نرو ، امشب اینقدر سر و صدا در می آریم که اینها از رو برن! بعد شروع می کرد به آه و اوه و جیغ و ویغ...الهه می پرید جلوی دهانش رو می گرفت و می گفت " بسه آبروم رفت" هانی زیر دست و پاش تقلا می کرد و بالاخره دست الهه رو پس می زد و می گفت: "کدوم آبرو عزیز دلم، از این مادام کوفت می ترسی یا از این خوشگله!" برای هر کی یک اسم گذاشته بود. الهه غش می کرد از دستش ، می گفت: لا مصب، الان اینا فکر می کنن من لزبین ام" هانی می گفت " ای قربونت برم، تا حالا که این فکرو نکرده بودن چه لطفی بهت کرده بودن، بگذار حالا اینطوری فکر کنن، جان من شاید این مادام کوفت خودش یک توجه ویژه ای بهت بکنه" الهه می گفت ااااااااه و باز جلوی دهان هانی را می گرفت. گذاشته بود رفته بود امریکا... الهه فکر کرد" نه که حلوا پخش می کنن اونجا!" بعد خودش به خودش جواب داد" نه که اینجا حلوا پخش می کنن!" بلند نفس کشید. نفس بالا نمی آمد. احساس می کرد یکی دارد از توی بدنش چنگ می زند، نه این شپش نبود، یا هیچ مرض دیگری، یک کسی آن تو داشت تقلا می کرد. یکی انگار داشت چنگ می زد تا سرش را بالا بگیرد و نفس بکشد. همین روزها بود، می دانست که درست توی گودی زیر گلویش، بین استخوان های ترقوه، آنجا که توی فیلمها هروقت می خواهند یکی نفس بکشد سوراخش می کنند، باز می شد، و یکی ، عین خودش، سر در می آورد، و بلند نفس می کشید"هههههههههههههههاااااااااااااااهههههههه"
تصویر اما ادامه داشت، الهه نگاهش می کرد، بعد دست هایش را می آورد بالا و آرام می گذاشت روی سر زن، زن که الهه بود و نبود، الهه دستهایش را فشار می داد، سر را دوباره آرام می کرد تو، چشمهای زن ، شگفت زده به او نگاه می کرد، و سر آرام می رفت پایین و بعد دست ها که باریک بودند و استخوانی، همان دست ها که چنگ زده بودند، آرام از همان سوراخ بر می گشتند سر جایشان و سوراخ باز بسته می شد.
نفس کشید. نفس بالانمی آمد. تنها پنجره اتاقش را که بالای ظرفشویی بود باز کرد و به بیرون نگاه کرد، هوا اینقدر خاکستری بود که فکر می کردی اگر الان خودت را از همین پنجره طبقه هفتم پرت کنی بیرون روی پله های کوچه ، نمی خوری زمین، فرو می روی لای ابرها.
نفس کشید. انگار ابر بود که می کشید پایین، دست برد روی گلویش ، توی گودی، بین استخوانهای ترقوه، همان جایی که توی فیلم ها وقتی می خواهند کسی نفس بکشد، سوراخش می کنند...

9.29.2006

لالا

دلم برای لالا یک ذره شده... برای دست های کوچکش، برای مهربونی های قشنگش، برای گوشهای بزرگش که هر چی خودش داره بزرگ تر می شه دیگه کمتر به چشم میان... برای چشمهای سیاهش، برای پاهای کوچولوش...
برای حرف زدن شیرینش که دل آدمو می بره، برای :
پاپاک(کتاب) ، سردا(فردا)، سرسی(سفید برفی( ...
بچه ام داشت سعی می کرد فعل های مرکب به کار ببره و نمی دونید چه با مزه حرف میزد... دلم برای " داشت بخوره و بوده باشه است " تنگ شده...
لالا جونم ، بچه ها رو که نگاه می کنم یاد پارسال میفتم، دلم می خواد بیام عقبت مهد کودک و تو بپری و بغلم کنی، دلم می خواد کفش ها تو از میون کفش های بچه ها پیدا کنم، پات کنم، کاپشنت رو بپوشونم و مواظب باشم که کلاهتو سر کنی تاگوشات سرما نخوره... دلم میخواد دستای کوچولوتو بگیرمو و از حیاط مهد رد بشیم و توی تنبل ازم بپرسی" ماشین اوردی؟"
تنبل کوجولوی من... مراقب خودت باش!

9.28.2006

موسیقی کلیسایی قرون وسطی!

دیروز از اون روزهای افتضاح بود! خوش و خرم رفتم سر قرار که ترجمه مدرکمو بگیرم و برم ثبت نام، خانومه مدرکو ترجمه نکرده بود به خاطر همون جمله احمقانه گواهینامه های موقت ایران" این مدرک جهت بهره مندی از مزایای آن در ایران صادر شده و ارزش ترجمه ندارد" می گم خانوم شما عین همینو ترجمه کن، دیگه اون به دانشگاه مربوطه که می خواد بپذیره یا نه... می گه نه نمی شه!
خلاصه... بعد، آها نه قبلش هم رفته بودم برای بیمه که فکر می کردم چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه و فرم ها رو بهم میده، نیم ساعت طول کشید تا بفهمه که کار من به چه بخشی مربوطه و بعد هم من دیگه دیرم شده بود چون با خانوم مترجم قرار داشتم!یعنی با آقایی که خانوم مترجم می فرستاد.
خلاصه که نزدیک بود وسط میدان اتوال که پر توریسته و همه کلی شنگولن بزنم زیر گریه!
از فحش دادن به هیچکسی هم دریغ نکردم، جای همگی خالی ، از دانشگاه و ... گرفته تا ....(بماند)
بعدش هم چون یک قرار دیگه داشتم طبق معمول باز شروع کردم به متر کردن! فرقش اینه که چون کارت هفتگی مترو گرفته ام بعضی جاها را با مترو متر می کنم!!!!

کتاب های مرجان ساتراپی را بالاخره به محض رسیدن به پاریس خواندم... خیلی خوب بود ، به خصوص بعضی جاهاش. متاسفانه جلد چهارمش رو اون دوستی که بهم داد نداشت، البته همه می گن که جلو یک و دوش جالب تره.

دیگه؟ آها البته دیروز عصر یک قرار خوب داشتم ، و خوشبختانه یک کمی حالم داشت بهتر می شد که توی سالن مترو سعی کردم از این دستگاههای اتوماتیک یک کوفتی بخرم بخورم که پولمو خورد!!!

امروز بهتر بود! بالاخره یکی قبول کرد که مدارکمو ترجمه کنه ، البته کلی پیاده شدم!(که خیلی بهم سخت اومد)
بعد هم رفتم دانشگاه ... آقا جای همگی خالی !
خدای من ، جای تمام دوستانی رو که به زبانی دیگه درس خونده اند و می خونن خالی کردم و به همشون دست مریزاد گفتم! کلاس موسیقی فرانسه! استاد از ابتدا شروع کرده بود. این جلسه دوم بود و درمورد موسیقی کلیسایی و قرون وسطایی حرف زد!!!! خدا نصیب دشمن نکنه!
هنوز بین بعضی از کلاس ها موندم! خوشبختانه چون هم ثبت نامم انجام نشده می تونم فعلا یکی دو تا رو برم تا تصمیم بگیرم. کلاس تاریخ و سیاست رو گذاشته بودم کنار ولی بچه ها می گن خیلی خوبه.، هنرهای تجسمی هم هست که فردا برم ببینم اگر بهتر از موسیقی بود اینو بردارم... نمی دونم!
نازنین عزیزم،(mahomeh.blogspot.com(
بیش از همه به یادت بودم و یاد حرفهایی که روزهای اول می زدی! باید نت برداشتنم به زبان فرانسه را ببینی!

راستی ، یادمه یک زمانی مامانم می گفت دلش می خواد توی وبلاگ داداش وسطی بنویسه ولی می گفت اون که نمی دونه من می خونم، اگه بفهمه شاید دیگه راحت نباشه، حالا مامان جون جون، من می دونم اینجا رو می خونی، اگه خواستی پیغام بگذار!

9.24.2006

توصیه جدید!

توصیه دوم به دوستا عزیز راهی پاریس و کلا فرانسه!
قبل از آمدن تشریف ببرید خدمت آقای دندانپزشک و بدهید دندانهایتان را حسابی تیز کند! البته این هیچ ربطی به بز زنگوله پا و شنگول و منگول نداره، این تیز کردن جهت خوردن نان می باشد!!!!
آقا همه ما رو خفه کردن گفتن می ری پاریس باگت می خوری! نه عزیزان من! همان هروقت هوس نان شیک(!) کردید، بروید نانوایی سحر(بالاتر از پل صدر، شریعتی) و برای خودتان نان بخرید، نه جیبتان سوراخ می شود و نه دندانهایتان.
البته الان اگر مامانم باشد می گوید به خاطر این است که من از وقتی دندان در آورده ام دندان قروچه می کرده ام و سطح دندان هایم حسابی سابیده شده!

از آن جایی که امروز به مناسبت اول ماه رمضان حالم حسابی گرفته است و دلم هوای آشپزخانه خونه خودمون و مامانم را کرده! بیش از این نمی نویسم که از آن روضه ها می شود!

9.23.2006

از پاریس

قبول شدم! کلی ذوق کردم. حسابی ترسیده بودم. اما امتحان به اون سختی نبود، یک مقاله داده بودن با سه تا سوال که باید راجع به هر سوال چند خط می نوشتی. من برای هر سوال 5-7 خط نوشتم و بعد از پاکنویس کردن برگه ام رو دادم. اولین نفر بودم. دو سه نفری که استاد بودن هی گفتن مطمئنی تموم شده هنوز یک ساعت وقت داری، گفتم بابا شما گفتید چند خط... چند خط یعنی 5-6 خط! یارو خنده اش گرفت گفت آره، بعد هم گفتن اصلا همین الان ورقه تو صحیح می کنیم و امتحان شفاهی می گیریم! یک خانم خیلی با نمکی ورقه ام رو تصحیح کرد! البته غلط املایی و غلط هایی که مربوط به گرامر می شه خیلی داشتم، ولی خوب گفت قبولت می کنم! رمز موفقیت این بود که اصلا از فعل های سخت و لغات سختی که بلد نبودم استفاده نکردم! آخه اونایی که فرانسه بلدن می دونن، من در واقع تمام زمان ها رو بلدم ولی خوب خیلی از فعل ها رو درست نمی دونم، بنابراین سعی کردم در عین حال که خوب بنویسم و ابراز وجود کنم خیلی ساده بنویسم که آبروم نره! بعدش هم نسبتا حرف زدنم روونه و گفتم که اصلا اومدم پاریس برای زبان و می خوام براش وقت بگذارم...
خلاصه از دوشنبه باید برم سر کلاس. تازه حالا بحث کار شروع می شه!!!
ولی خوب قدم اول امیدوار کننده بود!
فعلا بنده به متر کردن پاریس مشغولم!البته اشتباه نکید ها، از اون جایی که بقیه توریست ها جاهای معروف رو قبلا متر کرده اند،اینجانب به متر کردن جاهایی مشغولم که عمرا به فکر هیچ توریستی نمی رسه ! خلاصه در اولین فرصت اندازه های بدست آمده را به اطلاع عموم (به فتح ع، یعنی منظورم برادر بابام نیست) می رسونم!
یک نکته جهت دوستانی که راهی فرانسه هستند:
تا جایی که می توانید بروید جلوی پارک ملت و از این بستنی متری ها بخرید و بخورید که در بلاد غربت ناکام نمانید و دلتون نسوزه که باید 2000 تومن برای یک بستنی بدهید(البته اگر امتحانی را قبول شده باشید حق دارید برای خودتان جایزه بخرید!)
دیگه؟
من فهمیده ام که مردم در بلاد غربت چرا اینقدر خرید می کنند. چون افسردگی دارند!!! یا لا اقل می ترسند افسرده شوند!!!
دیگه؟ ( در راستای نوشتن افتخارات، به این دوسه تا افتخاری که در این پست نوشتم اضافه کنید این یکی را)
بنده تنها کسی هستم که وقتی وارد مغازه یا اداره ای می شوم و کارم را انجام می دهم موقع خارج شدن، نمی دانم از کدام طرف می آمده ام و به کدام طرف باید بروم! البته نگران نشوید چون خیلی با استعداد هستم سعی می کنم قبل از وارد شدن به مغازه ها یک چیزی را آن طرف خیابان نشان کنم! فقط نمی دانم این پاریس چرا اینقدر چیزهای تکراری و شبیه هم دارد!
دیگه ؟
به زودی بقیه افتخارات کسب شده را برایتان می نویسم! ( در راستای صرفه جویی که دو دفعه مترو سوار نشوم امروز عملیات متر کردن بسیار حجیم بوده و اندکی پا درد دارم!)
راستی باز هم قابل توجه راهیان فرانسه: قبل از آمدن بروید پاساژ قائم یا هر جای دیگه و کفش بخرید ، هر چقدر هم که گران باشد، بعدا غصه اش را نمی خورید!
فعلا بسه، برم این وسایل متر کردن (یک جفت پای شماره 38) را اندکی بشورم شاید آروم بشه!

9.22.2006

یک پر رو!

من فردا یک امتحان دارم که احتمالا قبول نمی شم!!!!!
آقاهه هی مراعات ما رو کرد نخواست مستقیم توی ذوقمون بزنه(من و یک دختر دیگه بودیم که اصرار داشتیم توی این کلاس ثبت نام کنیم) هی مودبانه گفت :برای این کلاس باید سطح بالای ادبیات و زبان فرانسه داشته باشید!
ما هم از رو نرفتیم گفتیم حالا امتحانش رو می دیم، هی اون حرف خودشو زد، آخر برگه های ثبت نام رو بهمون داد و برامون وقت امتحان تعیین کرد. امروز داشتم فکر می کردم که بهتره نرم امتحان بدم و صبر کنم برای کلاسهای دیگه شون که سطحشون پایین تره، یعنی پایین تر که اینها کلاسهای معمولی زبان فرانسه است، ولی اون تخصصی تره.
خلاصه ترس امتحان داشت منو می گرفت، ولی دیدم اگه نرم خیلی بد جا زدم(با اونهمه پررویی) و بعد ماه بعد روم نمی شه برم بگم من اومدم امتحان تعیین سطح برای اون کلاسها رو بدم!
خلاصه که بهتره فعلا رو دور پررویی بمونم، تا فردا!
راستی آشنایی که دیروز دیدم کلی برای دیدن فیلمهای خوب در پاریس راهنمایی ام کرد، از الان ذوقشو دارم!
یک چیز دیگه هم می خواستم بگم از این فامیلمون می ترسم که گفته روضه نخونید. اگه گوشاشو بگیره می گم:
آهای دلم برای شما دوتا تنگ شده... اوی با شمام... ... کی می شه دوباره با هم بریم بیرون؟! تابستون؟
آهای توییکه کانادایی، و تویی که ایرانی( هوی تو درساتو خوب بخونا، ، ببینم بالاخره آرشیتکت می شی یا نه؟!)
خلاصه که دلم هواتونو کرده!
دیگه هم هیچی نمی گم می رم سر درسم!

9.19.2006

منم!

به دوستی زنگ می زنم که رسیده ام و ... دوست دوران دبیرستان است. آن موقع که ایران بود هم زیاد هم را نمی دیدیم. ولی خیلی همدیگر را دوست داریم و با هم حال می کنیم.(یعنی لا اقل میکردیم!)
از شنیدن صدایم هیجان زده می شود. صدایش همان است کمی سنگین تر و آرام تر. وسطهای حرف زدن، کسی صدایش می کند. می گوید: گوشی را نگهدار و از آن طرف فریاد می زند:
Oui, gotie, je suis la, oui, c’est une copinne d’Iran…
بعد حرفهایش را از سر می گیرد. می دانم که یک دوست پسر فرانسوی دارد. چند لحظه بعد باز یک لحظه گوشی را نگه می دارد و شروع می کند به فرانسوی تشکر های اساسی کردن مهربانانه و خداحافظی می کند. می گویم اگر باید بروی مزاحم نباشم. می گوید نه، برایم شام آورده... خلاصه... حرف می زنیم، حسابی درگیر تحویل پایان نامه است و کار می کند و یک مسافرت دارد و ...
تلفن تمام می شود. همه چیز خوب بوده... کلی خوشحال شد و گفت که تمام دوست های ایرانی اش رفته اند و با هیچکس فارسی حرف نمی زند(کی فکرش را می کرد رفیق خل و چل ما اینطور قشنگ فرانسه صحبت کند انگار از شکم مادر فرانسوی به دنیا آمده!) بعد هم راجع به کارهای من کلی دلگرمی داد و راهنمایی کرد و ... . اما...
من نمی دانم چرا دلم گرفته... دیرتر می فهمم... دلم میخواست فریبا باشد، و حسین که می پرسد کیه پای تلفن، بگوید :لالایی، دلم می خواست مهدی باشد و همسرش که می گه کیه، بگه لالاییه، و به من بگه:سلام می رسونه!
دلم می خواست آزاده باشد و هی مهربانی کند و از قول مامانش سلام برسونه... دلم می خواست هر کی بود به آن طرف تلفن بگوید: لالاییه، باز زنگ زده!
خلاصه که از آن لحظه هایی که : من چه گهی می خورم اینجا!

وقتی هواپیما بلند می شود

اون لحظه ای که هواپیما درهاشو می بنده و راه میفته،همون لحظه اییه که به همه اونهایی که بهت گفتن چه فرصت خوبی و ما دلمون میخواست جای تو بودیم و ... فحش می دی... می گی مرده شور....
اون لحظه عاشق همه چیزهای کثافت مملکتت می شی ... وقتی هواپیما اوج می گیره توی هوا، به خودت می گی چقدر از هواپیما بدت میاد و خوبی مسافرت زمینی اینه که می دونی هر لحظه که خواستی می تونی چمدونتو بگذاری زمین ، بری اون طرف خیابون یا جاده و مسیر برعکس رو بگیری و برگردی...
چه می دونم... حالا که رسیده ام و نشسته ام توی طبقه هجدهم یک برج در حومه پاریس انگار کلی از حرفام یادم رفت... تروخدا نگید خوش به حالت...
یه اعتراف صادقانه : دوری از هیچکس به اندازه دوری از مامان ناراحتم نمی کنه و نمی ترسونه!
بهم گفت لحظه آخر که از پله ها داری می ری بالا بهم نگاه کن... نگاه کردم اما هرچی چشم دووندم ندیدمش، اینقدر جلوی اون شیشه شلوغ بود که نمی تونستم چیزی ببینم... کوله پشتی ام را گذاشتم زمین و باز برگشتم روی پله ها، اما نبود... یکی اون جلو بود با مانتوی سرمه ای و روسری روشن اما هرچی دست تکون دادم عکس العملی نشون نداد و من فهمیدم که اشتباه گرفته ام.... دیر شده بود، کوله ام روی زمین بود ... نمی شد برگردم... دلم گرفت... یکی نبود بگه توکه خداحافظی تو کرده بودی... اما نه... دلم اون نگاه لحظه آخرو می خواست... اون چشمهاش که خسته، داره دنبالت می گرده و اون لبهایی که داره برات آیت الکرسی و چهار قل می خونه...
و همین بهانه کوچولویی بود برای اینکه توی هواپیما دلت بگیره و درهاشو که بستن بغضت بترکه...
جام درست دم در بود. سوار که شدم مرد مهماندار نگاهی به شماره ام انداخت و گفت همین جایی... آخرین صندلی، کنار پنجره. کیفش را برداشت تا من بنشینم. نشستم. قفسه بالای سرم پر بالش های هواپیما بود. کوله بزرگم رو گذاشتم روی صندلی تا اونها رو بردارن و بتونم بگذارمش بالا...
چند دقیقه بعد یکی از مهماندارها شروع کرد به مرتب کردن جای بارها . قیافه اش خیلی خسته بود، موهای جوگندمی، و چشمهای سبز. از مردهایی که چشمهای روشن دارن خوشم نمیاد! کمکم کرد تا کوله غولپیکر رو اون بالا جا بدم... کمی بعد درها بسته شد. هیچکس کنارم نبود... سعی کردم بیرون رو نگاه کنم . هواپیماداشت یواش یواش راه میفتاد... دلم هنوز از ندیدن مامان توی لحظه آخر گرفته بود... یواش یواش اشکهام راه افتاد... دارم می رم واقعا:( . همه آدم ها، همه اون چیزهایی که دوست داری و حتی دوست نداری میان جلوی چشمت... داری می ری، داری همه رو ترک می کنی...چند لحظه بعد مرد مهماندار که داشت کنار من چیزی را جا به جا می کرد نگاهش به من افتاد، اشاره کرد چیزی می خواهی؟ با همان بغض و گریه گفتم:نه... نگاهی بهم کردو گفت: وقتی میرین گریه می کنین، وقتی میاین گریه می کنین... چه وضعشه؟! همین یک جمله(اصلا هر جمله ای هم بود) کافی است تا آن ته مانده بغضی که هنوز توی گلویم نگهش داشته ام بترکد. لبهایم را گاز می گیرم و سرم را می چرخانم به طرف پنجره.چند لحظه بعد دستی از بالای سرم یک مشت دستمال کاغذی هواپیمایی می گذارد توی دستم و هیچ نمی گوید. و یک لحظه بعد همان دست دراز می شود، میز کوچک جلویم را باز می کند و یک لیوان آب می گذارد رویش... نه او می خواهد تشکر کنم، نه من زبانش را دارم...

9.06.2006

از تهران

فکر کنید چند ساعت توی صف می ایستید... با یک چمدون گنده و یک کوله که ظاهرش کوچیکه ولی توش 20 کیلو باره... بعد که می رسید جلوی گیشه، معلوم می شه بارتون 37 کیلوست. مجبور می شید همون لابلای جمعیت چمدون را باز کنید و همونطور که به خودتون و همه اونایی که چیزای مختلف بارتون کردن، فحش می دید، چند تا کتاب رو از همون رو دربیارید. چمدون تازه می شه 35 کیلو و بالاخره با چونه بارتون رو رد می کنید. بعد نوبت صف خروجیه! پول رو می دید و می دوید بیرون که خداحافظی کنید و برای بار آخر از مزیات توالت ایرونی استفاده کنید! توی بغل مامانتون گریه تون می گیره... دیر شده... لب تاپ رو از داداش کوچیکه می گیرید و می دوید تو. از بالای پله ها برای مامان دست تکون می دید... همه جا رو خوب نگاه می کنید که دلتون تنگ نشه. توی صف چک پاسپورت می ایستید. جلوی شما زن و مردی هستند با یک بچه. زن فرانسوی است. مسوول پاسپورت آنها را به خاطر اینکه مبلغ خروجی را کم داده اند بر می گرداند. شما دارید زیر بار کوله تان خفه می شوید. مرد غر غری می کند و آنها بر می گردند. حالا نوبت شماست. زن نگاهی به پاسپورتتان می اندازد. و بعد می گوید شما نمی توانید با این پاسپورت سفر کنید....
انگار می کوبند توی سرتان.چی؟؟؟
بله پاسپروت یک مشکلی دارد که شما عین خنگ ها به آن توجه نکرده اید. حرف زن را جدی نمی گیرید اول، چک و چونه می زنید اما هیچی به هیچی...
بر می گردید...
این بلاییه که سر من اومد... دیگه سرتون رو درد نمی یارم که چه جوری بارمو از هواپیما برگردوندند(البته فقط من نبودم،5-6 نفر به دلایل مختلف از پرواز منع شدند) خلاصه تلفن زدم به مامان گرام که آقا برگردید من همین جا هستم!
بعد هم اومدم خونه و یه صبحونه ناب خوردم و رفتم دنبال کار گذرنامه!
از همه دوستان و فامیل هم شرمنده ام بابت خداحافظی ها و سرراهی ها و ....
قول میدم که هفته دیگه برم!
(ولی خودمونیم کار فیلمم تا لحظه آخر نگذاشته بود نفس بکشم، این هفته عوضش آزادم ، فقط امیدوارم که کارهای اون طرفم عقب نیفته)
فکر کرده بودم پست بعدی از پاریسه...
راجع به اینکه چقدر کار بدیه که آخرین مرحله پاسپورت رو چک می کنن براتون می نویسم مثلا یک خانمی توی صف می خواست جواب ام آر آی شوهرش رو بده من ببرم و خواهرش بیاد توی فرودگاه بگیره. داشتم راضی می شدم که شانسش زد و یک خانمی توی صف دوست خواهره از آب دراومد. فکرشو بکنید اگه من گرفته بودم چی می شد بیچاره!