7.24.2006

سلام با کلی خستگی!

دارم فیلم می سازم.... یکی نیست بگه وسط این هیر و ویر رفتن، فیلم ساختنت چی بود،ولی خوشحالم که دارم این کارو می کنم. اولین فیلم مستندمه. بعدا براتون مفصل از چیزهایی که دارم توی جریان ساخت این فیلم کشف می کنم می گم.
چیزهای عجیبی می بینم و می شنوم.
چیزهایی که حتی در تصور من و شما هم نمی گنجد.
خسته از سر کار اومدم و دیدم باید حتما سری اینجا بزنم. باز کهیر می زنم، دیگه دارم مطمئن می شم که واکنش بدنمه به فشارهای عصبی. تازه الان یادم افتاد که باید توی همین هفته برم و گواهی موقت فوق لیسانس که یک هفته دنبالش دویدم رو بگیرم و هیچ نمی رسم چون فردا و پس فردا هم کار دارم. تازه امیدوارم که تصویربرداری تا چهارشنبه تموم بشه. قرارمون به سه شنبه بود. دوربین و وسایل رو از دوستی گرفته ام و باز هم باید پررویی کنم برای چهارشنبه.امیدوارم مشکلی وجود نداشته باشه
فعلا همین. شب به خیر.

7.18.2006

کودکی من

امروز خل شدم... می خواستم یک سری چیزهای قدیمی را جمع کنم و دور بریزم... بعد نتیجه شد اینکه نشستم روی تخت و یک ساعتی زار و زار گریه کردم... چیزهایی رو پیدا کردم که هیچ یادم نبود آنجا گذاشته ام... دلم برای همه چیز کودکی ام تنگ شد... اینقدر که وقتی به کارت کتابخانه کانون پرورش فکری رسیدم ، دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم...
یک لحظه دلم خواست هیچی نبودم، فقط همون دخترک کوچولوی دبستانی بودم که با گرفتن یک کارت آفرین هزار تا خوشحال می شد. فکر کنید، یک تکه کاغذ پیدا کردم از داداش وسطی که نمی دونم چرا برام یک دسته گل نقاشی کرده بود و کنارش با دستخط اول ابتدایی و فتحه و کسره نوشته بود" پشت ورقه را هم ببین" بعد پشتش برام نوشته بود"هر وقت من مریض بودم تو به من کمک کردی. متشکرم"... اینقدر دلم گرفت که نگو... یک لحظه دلم خواست کنارم بود و محکم بغلش می کردم. یک کارت دیگه پیدا کردم از خواهرم که وقتی 8-9 سالم بود و برای یک جراحی بیمارستان بستری شده بودم برام فرستاده بود... یا یکی دیگه که عکس یک دخترک روش بود و خواهرم نوشته بود" چون تو خیلی از این دختر ها دوست داری، این کارت را برایت گرفته ام"
دلم برای بچگی ام تنگ شد... دلم خواست هیچ بزرگ نشده بودم، هیچ درس نخونده ام وهی از این دانشگاه به اون دانشگاه فارغ التحصیل نشده بودم... دلم خواست هیچی ندیده بودم...
دلم فقط خواست همون دخترک کوچولویی بودم که جعبه قرمز رنگ خواهرش به نظرش قشنگ ترین و مرموز ترین چیز عالم بود... دلم برای خونه قدیمی مون توی خیابون خورشید، تنگ شد... برای لگو بازی کردن و تمام خونه رو شهر لگویی ساختن، برای ایروپولی بازی کردن و تا شب کشش دادن... برای وسطی بازی کردن توی حیاط شیب دار خونه که همیشه توپ به یک طرف می رفت... برای فوتبال بازی کردن با برادرا وقتی که دیگه خیلی می خواستن تحویلمون بگیرن... برای لباس یک شکل پوشیدن با خواهرم ... عید که می شد مامان برامون لباس نو آماده کرده بود که اغلب شبیه هم بود... برای حموم کردن با خواهرم و شیطونی توی وان... حتی برای دعوا کردن باهاش... یک میز داشتیم که در واقع یک میز نهار خوری کوچک قدیمی بود، مال هر دومون. یک طرفش مال من، یک طرفش مال اون، سر یک سانتیمتر با هم دعوا می کردیم ، می گفتیم وسایل تو از خط اینور تر اومده!! یک بار هم که خیلی بزرگ تر شده بودیم یک دعوای مشابه کردیم... سر حشره هایی که توی شیشه نگه می داشت توی کمد(دانشجوی جانور شناسی بود اون موقع)... در کمد رو که باز می کردم ، ردیف حشره ها می زد توی چشمم و من هم که اصلا آدمش نبودم! کی باورش می شه که اون حالا از من دور باشه و مامان یک پسر کوچولو...
دلم نخواست... دلم خواست من و خواهرم، داداش بزرگه و داداش وسطی مشغول بازی باشیم و داداش کوچیکه هم چهار دست و پا دور و برمون بچرخه... دلم خواست مامان سر دوا خوردن و لباس گرم پوشیدن باهامون دعوا کنه... دلم خواست معلم کلاس دوم بهم کارت آفرین بده ... دلم خواست نقاشی بکشم و توی مسابقات ژاپن برنده بشم... دلم خواست 7-8 سالم باشه و خاله کمک کنه شعر پریای شاملو رو حفظ کنم و به نظرم بلند ترین شعر عالم باشه(بعدها دیدم که اونقدر ها هم طولانی نبود) دلم خواست برم کانون کتابای نوجوونا رو بگیرم و یک نفس بخونم... یک کتابی بود که تخیلی بود 3 جلدی... راجع به زمانی که یک سری موجودات زمینو می گیرن... خیلی اینجور کتابا رو دوست نداشتم اما عاشق این یکی شدم... یاد لک لک ها بر بام افتادم... یاد کودک سرباز و دریا... یاد کلاس پرنده (که کتاب محبوب نوجوانیم بود)...
دلم برای خودم تنگ شد... برای خود کوچولوم... برای خود کوچولوم باهمه آرزوها و خوشی ها و غم هاش... دلم خواست هیچ بزرگ نبودم و هیچ تصمیم گنده ای نباید می گرفتم،به جاش با خواهرم می دویدم پیش مامان و ازش می پرسیدیم چی بپوشیم حالا که می خواهیم بریم مهمونی...دلم دامن صورتی و ژاکت دستباف خواست... دلم دامن اسکاتلندی خواست با سنجاق قفلی بزرگ... دلم عید خواست با آقاجون و مادرجون(که هیچکدوم نیستن دیگه) دلم خونه مادرجونو خواست با انباری شگفت انگیزش... دلم زمستون خواست و بخاری نفتی ... دلم داداش بزرگه رو خواست که فقط 5 سال از من بزرگ تر بود و همیشه برام بزرگ ترین آدم دنیا بود... دلم پچ پچ و خنده خواست زیر کرسی... چهار تایی چهار طرف کرسی می خوابیدیم شبای زمستون... یک بار که سالها بعد ، یادم نیست کجا و چطور باز به یه کرسی رسیدیم، سعی کردیم بریم زیرش ولی نمی دونم چرا جا نمی شدیم... پاهامون از یک طرف در می اومد و دستا از یک طرف... وایییییییییییی.... دلم گرمای کرسی خواست، یه شب زمستونی سرد... ملافه های تمیز و بالش های خنک...
دلم خواست همه مون کوچیک بودیم به هم می چسبیدیم و با هم بازی می کردیم... دلم گرفت وقتی یادم افتاد که خواهرم یک ور دنیاست تو کانادا با شوهر و پسرکش... برادرم با همسرش و لالا یک گوشه است و داره می ره اونم کانادا... داداش وسطی پاریسه و داره می ره اونم پیش خواهرم... من 28 سالمه و دارم می رم پاریس... داداش کوچیکه اینجا می مونه و دیگه معلوم نیست هر کدوممون به چی فکر می کنیم و چی کار می کنیم...
عین دیوونه ها نشستم و به حال خودم که بزرگ شده ام گریه کردم...

7.12.2006

جریان کنگر ماست

سپیده برگ بید (bargebid.blogspot.com)
یک دفعه توی وبلاگش یک پست گذاشته بود اینجوری:" ماست ماست کنگر ماست"... بعد هزار نفر براش کامنت گذاشته بودن، توی پست بعدی راجع به یک موضوعی کلی قلم فرسایی کرده بود، هیچکی محل نگذاشته بود... شاکی شده بود که آقا چه جوریه برای ماست ماست کنگر ماست همه نظر میدید، برای یک موضوع مهم هیچکی نظری نداره!!!
حالا حکایت منه که دیده بودم مدتیه هیچکی تحویلم نمی گیره! از بینام عزیز بسیار سپاسگذارم بابت توجهش... راستی تو همون بینام وبلاگ داداش وسطی نیستی؟؟؟؟
به این نتیجه رسیدم که پست های داستانی ام بیش از پست های شخصی توجه بر می انگیزد(!) بنا براین منتظر یک داستان تازه باشید.

7.10.2006

18 تیر

آسیه(varesh.blogfa.com) درباره هجده تیر نوشته بود و خیلی چیزها را به یادم آورد....
از تحصن به خانه بر می گشتم... یادم نیست روز چندم بود. توی تاکسی انگار هیچکس خبر نداشت که یک گوشه شهر چه می گذرد...
که دانشجوها در چه حالی هستند. اخبار درباره ببری می گفت در نمی دانم کجای افریقا یا هند یا ... دلم می خواست گریه کنم...
هر روز و هر لحظه از بچه هایی می شنیدیم که دیگر نیستند... از رفته ها، گمشده ها، مجروحان... هیچکس نمی دانست چه اتفاقی
دارد می افتد. بعدها وقتی دادگاه آن رای وحشتناک را داد... آن یک جو اعتمادم را هم ا ز دست دادم...
تا ماهها، هر تلفنی مرا از جا می پراند... این بار نوبت کیست... تا اصفهان و مشهد دنبال بچه ها رفته بودند... هر لحظه منتظر بودیم تا شاید کسی آزاد شود و خبری نبود... حتی بعد از آزاد شدن همه دوستان هم، هنوز تا مدت ها نسبت به زنگ تلفن حساس بودم...
7 سال گذشته است... من این بیرون ماندم ، یکی از استادهایمان به یکی از بچه ها سفارش کرده بود "به فلانی بگو به هیچ وجه استخر نره ها! خیلی آلوده است" هنوز رمزی حرف زدن بلد نبودیم! اول نفهمیدم منظورش چیست!!!
خلاصه... من استخر نرفتم و مصون ماندم... نهایتش دو سال بعد 7-8 کیلو وزنی را که در عرض 10 روز از دست داده بودم دوباره اضافه کردم!...من درس خواندم و لیسانسم را تمام کردم... من مسافرت خارج و داخل رفتم! من هزارها بار با خانواده و دوستان گفتم و خندیدم و هزار لذت را تجربه کردم... فوق لیسانس گرفتم و کار کردم و از کار و زندگی لذت بردم...
اما بسیاری لحظه ها فکر کردم که آنهای دیگر چه کردند؟ آنهایی که بی دلیل و با دلیل رفتند پشت درهای زندان... و این احساس البته که هر 18 تیر شدید تر می شود.
آسیه جان ممنون که یادمان آوردی چیزهایی را که نباید از یاد ببریم!

7.07.2006

رفت!

رفت... توی فرودگاه دیگه بغضش ترکید و ما هم نتونستیم خودمونو کنترل کنیم:(
از چند روز پیش دلم حسابی گرفته بود. دیگه فهمیده ام که وقتی یک دوست یا فامیل می ره بیش از اینکه از رفتن اون دلخور باشم از تموم شدن یک دوره زندگی ام دلخورم. وقتی بهترین دوستم می رفت، به تمام لحظه های خوش و نا خوشی که با هم گذرونده بودیم فکر می کردم و گریه می کردم. این بار هم همینطور بود. به خصوص حالا که خودم هم دارم می رم به شدت احساس می کنم که چیزهایی توی زندگی ام تموم شده و معلوم نیست دیگه هیچوقت تجربه شون کنم... در مورد خودم بعدا مفصل می نویسم اما در مورد برادرم، وقتی خواهرم رفت ، اولا چند سال بود که ازدواج کرده بود و از خونه ما رفته بود،یک جورایی برام خیلی طبیعی بود که بره دنبال زندگی اش و انگار خیلی نمی فهمیدم دلتنگی چیه!
اما احساس می کنم توی این چند ساله، ماها ، من و برادرهام، و حتی با اون برادرم که ازدواج کرده و همسرش، خیلی به هم نزدیک شده ایم. به خصوص من بعد از برگشتنم بیشتر قدر روابطم رو می دونستم و سعی کردم رابطه قشنگی با برادرهام داشته باشم. شاید همه چیز در حد ایده آل نبود اما نسبتا خوب بود!
حالا دلم برای داداش وسطی حسابی تنگ می شه... کاش اینقدر غصه دار نباشه... کاش اونجا همه چی براش روون باشه تا دلش
نگیره... کاش تند و تند درس بخونه و سر دو سال برگرده!
دلم برای پیتزا پختنت تنگ می شه... دلم برای غرغرهات وقتی می خوایم بریم مهمونی و دیرمون شده تنگ می شه... دلم برای دست و دلبازی های بی مقدارت ... برای رفیق بازیهای بی حدت... برای سکوتت تنگ می شه... دلم برای شب نشینی های سه نفره مون خونه عمو ... برای فوتبال دیدن کنار هم... برای "پاشین بریم یک سر به فلانی بزنیم" ساعت 9 شب تنگ می شه...

7.03.2006

دلتنگی؟

اتوبان یادگار امام... ساعت 8:30 شب...
دارم می رم به سمت خونه... یعنی می رم خونه برادرم تا مامان و بابا رو از اونجا بردارم. دلم گرفته... هنوز از مرزداران وارد اتوبان نشده ام که بغضم می ترکد... جلویش را نمی گیرم.
از همان وقت هایی است که میخواهم روضه بخوانم(یادتون که هست؟) به همه لحظه های خوش بودن با آدم های عزیز اینجا فکر می کنم و اینکه می تونم ازشو ن دور بشم؟
آیا می تونم صبح تنها از خواب بیدار بشم و شب تنها به خونه برگردم و هیچکی نباشه که زنگ بزنه بگه "کجایی"... یا "یک سر بیا پیشم". یا مثلا"ما فلان جاییم تو هم بیا" یا فردا می خواهیم برویم فلان جا، تو هم بیا" یا ....
اصلا به این فکر نمی کنم که خیلی های دیگر این تنهایی را تحمل کرده اند و من هم می توانم، آن لحظه فقط دلم می خواهد روضه بخونم:(
از اتوبان یادگار می پیچم توی نیایش و هنوز تمام صورتم خیس است. سرمایی هم که وسط تابستان خورده ام باعث می شود که فین فینم به راه باشد و من یک دست به دستمال، یک دست به فرمان رانندگی می کنم. یاد دوستی می افتم که یک بار از وسط خیابون بهم زنگ زد. چیزی ناراحتش کرده بود و از شدت گریه نمی تونست رانندگی کنه. بهش گفتم همونجا پارک کن الان می رسم بهت... یادته؟
معده ام بد جور درد می کنه... از صبح درد می کردو مدتی پیش کمی بهتر شده بود حالا باز تیر می کشه...
پریروز که سرما خورده بودم و طبق معمول سینوسهایم عفونت کرده بود و باز از آن صورت دردهای وحشتناک شده بودم، دیدم اینقدر کار دارم که وقت استراحت نیست، بهتر است مثل آدم بروم دکتر...از صبح بیرون بودم و وقتی رسیدم تجریش دیدم غلغله است و یک دکتر عمومی پیدا نمیشه ، خیلی به خودم گفتم فکر کن تنهایی... ولی آخرش زنگ زدم به داداش کوچیکه و گفتم:کجایی؟ گفت نیاورون... من هم مثل لوس ها(و واقعا برای اولین بار در عمرم) گفتم میای منو ببری دکتر؟ حالم خیلی بده...
هیچوقت این کارو نکرده بودم، همیشه سعی می کردم خودم مشکلاتمو حل کنم، ولی واقعا درد دیوانه ام کرده بود و اینقدر تمام سیستم داخلی سرم متورم بود که نفس نمی تونستم بکشم...
اتوبان نیایش را می روم به سمت بالا و سعی می کنم حواسم باشد که خروجی چمران را رد نکنم...
به او فکر می کنم و به خودم می گم که دیگه بحث شهرستان و کار و ... نیست که حالا سر یکی دو روز اینور و اونور دلتنگی کنی و ازش بخوای که برگرده... دیگه راه اونقدر دوره که....
اه...می پیچم توی خروجی و همون لحظه می فهمم که رفته ام چمران جنوب... به گریه هایم غرغر هم اضافه می شود که حالا هیچکدام از راهها را بلد نیستی و نمی دانی چطور خلاص شوی... خلاصه می روم به سمت سعادت آباد... به امید خروجی... تابلوی اوین را می گیرم می روم بالا ، می خورم به بن بست... جلوی زندان اوین ساعت 9 شب شلوغ است و چندین نفر زن و مرد ایستاده اند. هزار خاطره می آید توی ذهنم... دلم می خواهد پیاده شوم و از یک نفر بپرسم که برای چه آن وقت آنجا ایستاده....معده ام همیجور تیر می کشه و می سوزه ... قیافه ام دیدنی است... مسیر بن بست است... باید برگردم... معددوباره می آیم پایین و می رسم به مدیریت... بالاخره هم می روم چمران جنوب... یک ساعت بعد می شود گفت که سر جای اولم هستم تقریبا... این بار می روم سمت شهرک... می روم باز سمت نیایش(که یک نفر بعدا می گوید که راه دیگری هم بوده، ولی من هیچ تصوری از این اتوبان ها ندارم) بالاخره از یک راننده تاکسی می پرسم ... مدتی بعد من دوباره در نیایش، نزدیک خروجی چمران هستم... به سرم می زند که اگر باز عوضی بروم چی؟...
دلم می خواهم همینطور توی اتوبان ها بچرخم و گریه کنم... دلم حتی برای این خر تو خری تابلوها هم تنگ می شود... دلم برای نگاه های مردم حتی...
بالاخره می رسم به پارک وی... بهتون نگم که باز توی الهیه هم اشتباه رفتم و به جای اینکه از پل رومی سر در بیاورم افتادم سر اتوبان صدر... همون جاها بارون می گیره... وسط تابستون... می افتم توی شریعتی بالاخره... بارون تند می شه و برف پاک کن بعد از چند بار زدن، می شکنه... بارون اونقدر تنده که نمی شه چیزی دید... پارک می کنم پیاده می شم، نمی تونم برف پاک کن رو کاریش کنم... بارون شده رگبار... زنگ می زنم به داداش بزرگه...بالاخره با یک برف پاک کن در هوا، و یک برف پاک کن که نصفه نیمه کار می کنه راه می افتم... انگار پاییزه... خیس آب شدم... اشکام با بارون قاطی شده و اینقدر درگیر شده ام که روضه ام نصفه مونده!
بالاخره می رسم... می رم بالا ... لالا می پره بغلم:" دیگه مریض نیستی؟"
خودمو برای مامان لوس می کنم تا برام چایی نبات بیاره و فکر می کنم که دیگه کسی نخواهد بودکه خودمو توی خستگی و مریضی براش لوس کنم...
لالا بهم می چسبه و به این فکر می کنم که می تونم دوری شو تحمل کنم؟
شب که با او حرف می زنم، کلی غر می زنم.. هر چند تصمیم گرفته بودم که نه! تازه بهش می گم که مساله ام فقط دلتنگی برای او نیست...!!!(بیچاره! زدم توی ذوقش!)

امروز بهترم... روضه کار خودش را کرده است اما به نظر می رسد که فاصله زمانی روضه خوانی هایم در این مدت کم بشود. این را به او هم می گویم و طفلک می پذیرد و آرامم می کند!
نمی دانم دارم خودم را لوس می کنم یا پر رویی است؟ یا فقط دلتنگی طبیعی قبل از رفتن؟