دستهاشو تا آرنج فرو برد توی محلول آب و صابون و آب ژاور ، سینک آنقدر عمیق نبود، انگار بیخودی دستش را می چرخاند که آب و کف تا آرنجش بیاید. انگار الان مامان می خواست بگه "نکن مادر، دستت بوی وایتکس می گیره" چیزی را پشت سرش حس کرد، لبخند زد، برگشت، با همان دست های کفی ، تا بغلش کند، حواسش نبود که دستش وایتکسی است و ممکن است کتش را لک کند. می دانست که از کفی بودن ناراحت نمی شود، بغلش می کند و موهایش را می بوسد و شاید هم توی چشمهایش نگاه کند و لبهایش را.
پشت سرش دیوار بود. نگاهش را توی خانه 15 متری اش چرخاند . چند ثانیه بیشتر وقت نمی خواست. بلند نفس کشید و دستهایش را برد طرف گلویش. بعد دوباره دستها را کرد توی محلول وایتکسی. ملافه ها را توی آب داغ خیسانده بود. چند وقت بود که احساس می کرد یک چیزی انگار تمام بدنش را می سابد. دستهایش، پاهایش را می خاراند و کلافه می شد، اما خارش نبود، یک جور سوزش بود، انگار یک چیزی از توی بدنش چنگ می انداخت به تمام سلول ها و جای پنجول ها می سوخت. اول فکر کرده بود شاید چیزی توی رختخوابش رفته، فکر کرده بود شاید شپش گرفته ، رفته بود جلوی آینه کوچک اتاقش و سعی کرده بود لابلای موهایش را نگاه کند، هر چند که در آن نور مزخرف، هیچ چیز دیده نمی شد. سرش را با شامپو شسته بود و ملافه ها و رخت ها را با آب داغ و صابون. از حرصش ملافه ها را نبرده بود با ماشین بشورد. فکر کرد" از بس که این فرانسوی ها خودشون کثیف هستن!" یاد هانیه افتاد. دلش تنگ شده بود. برای اینکه بیاید و توی اتاق فسقلی او بچرخد و با هم دیگه تا صبح الکی کرکر کنند. می آمد و تا می دید الهه دلش گرفته به در و دیوار فحش می داد و مسخره بازی در می آورد. می گفت حالا که سر و صدای این همسایه شبها کفرت را در می آورد، بیا تو هم از رو نرو ، امشب اینقدر سر و صدا در می آریم که اینها از رو برن! بعد شروع می کرد به آه و اوه و جیغ و ویغ...الهه می پرید جلوی دهانش رو می گرفت و می گفت " بسه آبروم رفت" هانی زیر دست و پاش تقلا می کرد و بالاخره دست الهه رو پس می زد و می گفت: "کدوم آبرو عزیز دلم، از این مادام کوفت می ترسی یا از این خوشگله!" برای هر کی یک اسم گذاشته بود. الهه غش می کرد از دستش ، می گفت: لا مصب، الان اینا فکر می کنن من لزبین ام" هانی می گفت " ای قربونت برم، تا حالا که این فکرو نکرده بودن چه لطفی بهت کرده بودن، بگذار حالا اینطوری فکر کنن، جان من شاید این مادام کوفت خودش یک توجه ویژه ای بهت بکنه" الهه می گفت ااااااااه و باز جلوی دهان هانی را می گرفت. گذاشته بود رفته بود امریکا... الهه فکر کرد" نه که حلوا پخش می کنن اونجا!" بعد خودش به خودش جواب داد" نه که اینجا حلوا پخش می کنن!" بلند نفس کشید. نفس بالا نمی آمد. احساس می کرد یکی دارد از توی بدنش چنگ می زند، نه این شپش نبود، یا هیچ مرض دیگری، یک کسی آن تو داشت تقلا می کرد. یکی انگار داشت چنگ می زد تا سرش را بالا بگیرد و نفس بکشد. همین روزها بود، می دانست که درست توی گودی زیر گلویش، بین استخوان های ترقوه، آنجا که توی فیلمها هروقت می خواهند یکی نفس بکشد سوراخش می کنند، باز می شد، و یکی ، عین خودش، سر در می آورد، و بلند نفس می کشید"هههههههههههههههاااااااااااااااهههههههه"
تصویر اما ادامه داشت، الهه نگاهش می کرد، بعد دست هایش را می آورد بالا و آرام می گذاشت روی سر زن، زن که الهه بود و نبود، الهه دستهایش را فشار می داد، سر را دوباره آرام می کرد تو، چشمهای زن ، شگفت زده به او نگاه می کرد، و سر آرام می رفت پایین و بعد دست ها که باریک بودند و استخوانی، همان دست ها که چنگ زده بودند، آرام از همان سوراخ بر می گشتند سر جایشان و سوراخ باز بسته می شد.
نفس کشید. نفس بالانمی آمد. تنها پنجره اتاقش را که بالای ظرفشویی بود باز کرد و به بیرون نگاه کرد، هوا اینقدر خاکستری بود که فکر می کردی اگر الان خودت را از همین پنجره طبقه هفتم پرت کنی بیرون روی پله های کوچه ، نمی خوری زمین، فرو می روی لای ابرها.
نفس کشید. انگار ابر بود که می کشید پایین، دست برد روی گلویش ، توی گودی، بین استخوانهای ترقوه، همان جایی که توی فیلم ها وقتی می خواهند کسی نفس بکشد، سوراخش می کنند...
پشت سرش دیوار بود. نگاهش را توی خانه 15 متری اش چرخاند . چند ثانیه بیشتر وقت نمی خواست. بلند نفس کشید و دستهایش را برد طرف گلویش. بعد دوباره دستها را کرد توی محلول وایتکسی. ملافه ها را توی آب داغ خیسانده بود. چند وقت بود که احساس می کرد یک چیزی انگار تمام بدنش را می سابد. دستهایش، پاهایش را می خاراند و کلافه می شد، اما خارش نبود، یک جور سوزش بود، انگار یک چیزی از توی بدنش چنگ می انداخت به تمام سلول ها و جای پنجول ها می سوخت. اول فکر کرده بود شاید چیزی توی رختخوابش رفته، فکر کرده بود شاید شپش گرفته ، رفته بود جلوی آینه کوچک اتاقش و سعی کرده بود لابلای موهایش را نگاه کند، هر چند که در آن نور مزخرف، هیچ چیز دیده نمی شد. سرش را با شامپو شسته بود و ملافه ها و رخت ها را با آب داغ و صابون. از حرصش ملافه ها را نبرده بود با ماشین بشورد. فکر کرد" از بس که این فرانسوی ها خودشون کثیف هستن!" یاد هانیه افتاد. دلش تنگ شده بود. برای اینکه بیاید و توی اتاق فسقلی او بچرخد و با هم دیگه تا صبح الکی کرکر کنند. می آمد و تا می دید الهه دلش گرفته به در و دیوار فحش می داد و مسخره بازی در می آورد. می گفت حالا که سر و صدای این همسایه شبها کفرت را در می آورد، بیا تو هم از رو نرو ، امشب اینقدر سر و صدا در می آریم که اینها از رو برن! بعد شروع می کرد به آه و اوه و جیغ و ویغ...الهه می پرید جلوی دهانش رو می گرفت و می گفت " بسه آبروم رفت" هانی زیر دست و پاش تقلا می کرد و بالاخره دست الهه رو پس می زد و می گفت: "کدوم آبرو عزیز دلم، از این مادام کوفت می ترسی یا از این خوشگله!" برای هر کی یک اسم گذاشته بود. الهه غش می کرد از دستش ، می گفت: لا مصب، الان اینا فکر می کنن من لزبین ام" هانی می گفت " ای قربونت برم، تا حالا که این فکرو نکرده بودن چه لطفی بهت کرده بودن، بگذار حالا اینطوری فکر کنن، جان من شاید این مادام کوفت خودش یک توجه ویژه ای بهت بکنه" الهه می گفت ااااااااه و باز جلوی دهان هانی را می گرفت. گذاشته بود رفته بود امریکا... الهه فکر کرد" نه که حلوا پخش می کنن اونجا!" بعد خودش به خودش جواب داد" نه که اینجا حلوا پخش می کنن!" بلند نفس کشید. نفس بالا نمی آمد. احساس می کرد یکی دارد از توی بدنش چنگ می زند، نه این شپش نبود، یا هیچ مرض دیگری، یک کسی آن تو داشت تقلا می کرد. یکی انگار داشت چنگ می زد تا سرش را بالا بگیرد و نفس بکشد. همین روزها بود، می دانست که درست توی گودی زیر گلویش، بین استخوان های ترقوه، آنجا که توی فیلمها هروقت می خواهند یکی نفس بکشد سوراخش می کنند، باز می شد، و یکی ، عین خودش، سر در می آورد، و بلند نفس می کشید"هههههههههههههههاااااااااااااااهههههههه"
تصویر اما ادامه داشت، الهه نگاهش می کرد، بعد دست هایش را می آورد بالا و آرام می گذاشت روی سر زن، زن که الهه بود و نبود، الهه دستهایش را فشار می داد، سر را دوباره آرام می کرد تو، چشمهای زن ، شگفت زده به او نگاه می کرد، و سر آرام می رفت پایین و بعد دست ها که باریک بودند و استخوانی، همان دست ها که چنگ زده بودند، آرام از همان سوراخ بر می گشتند سر جایشان و سوراخ باز بسته می شد.
نفس کشید. نفس بالانمی آمد. تنها پنجره اتاقش را که بالای ظرفشویی بود باز کرد و به بیرون نگاه کرد، هوا اینقدر خاکستری بود که فکر می کردی اگر الان خودت را از همین پنجره طبقه هفتم پرت کنی بیرون روی پله های کوچه ، نمی خوری زمین، فرو می روی لای ابرها.
نفس کشید. انگار ابر بود که می کشید پایین، دست برد روی گلویش ، توی گودی، بین استخوانهای ترقوه، همان جایی که توی فیلم ها وقتی می خواهند کسی نفس بکشد، سوراخش می کنند...
No comments:
Post a Comment