آقا من اینو نگم خفه می شم:
استاد راهنما تا حالا دو دفعه این مثالو زده، دفعه دیگه اگه بگه جوابشو می دم. هی می گه: فلانی رو یادته؟هم دوره ای تون بود؟( همدوره ای که هیچی ، دوست خیلی خوبی هستیم با هم) خلاصه اقای استاد عقیده دارن که خیلی ها توی دانشکده خواستگار ایشون بودن، و ایشون چون فکر می کرد خیلی خوشگله، توقعش زیاد بود و به همه جواب رد داد! بعد خواهرش که کوچیک تر بود و "به زیبایی اون هم نبود"(استاد می گه) توی همون دانشکده زودتر ازدواج کرد. حالا یکی نیست بگه اولا که این بیچاره(دوست جون جونی خودمه ) اونقدرها هم خوشگل نبود، مگه این مردها فکر کنن هرکی چشمش سبزه خوشگله!(البته اینو باید حواسم باشه اینطوری نگم، چون استاد خودش چشمش سبزه و لابد حتما فکر می کنه خیلی خوش قیافه است!!!) البته این دختر، دختر ناز و خوش قیافه اییه، ولی خداییش نه اونقدر که ادم بگه از بس فکر کرده خوشگله ... . بعدشم اصلا طفلکی اهل اینجور فکر کردن نیست. ببخشید ها(اینو می گم این دفعه به استاد) هر گری گوری توی دانشکده بود، به این بیچاره اظهار عشق می کرد. یعنی خداییش شده بود جک! ما می گفتیم یعنی اینها نمی فهمن که نمی خورن به این آدم! یکی توی این چند نفر آدم حسابی نبود که بشه گفت آقا راجع بهش فکر کن! خلاصه! من نمی فهمم چقدر بعضی از این اقایون اعتماد به نفسشون بالاست. بعدشم آقا جان، مگه همه چی به شوهر کردنه! همچین این می گه ، انگار که این طرف بدبخت شده و خواهرش خوشبخت! اولا که خواهرش هم بیچاره کلی طول کشید تا عملا عروسی کرد و رفت خونه اش. از بس که زود اقدام کرده بودن اصلا توان زندگی مستقل نداشتن! اصلا فرض کن اون زودتر ازدواج کرد. کی می گه اون برنده است؟!
از همه تون معذرت می خوام... ولی خیلی کفرم می گیره از اینجور استدلال ها!
یه چیز دیگه:
چرا من نباید لا اقل بهش می گفتم "خفه شو" !(استادو نمی گما!!)
توی حال خوشی داشتم راه می رفتم. هوا تاریک بود، حدود 5/8 شب. داشتم تند تند راه می رفتم که به ایستگاه اتوبوس برسم. 5 تا پسر جوون نشسته بودن روی نیمکت. یعنی سه تا نشسته بودن، یکی وایستاده بود، یکی هم روی زمین . داشتم رد می شدم، نگاهم افتاد بهشون. فکر کنید... یک لحظه از مغزم گذشت... دارن با هم حال می کنن رفقا، گپ می زنن! در همین لحظه پسری که روی زمین نشسته ، نگاهم می کنه و متلکی می گه! یک لحظه فکر کردم فقط حیف که 5 نفرید و هوا هم یک کم تاریکه، یعنی فکر کردم اگه برم بزنم تو گوشش، بالاخره ممکنه 5 تایی بریزن سرم! آخه یکی نمی گه کثافت ، تو چه حقی داری؟ واقعا از کجا فکر کردی این حقو داری! همینطور راه رفتم و توی دلم هزار هزار تا فکر کردم و فحش دادم!فکر کردم برگردم، یکی بزنم توی سرش! فکر کردم زنگ بزنم 110(یک دفعه هم که شده اینا رو بترسونم) فکرکردم به پلیس سر چهار راه بگم بره حالشونو بگیره، هزار تا فکر . ولی تا الان هم پشیمونم که چرا بر نگشتم و بهش نگفتم "خفه شو کثافت! آدم باش!"
فکر کنم شما هم فهمیدید! بهتره کسی دم پرم نیاد فعلا!!!!
استاد راهنما تا حالا دو دفعه این مثالو زده، دفعه دیگه اگه بگه جوابشو می دم. هی می گه: فلانی رو یادته؟هم دوره ای تون بود؟( همدوره ای که هیچی ، دوست خیلی خوبی هستیم با هم) خلاصه اقای استاد عقیده دارن که خیلی ها توی دانشکده خواستگار ایشون بودن، و ایشون چون فکر می کرد خیلی خوشگله، توقعش زیاد بود و به همه جواب رد داد! بعد خواهرش که کوچیک تر بود و "به زیبایی اون هم نبود"(استاد می گه) توی همون دانشکده زودتر ازدواج کرد. حالا یکی نیست بگه اولا که این بیچاره(دوست جون جونی خودمه ) اونقدرها هم خوشگل نبود، مگه این مردها فکر کنن هرکی چشمش سبزه خوشگله!(البته اینو باید حواسم باشه اینطوری نگم، چون استاد خودش چشمش سبزه و لابد حتما فکر می کنه خیلی خوش قیافه است!!!) البته این دختر، دختر ناز و خوش قیافه اییه، ولی خداییش نه اونقدر که ادم بگه از بس فکر کرده خوشگله ... . بعدشم اصلا طفلکی اهل اینجور فکر کردن نیست. ببخشید ها(اینو می گم این دفعه به استاد) هر گری گوری توی دانشکده بود، به این بیچاره اظهار عشق می کرد. یعنی خداییش شده بود جک! ما می گفتیم یعنی اینها نمی فهمن که نمی خورن به این آدم! یکی توی این چند نفر آدم حسابی نبود که بشه گفت آقا راجع بهش فکر کن! خلاصه! من نمی فهمم چقدر بعضی از این اقایون اعتماد به نفسشون بالاست. بعدشم آقا جان، مگه همه چی به شوهر کردنه! همچین این می گه ، انگار که این طرف بدبخت شده و خواهرش خوشبخت! اولا که خواهرش هم بیچاره کلی طول کشید تا عملا عروسی کرد و رفت خونه اش. از بس که زود اقدام کرده بودن اصلا توان زندگی مستقل نداشتن! اصلا فرض کن اون زودتر ازدواج کرد. کی می گه اون برنده است؟!
از همه تون معذرت می خوام... ولی خیلی کفرم می گیره از اینجور استدلال ها!
یه چیز دیگه:
چرا من نباید لا اقل بهش می گفتم "خفه شو" !(استادو نمی گما!!)
توی حال خوشی داشتم راه می رفتم. هوا تاریک بود، حدود 5/8 شب. داشتم تند تند راه می رفتم که به ایستگاه اتوبوس برسم. 5 تا پسر جوون نشسته بودن روی نیمکت. یعنی سه تا نشسته بودن، یکی وایستاده بود، یکی هم روی زمین . داشتم رد می شدم، نگاهم افتاد بهشون. فکر کنید... یک لحظه از مغزم گذشت... دارن با هم حال می کنن رفقا، گپ می زنن! در همین لحظه پسری که روی زمین نشسته ، نگاهم می کنه و متلکی می گه! یک لحظه فکر کردم فقط حیف که 5 نفرید و هوا هم یک کم تاریکه، یعنی فکر کردم اگه برم بزنم تو گوشش، بالاخره ممکنه 5 تایی بریزن سرم! آخه یکی نمی گه کثافت ، تو چه حقی داری؟ واقعا از کجا فکر کردی این حقو داری! همینطور راه رفتم و توی دلم هزار هزار تا فکر کردم و فحش دادم!فکر کردم برگردم، یکی بزنم توی سرش! فکر کردم زنگ بزنم 110(یک دفعه هم که شده اینا رو بترسونم) فکرکردم به پلیس سر چهار راه بگم بره حالشونو بگیره، هزار تا فکر . ولی تا الان هم پشیمونم که چرا بر نگشتم و بهش نگفتم "خفه شو کثافت! آدم باش!"
فکر کنم شما هم فهمیدید! بهتره کسی دم پرم نیاد فعلا!!!!
No comments:
Post a Comment