1.17.2006

نامه زن

نامه ای که زن نوشت:
" عزیزم، دلم نیامد بیدارت کنم، امیدوارم سر و صدای ظرف شستن من اذیتت نکرده باشد. نشد غذایی درست کنم. اما از دیروز کمی پلو و خوراک مرغ در یخچال هست. هر وقت خواستی برای خودت گرم کن. می خواستم راجع به مساله خانه با هم صحبت کنیم که نشد.راستی راجع به آن کار آقای کمالی هم ، نظرت را نگفتی. فکر کنم دیگر دیر بشود. چون او گفته بود که اگر می خواهیم تا امروز به او خبر بدهیم و مدارکت را به او برسانیم.... نمی دانم شاید قسمت نبوده. شاید کار بهتری پیدا کنی. من امشب خانه مادرم می مانم. کمی خسته هستم و ضمنا اگر هم بخواهم شب برگردم باید با آژانس بیایم که نمی ارزد. صبح از همین جا می روم سر کار. حدود 5 خانه هستم. اگر کاری داشتی زنگ بزن."

نامه ای زن دلش می خواست بنویسد:
"با اینهمه سر و صدا بیدار نشدی. هرچه سعی کردم به تو بفهمانم که باید با هم حرف بزنیم نشد. حوصله نشستن و تماشاکردن تو را در خواب ندارم. می روم خانه مادرم تا شاید این سردرد لعنتی که این روزها هر وقت وارد خانه می شوم، دچارش می شوم، آرام شود. از صبح خانه بوده ای و فکر نکردی که غذایی آماده کنی که من هم که خسته می آیم، چیزی بخورم ومجبور نباشم آشپزی کنم. حتی ظرف ها را هم نشسته ای. به نظرم تمام روز لم داده ای ، تلویزیون تماشاکرده ای و اگر خوشبین باشم کتاب خوانده ای. آنقدر تنبلی کردی که کاری که کمالی گفته بود را هم از دست دادی. نمی دانم منتظر چه جور کاری هستی؟ حواست هست که باید برای خانه هم فکری بکنیم؟ هی می گویی بعدا، بعدا. و من می دانم که باز هم لحظه آخر گیر می کنیم و مجبور می شویم با قرض و قوله جایی را بگیریم که هیچ بهش فکر نکرده ایم.شب نمی آیم خانه... کاش می شد فردا هم نیایم..."

1.06.2006

برای لالا

هوس کردم به آرشیوم سری بزنم... به روزهای اول... و این یادم آورد که این وبلاگ چرا و چطور شروع شد(اگر شما هم می خواهید بدانید به نوشته های اولم سری بزنید)... با اینکه حالاگاه به گاه برای لالا جای دیگری می نویسم، اما به هر حال اینجا با نام لالا شروع شده است...
لالای قشنگ من ، هر روز بزرگ تر می شوی... و هر بار که نگاهت می کنم دلم می خواهت سرم را بگیرم کنار صورتت و توی گوشهای بزرگت(!) بگویم "عاشقتم"
هنوز هر بار که جوراب هایت را در می آوری دلم می خواهد پاهایت را (که دیگر خیلی تپلی نیستند) ببوسم... هنوز و همیشه...
لالا... تو از ما دور می شوی... اینطور به نظر می رسد این روزها و نمی دانی نگرانی اینکه روزی نتوانم با تو حرف بزنم چه آزارنده است...
این روزها ، هر لحظه بودنت را می بلعم ( و آرشیوم باز به یادم آورد که چقدر نیازمند این حضورم)
هر لحظه را، تا مگر تحمل نبودنت آسان شود...می شود؟!
خنده دار است؟ توی همین پست قبلی نوشته بودم که کاش دوستت نداشتم... اما ...
توی همان نوشته های اولی ام یک جا هم آرزو کرده ام که دنیابرای تو جور دیگری باشد، حالا به خودم دلگرمی می دهم که تو دور می شوی تا دنیای دیگری را تجربه کنی، دنیایی که شاید قشنگ تر باشد، آرام تر و ساده تر...
لالا کوچولوی من، هر جا که باشی، کاش یادت نرود صدای مرا که توی گوشت می گوید"عاشقتم"

1.05.2006

به جرم....

می خواهم حرف بزنم… می خواهم بگویم که حالم بد شد وقتی از او جدا شدم و احساس کردم که تمام مدت سعی کرده به من بگوید که نمی توانم، چون آدمهایی را که نزدیکم هستند دوست دارم.
می خواهم بگویم که دلم امروز خواست که کاش لالایم را اینهمه دوست نداشتم… کاش دلم برای لحظه لحظه زندگی برادر کوچکم نمی زد… کاش دلم نمی خواست گاه به گاه برادر بزرگم را بغل کنم و بوی اودکلن آشنایش را بشنوم… کاش دلم نمی خواست وردست برادر وسطی بایستم و خمیر پهن کنم تا او پیتزای جدیدش را امتحان کند… کاش دلم برای مادرم وقتی که از صبح از خانه بیرون بوده تنگ نمی شد و دلم نمی خواست برایش چای تازه دم کنم که وقتی رسید بنشینیم کنار هم و حرف بزنیم…کاش دلم نمی خواست هر روز که مامان لالا را ندیده ام بهش زنگ بزنم و حالشو بپرسم… کاش فکر نمی کردم که باید گاه به گاه به خاله، مادر بزرگ وپدربزرگ، عمو و زن عمو، سر بزنم… دلم گرفت، وقتی که باز یادم افتاد به جرم دوست داشتنشان آزارم داده اند.