9.19.2006

وقتی هواپیما بلند می شود

اون لحظه ای که هواپیما درهاشو می بنده و راه میفته،همون لحظه اییه که به همه اونهایی که بهت گفتن چه فرصت خوبی و ما دلمون میخواست جای تو بودیم و ... فحش می دی... می گی مرده شور....
اون لحظه عاشق همه چیزهای کثافت مملکتت می شی ... وقتی هواپیما اوج می گیره توی هوا، به خودت می گی چقدر از هواپیما بدت میاد و خوبی مسافرت زمینی اینه که می دونی هر لحظه که خواستی می تونی چمدونتو بگذاری زمین ، بری اون طرف خیابون یا جاده و مسیر برعکس رو بگیری و برگردی...
چه می دونم... حالا که رسیده ام و نشسته ام توی طبقه هجدهم یک برج در حومه پاریس انگار کلی از حرفام یادم رفت... تروخدا نگید خوش به حالت...
یه اعتراف صادقانه : دوری از هیچکس به اندازه دوری از مامان ناراحتم نمی کنه و نمی ترسونه!
بهم گفت لحظه آخر که از پله ها داری می ری بالا بهم نگاه کن... نگاه کردم اما هرچی چشم دووندم ندیدمش، اینقدر جلوی اون شیشه شلوغ بود که نمی تونستم چیزی ببینم... کوله پشتی ام را گذاشتم زمین و باز برگشتم روی پله ها، اما نبود... یکی اون جلو بود با مانتوی سرمه ای و روسری روشن اما هرچی دست تکون دادم عکس العملی نشون نداد و من فهمیدم که اشتباه گرفته ام.... دیر شده بود، کوله ام روی زمین بود ... نمی شد برگردم... دلم گرفت... یکی نبود بگه توکه خداحافظی تو کرده بودی... اما نه... دلم اون نگاه لحظه آخرو می خواست... اون چشمهاش که خسته، داره دنبالت می گرده و اون لبهایی که داره برات آیت الکرسی و چهار قل می خونه...
و همین بهانه کوچولویی بود برای اینکه توی هواپیما دلت بگیره و درهاشو که بستن بغضت بترکه...
جام درست دم در بود. سوار که شدم مرد مهماندار نگاهی به شماره ام انداخت و گفت همین جایی... آخرین صندلی، کنار پنجره. کیفش را برداشت تا من بنشینم. نشستم. قفسه بالای سرم پر بالش های هواپیما بود. کوله بزرگم رو گذاشتم روی صندلی تا اونها رو بردارن و بتونم بگذارمش بالا...
چند دقیقه بعد یکی از مهماندارها شروع کرد به مرتب کردن جای بارها . قیافه اش خیلی خسته بود، موهای جوگندمی، و چشمهای سبز. از مردهایی که چشمهای روشن دارن خوشم نمیاد! کمکم کرد تا کوله غولپیکر رو اون بالا جا بدم... کمی بعد درها بسته شد. هیچکس کنارم نبود... سعی کردم بیرون رو نگاه کنم . هواپیماداشت یواش یواش راه میفتاد... دلم هنوز از ندیدن مامان توی لحظه آخر گرفته بود... یواش یواش اشکهام راه افتاد... دارم می رم واقعا:( . همه آدم ها، همه اون چیزهایی که دوست داری و حتی دوست نداری میان جلوی چشمت... داری می ری، داری همه رو ترک می کنی...چند لحظه بعد مرد مهماندار که داشت کنار من چیزی را جا به جا می کرد نگاهش به من افتاد، اشاره کرد چیزی می خواهی؟ با همان بغض و گریه گفتم:نه... نگاهی بهم کردو گفت: وقتی میرین گریه می کنین، وقتی میاین گریه می کنین... چه وضعشه؟! همین یک جمله(اصلا هر جمله ای هم بود) کافی است تا آن ته مانده بغضی که هنوز توی گلویم نگهش داشته ام بترکد. لبهایم را گاز می گیرم و سرم را می چرخانم به طرف پنجره.چند لحظه بعد دستی از بالای سرم یک مشت دستمال کاغذی هواپیمایی می گذارد توی دستم و هیچ نمی گوید. و یک لحظه بعد همان دست دراز می شود، میز کوچک جلویم را باز می کند و یک لیوان آب می گذارد رویش... نه او می خواهد تشکر کنم، نه من زبانش را دارم...

No comments: