مینا ازدواج کرده. 3 سال است. یعنی سه سال است که با شوهرش زندگی می کند. مینا باردار شده است. شوهرش از اول ازدواج به او گفته که بچه نمی خواهد. مینا هم می داند که فعلا بچه نمی خواهد اما نمی داند که اگر شوهرش هیچوقت بچه نخواهد او چه باید بکند. شوهرش هم از اینکه در شرایط پیش بینی نشده ای قرار بگیرد بدش می آید و عصبانی است. مینا دلش می خواهد شوهرش عصبانی نبود و با او حرف می زد. شوهرش هم دلش می خواهد که مینا حرفهای او را گوش می داد و هی وسط حرف احساساتی نمی شد. مینا و شوهرش روزهای سختی را می گذرانند.
رویا 3 سال است که با پسری دوست است. عاشق شده اند و تا حالا هم علی رغم همه دعواها و قهر ها و آشتی هایشان به هم متعهد مانده اند. پسر عاشق رویا بود و هست . رویا این را خوب می داند. رویا هم عاشق پسر بود ، ولی نمی داند که هنوز هم هست یا نه. رویا فکر می کند که دوست پسرش با زن دیگری رابطه دارد. هر بار که به او می گوید او مطمئنش می کند. رویا می داند که پسر صادق است و خیلی رویا را دوست دارد. اما شک مثل خوره افتاده به جانش. پسر دارد از دست غرهای رویا کلافه می شود. رویا می داند که می شود آدم دو نفر را دوست داشته باشد. رویا و دوست پسرش لحظه های سختی را می گذرانند.
مهناز هیچوقت نه دوست پسر داشته و نه ازدواج کرده. مادرش همیشه غر می زندکه او دارد ترشیده می شود و بیخودی بهانه می آورد. مهناز خیلی دلش می خواهد ازدواج کند. اما نمی داند چرا. 3 ماه است که با پسری آشنا شده. مهناز فکر می کند که پسر از او خوشگل تر و خوش برخورد تر است. او فکر می کند که همه می گویند که " او از مهناز سر است". مهناز فکر می کند باید هر طور شده پسر را نگه دارد. برای او هر کاری می کند و وقتی بااوست همه اش مضطرب است. پسر همین دیروز به او گفته که در فکر ازدواج نیست و اینکه مهناز اعتماد به نفسش خیلی کم است. مهناز ناراحت شده اما وقتی فکرش را می کند می بیند که خودش هم دلش نمی خواهد ازدواج کند. مهناز دیگر از جوک ها و خوشمزگی های پسر خندهاش نمی گیرد و خیلی حوصله اش را ندارد. اما نمی داند که چرا پس اینقدر باید او را حفظ کند! مهناز نمی داند چطور باید به مادرش بگوید که می تواند اما نمی خواهد.
لادن 5 سال است که پسری را دوست دارد. پسر هم او را. خانواده لادن هیچ چنین چیزی را نمی توانند بپذیرند. پسر 5 سال پیش می گفت که آمادگی ازدواج ندارد، و امروز هم همین را می گوید. ولی لادن هنوز هم فکر می کند که روزی با او ازدواج می کند. پدر لادن چند سال پیش ورشکسته شده و این روزها اوضاع خانه خیلی به هم ریخته است. همه امید به حقوق برادر لادن دارند که هروقت هوس کند، کار می کند و حقوق معلمی لادن که زندگی یک نفر را هم نمی چرخاند. این روزها لادن فکر می کند باید زندگی همه را درست کند. زندگی معشوقش را تا شاید بالاخره آماده ازدواج شود. زندگی مادر و پدر و برادرش را ، تا شاید کمی آرام شوند و شاد. لادن می خواهد به اندازه تمام آدم هایی که می شناسد کار کند.
سهیلا با پسری قرار ازدواج گذاشته.پسر سالهاست که دوستش دارد، و خانواده اش هم حسابی احترام سهیلا را دارند. اما خانواده سهیلا چیزی از این جریان نمی دانند. سهیلا پدر بیماری دارد که مانع ازدواج هر 4 دخترش می شود. سهیلا قرار است این هفته به ترکیه برود تا رسما عقد کند. و بعد هم هر دو برای زندگی به کشور دیگری می روند. ماههاست که سهیلا با قصه های مختلف خانواده اش را برای این سفرها آماده می کند. این روزها اما او نمی داند چطور از مادرش خداحافظی کند و سه خواهرش را در این موقعیت تنها بگذارد. او دلش تنها به آرامشی خوش است که بعد از 30 سال در کنار آدم مهربانی که دوستش دارد ، به دست خواهد آورد.
نمی دونم چرا دلم خواست این قصه ها رو براتون بگم. شاید نقطه جالبش برای خودم همراهی این آدم ها با یکدیگر بود. هر کدام، میانه تمام سختی هایشان ، دل دیگری را گرم می کند و سعی می کند او را کمک کند.
همه این آدم ها را دوست دارم... کاش روزی قصه قشنگتری از زندگی شان بگویم.
رویا 3 سال است که با پسری دوست است. عاشق شده اند و تا حالا هم علی رغم همه دعواها و قهر ها و آشتی هایشان به هم متعهد مانده اند. پسر عاشق رویا بود و هست . رویا این را خوب می داند. رویا هم عاشق پسر بود ، ولی نمی داند که هنوز هم هست یا نه. رویا فکر می کند که دوست پسرش با زن دیگری رابطه دارد. هر بار که به او می گوید او مطمئنش می کند. رویا می داند که پسر صادق است و خیلی رویا را دوست دارد. اما شک مثل خوره افتاده به جانش. پسر دارد از دست غرهای رویا کلافه می شود. رویا می داند که می شود آدم دو نفر را دوست داشته باشد. رویا و دوست پسرش لحظه های سختی را می گذرانند.
مهناز هیچوقت نه دوست پسر داشته و نه ازدواج کرده. مادرش همیشه غر می زندکه او دارد ترشیده می شود و بیخودی بهانه می آورد. مهناز خیلی دلش می خواهد ازدواج کند. اما نمی داند چرا. 3 ماه است که با پسری آشنا شده. مهناز فکر می کند که پسر از او خوشگل تر و خوش برخورد تر است. او فکر می کند که همه می گویند که " او از مهناز سر است". مهناز فکر می کند باید هر طور شده پسر را نگه دارد. برای او هر کاری می کند و وقتی بااوست همه اش مضطرب است. پسر همین دیروز به او گفته که در فکر ازدواج نیست و اینکه مهناز اعتماد به نفسش خیلی کم است. مهناز ناراحت شده اما وقتی فکرش را می کند می بیند که خودش هم دلش نمی خواهد ازدواج کند. مهناز دیگر از جوک ها و خوشمزگی های پسر خندهاش نمی گیرد و خیلی حوصله اش را ندارد. اما نمی داند که چرا پس اینقدر باید او را حفظ کند! مهناز نمی داند چطور باید به مادرش بگوید که می تواند اما نمی خواهد.
لادن 5 سال است که پسری را دوست دارد. پسر هم او را. خانواده لادن هیچ چنین چیزی را نمی توانند بپذیرند. پسر 5 سال پیش می گفت که آمادگی ازدواج ندارد، و امروز هم همین را می گوید. ولی لادن هنوز هم فکر می کند که روزی با او ازدواج می کند. پدر لادن چند سال پیش ورشکسته شده و این روزها اوضاع خانه خیلی به هم ریخته است. همه امید به حقوق برادر لادن دارند که هروقت هوس کند، کار می کند و حقوق معلمی لادن که زندگی یک نفر را هم نمی چرخاند. این روزها لادن فکر می کند باید زندگی همه را درست کند. زندگی معشوقش را تا شاید بالاخره آماده ازدواج شود. زندگی مادر و پدر و برادرش را ، تا شاید کمی آرام شوند و شاد. لادن می خواهد به اندازه تمام آدم هایی که می شناسد کار کند.
سهیلا با پسری قرار ازدواج گذاشته.پسر سالهاست که دوستش دارد، و خانواده اش هم حسابی احترام سهیلا را دارند. اما خانواده سهیلا چیزی از این جریان نمی دانند. سهیلا پدر بیماری دارد که مانع ازدواج هر 4 دخترش می شود. سهیلا قرار است این هفته به ترکیه برود تا رسما عقد کند. و بعد هم هر دو برای زندگی به کشور دیگری می روند. ماههاست که سهیلا با قصه های مختلف خانواده اش را برای این سفرها آماده می کند. این روزها اما او نمی داند چطور از مادرش خداحافظی کند و سه خواهرش را در این موقعیت تنها بگذارد. او دلش تنها به آرامشی خوش است که بعد از 30 سال در کنار آدم مهربانی که دوستش دارد ، به دست خواهد آورد.
نمی دونم چرا دلم خواست این قصه ها رو براتون بگم. شاید نقطه جالبش برای خودم همراهی این آدم ها با یکدیگر بود. هر کدام، میانه تمام سختی هایشان ، دل دیگری را گرم می کند و سعی می کند او را کمک کند.
همه این آدم ها را دوست دارم... کاش روزی قصه قشنگتری از زندگی شان بگویم.
No comments:
Post a Comment