5.19.2007

کسی چه می داند...

این مدت که نتوانسته ام چیزی اینجا بگذارم، گاه چیزهایی نوشته ام و گذاشته ام کنار. این یکی از آن نوشته هاست:
کسی چه می داند که او در آن لحظه به چه فکر می کرد؟
مطمئن هستم پسر جوانی که از کنارش رد شد و انگار که از کفش های قرمزش خوشش آمده باشد، نگاهش را از کفش ها آورد تا بالا، فکر کرد که او دارد به دوست پسرش فکر می کند.
پسر توی فکر دوست پسر دختر بود و اصلا ندید که زنی به عجله از روبرو می آید. زن باید پسرکش را از مهد کودک بر می داشت، دیر شده بود و این بار بود که مدیر مهر او را بابت این تاخیر ها موظف به پرداخت ساعت کار اضافه کند.
زن نگاهش افتاد به دختر که داشت آخرین تکه های ساندویچش را گاز می زد و یاد جوانی خودش افتاد که بارها و بارها تو اتوبوس و مترو نهار خورده بود.
زن از کنار آنها که آمد بگذرد، تنه اش خورد به پسر جوان ،"ببخشید"ی توی هوا پراند و رد شد، بدون اینکه بداند دختر به چه فکر می کند. دختر انگار ناگهان چیزی حس کرده باشد دست برد توی کیفش و موبایلش را بیرون آورد. نگاهی به آن کرد و باز انداختش توی کیف. مردی که با یک چمدان کنار او، روی پله برقی ایستاده بود و داشت از یک مسافرت عاشقانه برمی گشت، فکر کرد که دختر حتما منتظر تلفن عاشقانه ای است و دلش برای او سوخت!
اما دختر دیگری که روی پله پایینی ایستاده بود و خیلی دیرش شده بود و منتظر بود تا مرد کمی چمدانش را جا به جا کند تا او بتواند رد شود، احساس کرد که دختر هم لابد دیرش شده و فکر می کند که الان است رئیسش زنگ بزند و سراغش را بگیرد.
دختر از پله برقی بالا آمد و توی راهرو به مسیرش ادامه داد و وقتی از کنار گروه موزیکی یک قطعه کلاسیک می زدند، رد می شد لحظه ای سرعتش را کم کرد. یکی از ویولونیست ها نگاهی به او انداخت و فکر کرد که دختر دانشجوی بینوایی است که با اینکه موسیقی آنها را دوست دارد نمی تواند سی دی آنها را بخرد.
دختر توی راهروی دست راستی پیچید و به پله ها نزدیک شد، بدون اینکه کسی بفهمد او به چه فکر می کرد. هیچکس نفهمید که او وقتی که پایش لغزید و از بالای پله ها به پایین پرت شد، داشتبه این فکر می کرد که اگر روزی پاریس را ترک کند، دلش برای این گروه موسیقی و ویولونیست جوانش، برای دختر جوانی که دیرش شده بود، برای مرد عاشق و چمدانش ، برای زنی که می رود پسرش را از مهد بردارد، و برای پسر جوانی که به کفش های قرمزش نگاه کرد، تنگ می شود.
مردی که پایین پله ها ایستاده بود، نگاهی به نقشه متروی کهنه و پاره ای که از کیف دختر بیرون افتاده بود کرد و تنها فکر کرد که "دختر دیگر نیازی به آن ندارد".

5.17.2007

من برگشته ام.

برگشته ام!
به کشورم، به شهرم، به خانه ام؟
نمی دانم... قبل از آمدن به مادرم می گویم که بیشتر احساس می کنم اینجا خانه من است و آنجا خانه پدر و مادرم،
بگذریم که مادرم خیلی خوشش نمی آید از این اظهار نظر!
به اتاقم که وارد می شوم هزار حس قدیمی به وجودم می آید...اتاق قدیمی من، یادم می آید که 9ماه پیش ، ساعت چهار صبح، چطور جمعش کردم ، آخزین نگاه را به گوشه کنارش انداختم، چمدانم را برداشتم، روسری را انداختم سرم و از آن آمدم بیرون.
امشب، در اتاق را باز می کنم، چمدان را می گذارم گوشه اتاق ، کنار شوفاژ، روسری را شل می کنم دور گردنم، و به اتاقم خیره می شوم.
فرق کرده است. کشوهای پلاستیکی که لباسهایم تویش بود،را برداشته اند. یک پاتختی کوچک چوبی که خرت و پرتهایم توش بود و بالاترش آینه را به دیوار زده بودم ، جایش میز کوچکی است که مادرم رویش را یک رومیزی کوچک دست دوزی انداخته. آینه را از دیوار برداشته اند و روی این میز گذاشته اند. روی آینه با یک شال پوشانده شده و مادرم می گوید که طبق اصول فنگ شویی باید روی آینه را پوشاند!
روی میز اما رومیزی هندی کهنه من است و روتختی هم روتختی هندی زرشکی رنگ و رو رفته ام. مامان پتوی اضافه گذاشته روی تخت. گلیم و پشتی ام سر جایشان هستند.
می نشینم روی تخت. من مهمان هستم؟!
خوابم نمی برد. دو شب قبل را هم نخوابیده ام. یک شب که تب دار و مریض بودم و شب بعد هم تا 4 صبح با همخوانه ای هایم شب نشینی کردیم و بعد هم من از اضطراب خوابم نبرد! تا صبح که بیدار شدم و دوش گرفتم و صبحانه مفصلی که قرارش را گذاشته بودیم آماده کردم برای بچه ها.
تختم پهن است. به تخت باریکم عادت کرده ام. به اینکه از دیوار فاصله اش دهم که پایم جا داشته باشد گاهی بچرخم!
2-3 ساعت توی خواب و بیداری، ساعت 6:30 بلند می شوم . مامان برایم حوله گذاشته روی میز، من مهمانم؟!
حوله را برمی دارم و می روم دوش بگیرم. حماممان انگار قصر است! از این سر تا آن سر باید 6 قدم برداری.
توی خانه من، اگر زیر دوش تکان بخوری می خوری به دیوار، و بعدش هم کافی است دستت را دراز کنی تا به همه چیز برسد. تازه به قول خودمان، حماممان لوکس خانه مان است و کلی پزش را می دهیم!
دوش می گیرم و می آیم توی آشپزخانه درندشتمان! مامان خوشگلم برایم چای دم کرده. بعد از ماهها اولین بار است که در خانه ای از خواب بیدار می شوم که کسی قبل از من بیدار شده و سر و صدا شنیده می شود.
من مهمانم؟!