1.05.2006

به جرم....

می خواهم حرف بزنم… می خواهم بگویم که حالم بد شد وقتی از او جدا شدم و احساس کردم که تمام مدت سعی کرده به من بگوید که نمی توانم، چون آدمهایی را که نزدیکم هستند دوست دارم.
می خواهم بگویم که دلم امروز خواست که کاش لالایم را اینهمه دوست نداشتم… کاش دلم برای لحظه لحظه زندگی برادر کوچکم نمی زد… کاش دلم نمی خواست گاه به گاه برادر بزرگم را بغل کنم و بوی اودکلن آشنایش را بشنوم… کاش دلم نمی خواست وردست برادر وسطی بایستم و خمیر پهن کنم تا او پیتزای جدیدش را امتحان کند… کاش دلم برای مادرم وقتی که از صبح از خانه بیرون بوده تنگ نمی شد و دلم نمی خواست برایش چای تازه دم کنم که وقتی رسید بنشینیم کنار هم و حرف بزنیم…کاش دلم نمی خواست هر روز که مامان لالا را ندیده ام بهش زنگ بزنم و حالشو بپرسم… کاش فکر نمی کردم که باید گاه به گاه به خاله، مادر بزرگ وپدربزرگ، عمو و زن عمو، سر بزنم… دلم گرفت، وقتی که باز یادم افتاد به جرم دوست داشتنشان آزارم داده اند.

No comments: