10.27.2005

شبانه

"دیگر دوستت ندارم"، زن این را وقتی با خودش گفت که بالای سر مرد نشسته بود. مرد ، نیمه برهنه، زیر ملافه های آبی رنگ خوابیده بود.
زن لبه تخت نشسته بودو یک پایش را از لب تخت آویزان کرده بود و کف پایش که گاه به گاه به سرامیک سرد کف می خورد، مورمورش می شد. زانوی دیگرش تا شده بود روی تخت و گوشه ای از ملافه که دور کمرش افتاده بود آنرا می پوشاند.
زن اندیشید:"دیگر دوستت ندارم." به موهای تنک مرد نگاه کرد که روزی، نه خیلی دور، چه پرپشت بود. مرد تقریبا دمر خوابیده بود و تنها گوشه ای از صورتش که روی بالش قرار گرفته بود دیده می شد.
ته ریش مرد توی نور کم اتاق دیده نمی شد. اما زن ، که هنوز گونه ها و زیر گلویش می سوخت، می دانست که مرد ته ریش دارد... از آن ته ریش هایی که تنها وقتی به نظرت می آیند که به صورتت ساییده می شوند.
مرد تکانی خورد. دستش را توی جای خالی زن چرخاند، بدون اینکه سرش را از توی بالش تکان بدهد،لای یکی از چشمهایش را به اندازه لحظه ای باز کرد:"چی شده؟"
زن سرش را به طرف او چرخاند. صورت هنوز توی بالش بود و چشم بسته. دستش اما به دنبال زن می گشت. زن دلش نیامد... دستش را گذاشت روی دست سرگردان مرد:"هیچی، الان می خوابم."
مرد "اوهوم" خوابالودی کرد و سرش را به طرف دیگر چرخاند.
زن نگاهش را پایین انداخت؛ دستان مرد گوشتالو بود و سفید، با ناخنهای کوتاه.دست زن سبزۀ زن هرچند روی موهای سیاه دستان مرد، خودش را نشان می داد. انگشتان کشیده که در محل مفاصل کمی پهن می شد. "دستهای قشنگی ندارم" این را زن هزار بار با خودش فکر کرده بود. دستش را از روی دست مرد برداشت و از جایش بلند شد.
توی دستشویی ، زن خیمردندان توی دهنش را که تف کرد، سرش را بلند کرد و توی آینه به خودش نگاه کرد. موهایش پریشان بود. دستهای خیسش را کشید توی موها و سعی کرد مرتبشان کند. دهانش را شست و باز توی آینه نگاه کرد. موها ، نیمه خیس، کم و بیش مرتب شده بود. تک دانه موی سفیدش روی شقیقه می درخشید. توی آینه به خودش خیره شد: "واقعاً؟"
چشمهایش را پایین انداخت انگار از خودش شرمش شد. دوباره سربلند کرد؛ چشمها، توی آینه ، پرسشگرانه به او خیره شده بودند. حوله را برداشت و گرفت روی صورتش. بعد قوطی کرم شب را از طبقۀ جلوی آِنه برداشت و با نوک انگشت کمی روی صورتش گذاشت. و همانطور که به خودش خیره شده بود با سرانگشت روی پوست پخشش کرد. چشمهای توی آِنه هنوز می پرسید: "واقعاً؟ یا مثل تمام این سالها..." حرصش گرفت، چراغ توالت را خاموش کرد.

آباژور کوچک کنار تخت را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید. پشت به مرد. سردش بود. پاهایش را، زیر پیراهن سفید، توی شکمش جمع کرد و دستهایش را برد زیر بغلش. فهمید که مرد جا به جا شد. دست مرد لحاف را روی او کشید. زن کمی جابه جا شد و پاهایش را رها کرد. "خواب نیست؟"، زن آرام سرش را چرخاند و توی تاریکی نگاهی به مرد انداخت. چشمان مرد بسته بود و صورتش توی بالش گم.
زن باز کمی خودش را زیر لحاف جمع کرد. مرد یک لحظه چشمانش را باز کرد. انگار از بودن او که مطمئن شد گفت: "دوستت دارم." زن سرش را توی بالش جابهجا کرد. دستش را از زیر لحاف بیرون آورد و روی دست مرد گذاشت.مرد با چشمهای بسته و خوابالود گفت:" شب به خیر" . زن گرم شده بود. بدنش را زیر لحاف باز کرد و سرش را سُراند کنار دست مرد: "شب به خیر".

No comments: