10.29.2005

چرا؟

X دختر بسیار ماهی است. از آن دخترهایی که در همان برخورد اول به دلت می نشینند، بسیار مهربان و ملایم. اگر بیشتر با او نزدیک شوی، می فهمی که البته گاه شیطنت ها و سرخوشی هایی هم از زیر این آرامش بیرون می زند که البته برای دختری به سن او (28-30) طبیعی است و باعث می شود که سالم تر به نظر برسد. من راستش خیلی با او نزدیک نیستم. او دوست دوستم است! اما چند برخورد کوتاه کافی است تا بفهمی که با چه دختر با شخصیت و مهربانی روبرو هستی. او ضمنا فارغ التحصیل یک رشته مهندسی از دانشگاه آزاد است. کار خوبی دارد. تقریبا به شدت کار می کند. و با وجود همه گرفتاری ها می دانم که همیشه هم برای کمک و کار خیر حاضر است و هرکاری را که قبول کند، مسوولانه به انجام می رساند.
همه اینها را را نوشتم برای این:
امروز متوجه شدم که X ظاهرا چند سالی است که دل به پسری بسته است. (این را کم و بیش قبلا هم می دانستم) اما امروز فهمیدم که او به شدت توسط خانواده و به خصوص پدرش تحت فشار است. دوستم می گفت که پدرش اصلا ازآن نوع آدم هایی است که عملا نمی گذارد او ازدواج کند. از تعجب، و بیش از آن از عصبانیت، نمی دانستم چه بگویم. خلاصه دخترک گل ما به این نتیجه رسیده که تنها راهش این است که به طور مخفیانه ازدواج کند و از ایران خارج شود. ظاهرا ماجرای پدره اصلا شوخی بردار نیست. پسر و مادرش در جریان این مساله هستند. حالا اینکه این ماجرا چطور باید انجام شود و بعد از آن چگونه می گذرد… بماند.
تا اینجای ماجرا چه فکر می کنید؟
شاید خیلی ها بگویند، آفرین عجب دختری! دارد روی پای خودش می ایستد، خودش انتخاب می کند و پای انتخاب هایش هم ایستاده…ا ین البته آفرین دارد!
یک عده دیگر هم شاید اصلا بگویند "خوب می کند، باید یکی به این پدرهای مستبد بفهماند"…
بعضی ها را هم دیده ام که اینجور وقتها چشمهایشان را ریز می کنند و می گویند،"حالا پسره کی هست؟ ارزش این کارها را دارد؟" یا مثلا "خوش به حال پسره!"
حرفهای آن گروه هایی را کنار می گذارم که اصلا ازا این وجه به ماجرا نگاه می کنند که " لابد پسره یک اشکالی دارد که پدره مخالفت می کند، هیچ پدری که بد دخترش را نمی خواهد" یا اینکه " اینجورکارها عاقبت ندارد" و "بعدا می فهمد" و یا …

من فقط یک چیز می خواهم بگویم… می خواهم بگویم آره، آفرین به او، اما می دانید او چه انرژی ، چند سال از زندگی اش را باید صرف کنار آمدن با خانواده اش کرده باشد، صرف حفظ رابطه ای که به هر حال حتما برایش مهم بوده… می دانید چقدر؟ می دانید این انرژ ی ، این امید، این وقت ، می توانسته صرف چه کارهای دیگری بشود؟
می دانید چقدر توهین شده به او؟ می دانید چقدر با خودش کلنجار رفته؟
این ماجرا را که شنیده ام، از صبح اعصابم خورد است! چرا؟ واقعا چرا دختری به این شایستگی(همین را می گویند دیگر؟) چرا دختری با اینهمه قابلیت های بالای کاری و اجتماعی، چرا باید چندین سال از زندگی اش را رف تحمل کردن این فشار ها کند، و بعد هم از کشورش، از خانه اش، از کارش، از همه چیز ببرد، به خاطر…
به خاطر اینکه پدری دارد که خود را (طبق قانون) مالک او می داند، و هیچ عرف، و قانونی نیز از او حمایت نمی کند… آره، می دانم که می شود به دادگاه رفت و … حتما او هم می داند، اما این قانون چقدر حامی است که طرف گزینه ای به سختی عقد پنهانی، خروج از مملکت، و زندگی ای کاملا متفاوت را به آن ترجیح می دهد.

این را هم بگویم که این دختر دو سه تا خواهر دیگر دارد… با سرنوشتی مشابه لابد!

و… چند دختر دیگر را در اطرافتان می شناسید که به نوعی اینگونه زندگی می کنند؟ چند نفر دیگر را می شناسید که کلی از انرژی شان را صرف اثبات خود و انتخاب هایشان به اطرافیان می کنند و عملا زندگی چندگانه ای را برمی گزینند. در محل کار نقش یک زن توانا، مدیر و با قابلیت. در خانه پدری نقش دختری که حق انتخابی ندارد، و یا لا اقل انتخاب هایش به شدت زیر سوال است و البته نقش دختری خانواده دوست، که به روابط خانوادگی اهمیت می دهد. در خانه دوست پسر ، نقش دختری مهربان، توانا، و مستقل…
همه این نقش ها گاه خیلی قشنگ هستند ، اما گاه در کنار هم نگه داشتنشان کار حضرت فیل است!!!

دلم گرفته… به خدا حیف است… کاش در ارزشهایمان، در قوانینمان، در نگرش هایمان بازنگری کنیم.
کاش برای همه انسانها حقی برابر قائل شویم، کاش فکر نکنیم که صلاح دیگران را بهتر از خودشان می دانیم…
کاش سرزمینم،فردا، برای لالای کوچک، مهربان تر ، و عادل تر از این باشد…


No comments: