دخترکی بیش نبودم، حدود 10 ساله، و همین باعث می شود که چیز زیادی یادم نباشد... فقط اینکه اتفاق بدی افتاده بود، اتفاقی که بزرگتر ها درست و حسابی به ما توضیحش نمی دادند. امروز که به آن فکر می کنم، می بینم خود آنها آنقدر شوکه بودند که دیگر اصلا شاید حضور ما کوچک تر ها و لزوم توضیح دادن به ما را فراموش کرده بودند. ما فقط فهمیدیم که عمو را کشته اند. عمو، برادر بابا نبود اما عمو بود! خاله، که واقعا خواهر مامان بود و عمو می شد شوهرش ، یک دختر داشت، که دختر خالۀ ما بود! تنها دختر خاله ای که امروز هم عزیزترین است برای ما...
از آن روزها چیز زیادی یادم نمانده... صحنه هایی پراکنده... مجلس ختمی که شبیه هیچ مجلس ختم دیگری نبود...جمع شدن هایی که با همان ذهن کودکانه مان می فهمیدیم چه حجمی از هراس و نگرانی پشتش نهفته است... نگرانی ای که باعث می شد، لااقل ما بچه ها را از آن جمع ها دور نگه دارند... شاید هم واقعا جای ما نبود، سوزی که در گریه های زنان این جمع ها موج میزد، شاید واقعا برای ما زیاد بود، جمعی که هنوز هم اکثریتش را زنان تشکیل می دهند، زنانی که هرکدام داغدیده بودند. هرکدام امروز به مجلس ترحیم شوهر دوستشان می آمدند، (یا دوست شوهرشان) و فردا مجلس ختم شوهر خودشان بود، یا برادرشان، یا پسرشان... این سوز را امروز می فهمم... خاله اما گریه نمی کرد... شاید یک لحظه بیشتر از اشک او یادم نیست، و این همان موقع هم برایم عجیب بود... و همین باعث شد که وقتی در هجدهمین سال کشته شدن او، خاله بغضش ترکید ، قلبم یک لحظه ایستاد... بارها و بارها این سالها ، به چشمان او که نگاه کرده بودم، با خودم گفته بودم، چقدر، چند شب، توی تنهایی خودش اشک ریخته است؟ و مگر می شد نریخت؟
مگر می شود حتی وقتی می دانی حکم شوهرت "ابد" است، روزی که با یک تلفن، بعد از چند هفته که ملاقات ممنوع بوده ای، ساک لباسهایش را تحویلت دهند، مگر می شود فریاد نکشی؟ مگر می شود اشک نریزی؟ خاله ، تنها نبود... زن های دیگری ، فراوان، که بعضی چند عزیز از دست دادند ، عزیزانی که حکم های آنها بعضا چند سال هم بیشتر نبود.
ما چه می فهمیدیم؟ 5 سال بود که عمو را ندیده بودیم... 5 ساله بودم یعنی... و حالا که فکرش را می کنم می بینم پس خاطره هایی که از او دارم مال 4 یا 5 سالگی است، و این عجیب است چون اصولا از کودکی خاطرات زیادی ندارم... اما بعضی تصویر ها خیلی روشن، توی ذهنم هستند؛ عمو که مثل همیشه خندان، آمده بود در خانه که ما را سوار موتور کند، حتی یادم هست که اول برادر بزرگم را سوار کرد... عمو که ما را سوار وانتی که نمی دانم از کی امانت گرفته بود کرد و رفتیم تا شیرینی فروشی ، همان حوالی خیابان فخرآباد، و شیرینی خریدیم، فکر می کنم، تولد دخترک کوچکشان بود... به دنیا آمده بود و عمو پر از شور و نشاط، و چه کسی فکرش را می کرد که یک سال و نیم دیگر عمو می رود پشت یک دیوار شیشه ای، دیدارهایش با این خورشید کوچک محدود می شود به هفته ای چند دقیقه ، که آن هم گاه هفته ها و ماه ها به لطف مسوولان کنسل می شد... چه کسی فکرش را می کرد؟
و خاطره ای که از همه اینها روشن تر است، عمو است پشت شیشه ، خاله بالاخره توانست، لابد با کلک و یواشکی، من را به ملاقات عمو ببرد، قرار بود یک سه شنبه من، و سه شنبه دیگر برادر کوچکم... واین افتخار تنها نصیب ما شد که خواهر و برادر بزرگم بزرگ تر از آنی بودند که بشود یواشکی بردشان! و چه هیجانی داشتم من... از بقیه داستان که بگذریم(ورود به زندان و سوار شدن به مینی بوس و عبور از نگهبانی و پر کردن فرم ها و ...) حالامن بودم پشت یک پنجره و عمو آن طرف، که چقدر از دیدن من شوکه شد... یادم هست که چیزی که خیلی شگفت زده ام کرد موهایش بود که اینقدر سفید شده بود... آخرین تصویر از او مرد جوان قد بلندی بود(لا اقل از نگاه کودکانۀ من) با موهای سیاه، چشمان درشت و براق، و خنده های پر شور، اما حالا موهای عمو، چقدر سفید بود، چشمها اما هنوز براق و خنده ها آرام تر اما همانقدر مهربان... اما شوک ،همان موهای سپید بود... بعد تر فکر کردم شاید این سفیدی فقط به گذشت سالها مربوط بود ، اما... آن 5 سال به خیلی های دیگر بیرون زندان هم گذشته بود، و بابا و عموهای دیگر هنوزمویشان سیاه بود! به جز آن ، یادم هست که عمو همه اش می خواست با من حرف بزند، و من، دخترک8-9 ساله، هیچ حرفی انگار نداشتم برای گفتن، و یادم هست که همه اش احساس می کردم که دارم وقت بقیه را میگیرم، وقت خاله را، عمه را(که عمۀ دختر خاله بود در حقیقت) و وقت مامانجون را ( که او هم مامانجون من نبود، ماما ن بزرگ دختر خالۀ کوچولو بود) ، آنها پشت سر من ایستاده بودند، بعد از اولین حال و احوال پرسی، گوشی را دادم دست خاله، اما عمو دوباره هم اشاره می کرد که گوشی را به من بدهند. حالا که فکرش را می کنم، می بینم من هم اگر جای او بودم، شاید وقتی می دانستم که این شاید آخرین باری باشد که این دخترک بامزه و دوست داشتنی را (که می دانم و همه میگویند که چقدر ما را دوست داشت) می بینم، همین کار را می کردم، و البته حتما او هم حس کرده بود که چه شوری از دیدار او توی دلم برپاست و این خاطره قرار است تا سالها با من باشد و رهایم نکند... خاطره عمو، با موهایی بیش از انتظار من سپید، با همان لبخند مهربان و صدای پر شور... پشت یک پنجرۀ شیشه ای...
سالها بعد بود اولین باری که بالاخره مامان و خاله ، و بقیه بزرگتر ها البته، رضایت دادند که من هم همراهشان به جایی بروم که می دانستیم مزار عموست... مزاری که شبیه هیچ مزار دیگری نبود... دیگر بزرگ بودم... سالها درباره اش شنیده بودیم، سالها، هرجمعه، دیده بودیم که دل مادربزرگ چه شوری می زند تا خاله ، و گاه مامان که موفق شده بود لابد ما فسقلی ها را به کسی بسپرد، برگردند... و اتفاق هم افتاده بود، که آنها ساعت ها دیر کنند و بعد از جایی دیگر تلفن بزنند و باز ساعت ها بگذرد تا بالاخره با خانه بیایند و برای دیگران تعریف کنند که چه شده، و چطور آنها را برده اند و چند ساعتی ، با چه شرایطی نگه داشته اند و ...
سالها و سالها ما را از آن دور نگه داشتند ؛ از خاوران، تا بالاخره آنقدر احساس امنیت کردند که دخترک کوچک خاله را و بعدتر ما را با خودشان ببرند...و این شد که اولین دیدار من از خاوران ، سالها بعد از آن بود که میگفتند که جنازه ها را به آنجا آورده اند و تو کانالهای بزرگی که شبانه بولدوزر کنده، دسته جمعی دفن کرده اند... گورهایی که تامدت ها بعد تعریف می کردند که بارانی باعث شده چیزهایی، تکه لباسی، دکمه ای، چیزی، از خاک بیرون بیاید... و همین باعث می شد که بارها و بارها بولدوزر ها خاک تازه رویش بریزند تا مبادا چیزی، سندی، مدرکی از این جنایت از دل خاک بیرون بزند، خاکی که برای همه ما خاک عزیزی بود؛
خاک خاوران...
تاثیر اولین دیدار از خاوران، هنوز هم بعد از سالها هیچ کمتر نشده است، هنوز هم با اینکه دیگر به آن عادت کرده ایم، هربار که پایم را می گذارم، همان حس، همان حس غریب به سراغم می آید، همان بغض، همان احترام برای آنهایی که پیکرشان آنجا خفته ، و همان ستایش برای آنهایی که سالهاست هر جمعه، هرجمعه اول ماه، به یادبود عزیزانشان می آیند.
هنوز هم پا که به خاوران می گذارم، دلم می خواهد گوشه ای بنشینم ، سرم را روی زانو هایم بگذارم و تماشا کنم... با اینکه امروز دیگر دیدن زمینی یک دست خاک، که دست دختر ها و زن ها توی سفتی اش ، گل می کارد، دیدن روبان هایی که به دیوار آویزانند، دیدن مادرانی که همه با هم سفره هفت سین می چینند و زنانی که یک به یک عکس عزیزشان را کنار دیگری می گذارند و همه با هم به ترنم هایی عاشقانه، پر شور، و گاه سوزناک می ایستند،دیگر عجیب نیست...
گاه که کناری می ایستم، می بینم که بچه ها بزرگ شده اند، این دختر فلانی است، و آن پسر جوان، پسرک کوچک فلانی،18 سال گذشته، و حالا کوچکترین بچه ها 19-20 ساله هستند... و چقدر می بینی که دختر نوجوانی ، آن دور، کنار دیوار آجری خاوران، روی تپه ای خاک نشسته و آرام گریه می کند... انگار تمام سالهای نبودن پدرش را گله می کند...
18 سال گذشت... از روزهای شهریور سال 1367، سالی که تلخی اش امروز هم گزنده است...
18سال تمام، مادران، خواهران ، همسران، پدران و برادران، آمدند و رفتند... و پشت همه این رفت و آمدها می دیدم که قصد تنها "سرخاک رفتن" نیست. توی دل این تجمع های آرام، همواره یک امید حس می شد، امید به زنده نگاه داشتن چیزی که به نظر می رسید عظمتش ارزش زنده ماندن دارد. زنده نگاه داشتن یاد جوانانی که پر و شور و امید، دل به میهنشان بسته بودند و ناجوانمردانه از پا افتادند. امید به زنده نگاه داشتن این خاک... خاکی که چنین عزیزانی را در دل خود نهفته بود... و از آن بیشتر، امید به اینکه روزی، دیگران هم ببینند و بشنود و حس کنند...
امید به اینکه خاوران زنده بماند...
و امروز ، هراس و نا امیدی دلهای پر طاقت و صبورشان را به درد آورده...
از مدتی پیش زمزمه ها و نشانه ها یی آغاز شده که دیگرانی، تصمیم گرفته اند خاوران را تبدیل به چیزی دیگر کنند، می گویند قبرستانی! اینکه چگونه قرار است این گورهای دسته جمعی، این اعدام ها ی بی حکم و بی نشان، مستند گردد و هر قبری مجزا؟... ما نمی دانیم...
من، تنها می دانم، و در تمام این سالها دیده ام که این خانواده ها، چه خاموش، دل به حضور در این مکان خوش کرده اند... صدای آنها سالهاست، که به هیچ کجا نرسیده است، و همین است که امروز اینطور از هر اقدامی نا امیدند... میان گفته های آنها کم نمی شنوی که " مگر کسی از ما می پرسد؟"، " مگر کشتن آنها حق بود، که حالا از بین بردن آخرین اثرشان حق؟" "مگر بر سر جانشان صدایمان را کسی شنید، که حالا بر سر خاکشان؟" "مگر...." و هزاران گلۀ مایوسانه دیگر...
پشت همه این گلایه ها، البته، زنان ، فرزندان، مادران و پدران، از یک چیز مطمئنند، و آن اینکه خاوران، با هیچ تغییر و تبدیلی ، تغییر نمی کند، روح کسانی که پیکرشان در آن خفته، چنان شوری دارد که این خاک را از هر خاک دیگری متمایز می کند... تنها امیدمان همین است... می دانیم که خاوران زنده است، تا وقتی که هر کسی که عزیزش را به آن سپرده زنده است، تا وقتی که هر کسی که کوچکترین چیزی از اعدام های سال 67 شنیده زنده است، تا وقتی که تاریخ...
تاریخ، نه امروز، که فردا قضاوت می کند.
خاوران زنده می ماند.
No comments:
Post a Comment