10.11.2005

یک داستان"سفر1"

راستش تصمیم گرفته ام که ازاین وبلاگ برای توی رودواسی گذاشتن خودم استفاده کنم... برای اولین قدم، قسمت اول یک داستان را می گذارم اینجا، داستانی که مدتها پیش شروع شد اما هیچوقت تمامش نکردم... گذاشتنش اینجا باعث می شود که نظرات بقیه را بدانم(همان معدودی که اینجا می آیند(
و مجبور شوم به نوشتن ادامه اش تا پایان...
خوشحال می شوم نظر هرکسی را که آن را می خواند بدانم.
این داستان هنوز اسمی ندارد، برای اینکه قسمتهای بعدی را بهش اضافه کنم بدون درهم شدن، فعلا اسمش را می گذاریم "سفر"
چشمانش را که باز کرد، نور تند آفتاب از پنجره افتاد روی صورتش. سرش را یک لحظه، به اندازه ی همان لحظه ی میان خواب و
بیداری ، کنار کشید و بعد که یادش آمد کجاست و چه می کند و کجا می رود، انگار آرام شد و دیگر نهراسید از نور تند آفتاب. صورتش را تکیه داد به پنجره و گذاشت تا آفتاب ذره ذره ی صورتش را انگار گرم کند که شاید می رفت برای همیشه یخ کرده بماند. از این فکر خنده اش گرفت. از خودش که هنوز، حالا، در این لحظه به چنین فکری می افتاد. به خودش پوز خند زد که از سرمای ابدی ترسیده بود و بعد سرش را چرخاند. زن کناری خوابش برده بود. کیف دستی اش را محکم با دستهای تپلش چسبیده بود. دستهای تپلی که آدم هر لحظه فکر می کرد انگشترهایش را پاره خواهند کرد. حلقه ی پر نگینی به دست چپ داشت و انگشتر طلای نازک اما پهنی به انگشت میانی دست راست. نگاهش از روی انگشتر لغزید تا نوک انگشتان . نوک انگشتان زن سیاه شده بود. انگار که یک عالمه بادمجان را همین الان برای شام پوست گرفته باشد و بعد با عجله همه را از وسط بریده باشد و ریخته باشد توی روغن داغ. و همان وقت که منتظر بوده تا بادمجانها سرخ شوند، شاید شروع کرده بوده به خرد کردن پیازها برای پیازداغ روی کشک و بادمجان که شوهرش می مرد برای پیاز داغ و می گفت که مزه کشک و بادمجان به کشکش است و پیاز داغش. کشک را ظهر ، همان موقع که رفته بود سبزی خوردن بخرد از سر کوچه خریده بود و فقط مانده بود... شاید زن همان موقع یادش افتاده بود که سبزی ها را از توی آب در نیاورده و الان است که سبزی ها خراب شوند.
زن تکانی خورد و از خواب پرید. اولین واکنشش جابه جا کردن کیفش بود تا انگار مطمئن شود که هنوز هست، بعد نگاهی به او انداخت( چقدر خسته بود نگاهش) و لبخند زد.
لبخندی زد به جواب و سرش را باز چرخاند به طرف پنجره. هنوز نرسیده بودند به رودبار اما جا به جا می شد درختهای زیتون را دید، با برگهای ... هیچوقت نتوانسته بود تصمیم بگیرد که برگهای زیتون چه رنگی اند. فکر می کردی که سبزند، بعد باد می آمد و می ديدی كه به خاکستری می زنند، برگهای خاکستری توی باد می لرزیدند و دوباره سبز می شدند. هیچوقت هم نمی شد این بازی با رنگ و باد را ثبت کرد. یک بار دوربینش را برداشته بود و بدون اینکه به کسی بگوید از تهران راه افتاده بود به سمت رودبار. ساعت به ساعتش را محاسبه کرده بود که شب قبل از اینکه نگرانش شوند برگشته باشد خانه. 20 سالش بود. نگرانی ها کلافه اش می کرد و در عین حال نمی شد هم ندیده گرفتشان. تمام راه رفتنه و برگشتنه توی دلش آیت الکرسی خوانده بود که مبادا اتفاقی بیفتد و او نرسد به موقع به خانه. یا حتی ترسیده بود که هیچوقت نرسد و عکسهایی که با اینهمه دردسر گرفته بود را نتواند هیچوقت چاپ کند. اگر عکسها خراب شده باشند چه؟ هنوز هم دلهره ی گاه لذت آور آن روز را یادش بود. انگار نه انگار که ...چند سال؟ از فارغ التحصیلی اش 7 سال می گذشت وآن موقع دانشجوی سال دوم بود. درسش 5 سال طول کشیده بود، اینقدر که سر پایان نامه از این موضوع به آن موضوع پریده بود و بالاخره هم مهتاب دستش را گرفته بود و هی هلش داده بود که یعنی بعدش با هم زبان بخوانند و تافل بدهند و بروند. بروند که تنها باشند، که مستقل باشند، که بزرگ شوند. کجا بود حالا مهتاب؟ناخود آگاه ساعتش را نگاه کرد. نزدیک 12 بود. 11 ساعت که بروی آن طرف تر، مهتاب خوابیده حتما الان. دستش شاید روی سینه لاغر کریس باشد. بار اولی که مهتاب عکسش را برایش فرستاده بود، تا عکس را باز کرد، برای مهتاب تایپ کرد: " خوش تیپه، فقط بپا یک وقت زیاد فشارش ندی، می شکنه" مهتاب غش کرده بود از خنده" لُل. نه بابا این جوری هام نیست" دلش برای خنده ها ی مهتاب تنگ شده بود. مهتاب اگر می فهمید چه می کرد؟ باورش نمی شد حتما . آخرین باری که با هم حرف زده بودند بهش گفته بود که حالش خوب است. مهتاب مثل همه ی تلفن های این سالها گفته بود که دلتنگ است و چقدر هنوز هم توی بدترین لحظات دلش می خواهد گوشی تلفن را بردارد و به او بگوید که بیاید پیشش، بروند شاید آن کافی شاپ کوچک همیشگی شان ، قهوه ای بخورند، سیگاری بکشند و از همه ی آدم های زندگی شان گله کنند و به همه ی غصه هایشان بخندند. چند وقت بود که آنطوری نخندیده بود؟ چند وقت بود که دیگر خنده هایش به دل خودش نمی چسبید؟ (فقط به دل خودش ، که دیگران انگار اصلا نمی فهمیدند فرق خنده های سبکدلانه و شاد همیشگی او را با خنده های تلخ این روزهایش که بیشتر به پوزخند می مانست.)
دلش گرفت . سرش را تکیه داد به پشتی صندلی و سعی کرد عمیق نفس بکشد. همیشه مجبور بود بیشتر راه همین کار را بکند. راه حالش را بد می کرد. سرش را تکیه می داد به سینه ی نیما و چرت می زد و وقتی هم که حالش بد تر می شد، نیما یک تکه نبات می داد به او که بگذارد گوشه ی دهانش و سرش را تکیه می داد به عقب و تند و تند نفس عمیق می کشید. آخرین سفرشان چند وقت پیش بود؟ آخرین باری که سرش را گذاشته بود روی شانه ی او؟ چقدر این کار را دوست داشت. حتی آن وقت ها که ازدواج نکرده بودند، هر بار که می نشستند توی تاکسی سرش را می گذاشت روی شانه ی نیما و می خوابید انگار نه انگار که این شاید بی محلی باشد به آدمی که اصلا دارد این راه را می آید برای اینکه تو تنها نباشی و برای اینکه با تو باشد. کجا بود نیما الان؟ چه می کرد وقتی که می فهمید او این بار این راه را تنها آمده... و برنگشته... می فهمید اصلا؟ بغض گرفت گلویش را. چشمانش را دوخت به آن بیرون که حالا پر بود از درختان زیتون. نگاه کرد به نور تا شاید اشک ها را عقب براند. از همین تلاشش حرصش گرفت. چرا حتی حالا هم باید جلوی خودش را می گرفت؟ حالا که هیچ کس نبود، حالا که اصلا می خواست هیچ کس نباشد، دیگر از همه خسته شده بود. آدم ها از انرژی تهی اش کرده بودند. خودش را رها کرد. بغضش ترکید. گذاشت تا گلویش از فشار تمام این سالها انگار، خلاص شود. دست کرد توی کیفش تا دستمال کاغذی پیدا کند. کیفش مثل همیشه پر نبود از کلی خرده ریز عجیب و غریب یا حتی کتاب، که همیشه یک کتاب می گذاشت توی کیفش که مبادا جایی لحظه ای بیکار بماند و فکر کند کاش چیزی داشت برای خواندن. چقدر خوانده بود این سالها؟ چند کتاب؟ چند مجله؟ چقدر نوشته بود؟ نوشته هایش اما همه همراهش بودند. حتی حالا هم نتوانسته بود تا دم آخر خودش را از آنها رها کند. نخواسته بود آنها را بگذارد توی خانه که احتمالا بالاخره کسی می رفت سراغشان و هیچ دلش نمی خواست حالا که خودش داشت می رفت چیزی اینقدر شبیه او، چیزی اینقدر شخصی، از او جا بماند، هیچ جا اصلا. بگذار ذهن همه خالی بشود از حضور او. انگار که هیچ وقت نبوده.

No comments: