12.21.2005

برای همه آنهایی که عادت نکرده اند


1-برای پیاده نوشتم: از ترس عادت کردن برگشتم.
هرچند ماندنم شاید اصلا آنقدرها طولانی نشده بود ، شاید من هم عادت می کردم اما ...نگذاشتم.
یک بار (وقتی که دیگر آنقدر گذشته بود که دیگران فکر کنند دارم عادت می کنم، یک بعد از ظهر که از کلاس زبان برگشته بودم،) پای اینترنت، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بغضم ترکید... مادرم گفت" وای که هنوز این اشک تو بند نیامده؟"
دلیل گریه ام البته عوض شده بود. دیدن دیگران سخت به من فهمانده بود که می شود عادت کنم... می شود من هم بمانم و مثل همان ها بشوم و سالها با حسرت به همه چیز نگاه کنم...

2-خورشید خانم در وبلاگش نوشته بود که ایران زندگی انگار پر از ماجرا بود هر لحظه و اینجا هیچ...
نمی دانم این واقعیت است یا... من هم آن روزها با هر دوستی که در ایران حرف می زدم احساس می کردم که آنها همینطور دارند به جلو می روند ، دارند "یک کاری" می کنند و من؟!
(البته توی پرانتز بگویم که حالا هم نسبت به آنها که اینجا نیستند این احساس را دارم!!! و باز هم توی پرانتز که دوستها بل نگیرند، هیچ از برگشتنم پشیمان نیستم!)
اما همان مدت کوتاه، و بیش از آن دیدن و حرف زدن هر روزه با دوستهایی که رفته اند به من این را فهماند که نه، بعضی ها هیچ وقت عادت نمی کنند... این اصلا به مدت ماندن ربطی ندارد، نه حتی خیلی به موقعیت آدم...

3- دوست نازنینم می گفت:"چرا من هیچ کجا انگار آرام نمی گیرم؟!"
نمی دانم آن دوست نازنین این روزها آرام گرفته است یا نه اما ... او هم ، به جز همه آن دلیل های همه ما، "دلیلی" داشت برای رفتن، دلیل او هیچوقت به سرانجام نرسید!
این روزها دوستم دلیل دیگری یافته است برای ماندن ،و هرچند او هم عادت کرده است اندکی، اما باز ته صدایش حس می کنم که هنوز نگران است... هنوز نمی داند که بماند و بگذارد عادت کند؟ یا بهتر، بماند و امیدوار باشد که عادت کند؟!

4- یک بار (همان اوایل برگشتنم) به مادرم گفتم: "در صدای هیچکدام از دوستانی که رفته اند، آن شادی را که باید،(شادی را که خودشان لا اقل انتظار داشتند) حس نمی کنم" مادرم گفت :"مگر در صدای بچه هایی که اینجا هستند، حس می کنی؟"

5- مهمان آمد و یادم رفت که دیگر چه می خواستن بگویم...
با نوشته آیدا ، خیلی چیزها یادم آمد... یادم آمد که چرا برگشتم... یادم آمد که نگذارم آن شادی که روزهای اول بعد از آمدن ته صدایم موج می زد، از بین برود...
شاید حرفهایم که یادم آمد بنویسم...

No comments: