دیدید یک وقت هایی یک خروار حرف روی زبونته ، فکر می کنی کلی حرف داری، ولی وقتی وقتش می شه، لال می شی، انگار همه حرفات یادت می ره یا بی خیال همه چیز می شی...
من این روزا این طوریم! خودم هم نمی فهمم که بالاخره حرف دارم یا نه... فقط می دونم که کلی کار دارم و همیشه وقتی خیلی کار دارم کلی خرف و فکر و ایده هم به ذهنم میاد!!!
با یک دوست دور حرف می زدم... دلمون برای هم تنگ شده. برای اینکه همو بفهمیم.
برای اینکه با هم رودرواسی نکنیم از زدن هیچ حرفی و بدونیم که گفته و نگفته، فهمیده می شیم.
دلمون تنگ شده... میگه یک سال دیگه شاید بیاد ولی من می دونم که شاید هم نیاد... هیچوقت شاید، شاید هم اون بیاد و من نباشم... نمی دونم...
راستی من هم حق دارم به عنوان یک تازه کار که البته خیلی وقته که توی وبلاگشهر هست اما خاموش، برای نوشی ابراز نگرانی و همدردی کنم؟
اینجا رو هنوز هیچکس نمی خونه...
می خوام شروع کنم به معرفی اش، پس؛
سلام !
No comments:
Post a Comment