من می خواهم آلبن باشم( ابله محله بوبن را خوانده اید؟) من امروز خواندم.
راستش از آنهایی نیستم که بگویم بوبن خداست و عاشق کارهایش هستم. کارهایش را دوست دارم البته، اما...
نمی دونم چه جوری توضیح بدم...نوشته هاش یک جورهایی خلم می کنه! مثلا دلم می خواهد یک دفعه بی خیال همه کارهایم بشوم، بروم زیر پتو و تمام روز کتابهای قدیمی ام را ورق بزنم، یا یک دفعه بنشینم و یک لباس خواب چین دار گل گلی برای خودم بدوزم... یا اصلا( به خصوص توی این هوا) با لیوان چایی ام دراز بکشم جلوی بخاری برقی، و فقط به سرمای بیرون نگاه کنم...
خوب همه اینها آن لحظه خیلی خوب است، ولی وقتی شب بشود و ببینی که کارهایت مانده و ...
شاید برای همین است که این نوشته ها یک جورهایی کفرم را هم در می آورد(بعد از همه لذتی که از لطافت داستان، و نوع نگاه شخصیت هایش به زندگی می بری) آخر می بینی که عملا تو نمی توانی آنطوری زندگی کنی و کسی هم دور و بر تو آنطوری نگاه نمی کند!
راستش انگار نوشته ام خیلی معنی ندارد، شاید برای این است که دقیقا به همان نقطه ای رسیده ام که بالاتر گفتم، یعنی روز تمام شده و من تازه متوجه شده ام که حتی یک خط هم از مطلبی که باید می نوشتم ننوشته ام...هرچند ته دلم یک چیزی قلقلکم می دهد که ؛ عوضش یک پیراهن خواب گل گلی توی کشویم است، و تنم هم هنوز از لذت زیر پتو چای داغ خوردن و کتاب خواندن، خمار است:)
خلاصه تکلیفم هنوز با خودم روشن نیست ، تعجب نکنید!
No comments:
Post a Comment