10.17.2005

تنهایی

می دانم که دیرم شده، اما چشمهایم را انگار نمی توانم باز کنم،توی تختخواب می چرخم و آرزو می کنم که ساعت کند تر حرکت کند... اما، می دانم که دیر شده! چشمهایم را باز می کنم، نگین از میان کتابها و کاغذها و خرت و پرت های روی میز چند کتاب و ورق را جدا میکند، توی کیفش می گذارد:"پاشو ، کلاس نداری مگه تو امروز؟" با عجله مقنعه اش را جلوی آینه صاف می کند و می رود بیرون، ساعت را نگاه می کنم، 6:20، چاره ای نیست، از جایم می پرم.
لباس پوشیده و آماده به آشپزخانه می روم. آشپزخانه که یعنی گوشۀ کوچکی با چند کابینت و گاز و یک یخچال کوچک. مامان مشغول خرد کردن هویج است. در یخچال را باز می کنم، آبمیوه را بیرون میآورم، یک تکه هم نان سوخاری از روی یخچال برمیدارم، مامان غر می زند:"این چه جور صبحانه خوردنه؟ یک کم زودتر پاشو، مثل آدم بخور!" وقت ندارم، همانطور که لیوانم را سر می کشم، پایم را می کنم توی کفش و سعی می کنم بدون باز کردن بند، پایم را تویش بچپانم. مجبور می شوم بنشینم و بند را باز کنم، بابا بالاسرم ایستاده:"کی میای باباجان؟ دیر نکنی؟" علی از آن طرف به مسخره صدا می زند:"دیر نکنی، باباجونم، قربونت بشم!" خنده ام می گیرد. صدای بابا را عین خودش در می آورد. چراغ را خاموش می کنم، در را می زنم به هم و کلید را توی قفل می چرخانم. پله ها را می دوم پایین، آسانسور صد ساعت طول می کشد تا بالا بیاید هر صبح! یک طبقه را رد کرده ام که:آخ، نهارم را جا گذاشته ام، صدای مامان از بالای پله ها می آید: "نگار، نهارت!" پله هارا دو تا دوتا برمی گردم بالا، اه، کلید ته کوله ام گم شده و نمی توانم پیدایش کنم:بالاخره موفق می شوم: در را باز می کنم و می دوم تو. مامان:"با کفش؟". از توی یخچال ظرف کوچکی را که دیروز تویش سبزیجات پخته ریخته ام، برمی دارم،با یک تکه نان می گذارم توی کیسه و می اندازم توی کوله ام. علی دست بردار نیست:" مامان جان چرا جوش می زنی، این نهارو که، خوردنش با نخوردنش فرق نداره!" براش شکلک در می آورم و می دوم بیرون.
ساعت از 5:30 گذشته که می رسم خانه. طبق معمول کلید را نمی توانم پیدا کنم، کیسه خریدم را می گذارم روی زمین. بالاخره بعد از درآوردن تقریبا نصف خرت و پرت های توی کوله ، کلید را پیدا می کنم. در را که باز می کنم، اتاق تاریک است. کلید برق را می زنم. باید بجنبم، فراز قرار است شام بیاید پیشم. بهش گفته ام که دیر می رسم و حوصله غذای حسابی ندارم. لباسم را عوض می کنم، زیر کتری را روشن می کنم. مامان توی اتاق کتاب می خواند. همیشه صبر می کند تا چای عصرش را با من بخورد. پیاز را خورد می کنم توی ماهیتابه و می گذارم روی گاز. قابلمه آب جوش آمده است. یک بسته ماکارونی از توی کیسه در می آورم ونصفش را می ریزم توی قابلمه. علی به قارچهایی که خرد کرده ام ناخنک می زند. "ببینم، تو به جز ماکارونی چیز دیگه هم بلدی؟" نگین جوابش را می دهد:" صد رحمت به اون، تو همونم بلدی؟" ،"من نبایدم بلد باشم،پس زن می گیرم برای چی؟" مامان بالاخره صدایش در می آید:" نه بابا، ببین کی برات بره خواستگاری!"
یک قاشق رب می ریزم توی مخلوط گوشت و قارچ و فلفل سرخ شده ، یک کم از آب کتری می ریزم رویش و درش را می گذارم تا بپزد و رنگ بگیرد. ماکارونی را آبکش می کنم.کمی روغن زیتون می ریزم رویش و می ریزم توی دیس پیرکس. مایۀ آماده را می ریزم رویش و می گذارم کنار. کاسه کوچک سالاد را که می گذارم توی یخچال، ساعت نزدیک 7 است. ظرفهارا که بشورم، فراز هم رسیده است.
ساعت 12 است. فراز دارد آماده می شود. باید برود؛فردا صبح مسافر یک سفر چند روزه است. ایستاده ام گوشه اتاق و نگاهش می کنم. سرش را بلند می کند و نگاهم می کند. دستهایم را می اندازم دور گردنش:"رسیدی بهم زنگ می زنی؟" . موهایم را می بوسد:" برسم که سرم خیلی شلوغه، اما شب حتما می زنم، خوب؟" سرم را می چشسبانم به سینه اش. همانطور که توی بغلش هستم. عینک و سوییچش را از روی میز بر می دارد. عینکش را می زند. توی آینه نگاه می کند و دستی توی موهایش می کشد. سرم را می گیرد توی دستهایش و از سینه اش جدا می کند. دلم می خواست همانجا بخوابم. می بوسدم:"خداحافظ عزیزم". کفش می پوشد و در را باز می کند. لای در می ایستم. می گوید:" برو تو نگار. در رو هم از تو قفل کنی ها، خوب؟" سر تکون می دم. از در که می ره بیرون، من هم می روم بیرون در می ایستم. آن طرف تر می ایستد و دکمه آسانسور را می زند. آسانسور می رسد. بهم اشاره می کند که بروم، با دستش ادای فقل کردن در را در می آورد ، یعنی که در را قفل کنم، دست تکان می دهم برایش، و او بوسه ای توی هوا برایم می فرستد و می رود توی آسانسور.
در را می بندم، کلید را توی قفل می چرخانم. خانه ام خالی است... روی صندلی می نشینم و سرم را می گذارم روی میز.

بابا دستش را می کشد روی موهایم:"بابا جان چرا اینجا خوابیدی؟ برو سرجات" سرم را بلند می کنم. ساعت نزدیک 2 است. بلند می شوم. شیرینی که فراز خریده بود، روی میز مانده، می گذارمش توی یک ظرف دردار و می گذارم توی یخچال. می روم توی دستشویی و مشغول مسواک زدن می شوم. صدای خوابالوی نگین می آید که غر می زند:"در توالتو ببند وقتی مسواک می زنی!" . پایم را دراز می کنم و در را می زنم به هم.
چراغ را خاموش می کنم و می خزم توی رختخواب. سوییت کوچکم خالی است ، اما... من تنها نیستم.

No comments: