ملاحظه اینکه چه حرفی را کجا باید بزنی و کی، هیچ ربطی به سن و سال ندارد...
فکر می کنم ولی ربط به دل آدم ها دارد.
خدا رو شکر که مامان لالا زودتر بلند شده بود و مانتو پوشیده بود. بلند شدم، مانتویم را پوشیدم و خیلی مؤدبانه گفتم: ما دیگه باید بریم...
تحمل آدم هایی که یک جورایی با تو همراه نیستند، کار سختیه. کاش تحملم بیش از این بود، اما چیزی که هست، گاهی هم فکر میکنم:لزومی ندارد... دارد به نظر شما؟
یک خصوصیت جدید در خودم کشف کرده ام. به محضی که احساس می کنم خیلی به دوستی نزدیک شده ام، ازش فاصله می گیرم. احساس کردم خودم را خیلی قاطی زندگی دوست عزیزی کرده ام. بگذار کمی خودش باشد و خودش (و شوهرش البته) و دوتایی با مسایلشان کنار بیایند. امروز جلوی خودم را گرفتم که بهش زنگ نزنم، دیروز هم. می دانم که اگر نه امشب، فردا خودش زنگ می زند و سراغم را می گیرد البته!
باید یاد بگیرم که دلم زیاد هم برای آدم ها نسوزد. باور کنم که خودشان یاد می گیرند با مشکلاتشان کنار بیایند. این را راجع به داداش کوچیکه هم باید یاد بگیرم...
این شاید همان اعتمادی است که از آدم های اطرافم انتظار داشته ام همیشه. به محضی که (به خصوص بزرگترها) خواسته اند یک جورایی خودشان را خیلی قاطی مشکلاتم کنند و هی راه حل ارائه دهند، یک جورهایی حس کرده ام که دارند به من بی احترامی می کنند، و توانایی مرا دست کم می گیرند... باید به کسانی که دوستشان دارم اعتماد کنم. دوست داشتن این نیست که نگذاری هیچ تکانی بخورد مبادا زخمی شود، دوست داشتن این است که هشدار مهربانانه ای بدهی و کنارش بایستی و اگر زخمی شد یا افتاد، دستش را بگیری. دوست داشتن این است که او بداند که تو همیشه هستی، کنارش، حتی اگر یک کم دور باشی...
نمی توانم گاه نگرانی را از دلم بیرون کنم... برای تک تک دوستهایی که تیکه هایی از قصه هاشونو دفعه پیش نوشتم...
فصل 3 را شروع کرده ام. تعجب نکنید. کل مقاله ام، 4 فصل است. می دانم می شده زودتر از این تمام شود و راحت تر. حالا همه چیز فشرده تر است...
یعنی می شود پنجشنبه دیگه بیام بنویسم:فصل 3 تمام شد؟
به فصل چهار نمی خوام فکر کنم فعلا.
راستی برای شما هم بگم که این یک راه برای انجام سریع تر و درست تر مراحل یک برنامه است. در هر مرحله فقط به همان مرحله فکر کنید... وقتی به پایان یک مرحله/پله رسیدی، دید بهتری به پله بعد داری و میتوانی تصمیم بگیری که چطور حرکت کنی. اگر همان پایین بایستی و هی به آخرین پله نگاه کنی ، فقط می ترسی و شاید جرات گام برداشتن پیدا نکنی... کافی است به پله اول نگاه کنی، قدم برداری... و چیزی نمی گذرد که بالای همان نردبانی هستی که می خواستی!
بنابراین من فعلا فقط به فصل سوم فکر می کنم... فعلا که همه چیزش نسبتا خوب جور است... امیدوارم در ترکیب مطالب و نگارش نیز بتوانم خوب پیش بروم.
تا پنجشنبه...
فکر می کنم ولی ربط به دل آدم ها دارد.
خدا رو شکر که مامان لالا زودتر بلند شده بود و مانتو پوشیده بود. بلند شدم، مانتویم را پوشیدم و خیلی مؤدبانه گفتم: ما دیگه باید بریم...
تحمل آدم هایی که یک جورایی با تو همراه نیستند، کار سختیه. کاش تحملم بیش از این بود، اما چیزی که هست، گاهی هم فکر میکنم:لزومی ندارد... دارد به نظر شما؟
یک خصوصیت جدید در خودم کشف کرده ام. به محضی که احساس می کنم خیلی به دوستی نزدیک شده ام، ازش فاصله می گیرم. احساس کردم خودم را خیلی قاطی زندگی دوست عزیزی کرده ام. بگذار کمی خودش باشد و خودش (و شوهرش البته) و دوتایی با مسایلشان کنار بیایند. امروز جلوی خودم را گرفتم که بهش زنگ نزنم، دیروز هم. می دانم که اگر نه امشب، فردا خودش زنگ می زند و سراغم را می گیرد البته!
باید یاد بگیرم که دلم زیاد هم برای آدم ها نسوزد. باور کنم که خودشان یاد می گیرند با مشکلاتشان کنار بیایند. این را راجع به داداش کوچیکه هم باید یاد بگیرم...
این شاید همان اعتمادی است که از آدم های اطرافم انتظار داشته ام همیشه. به محضی که (به خصوص بزرگترها) خواسته اند یک جورایی خودشان را خیلی قاطی مشکلاتم کنند و هی راه حل ارائه دهند، یک جورهایی حس کرده ام که دارند به من بی احترامی می کنند، و توانایی مرا دست کم می گیرند... باید به کسانی که دوستشان دارم اعتماد کنم. دوست داشتن این نیست که نگذاری هیچ تکانی بخورد مبادا زخمی شود، دوست داشتن این است که هشدار مهربانانه ای بدهی و کنارش بایستی و اگر زخمی شد یا افتاد، دستش را بگیری. دوست داشتن این است که او بداند که تو همیشه هستی، کنارش، حتی اگر یک کم دور باشی...
نمی توانم گاه نگرانی را از دلم بیرون کنم... برای تک تک دوستهایی که تیکه هایی از قصه هاشونو دفعه پیش نوشتم...
فصل 3 را شروع کرده ام. تعجب نکنید. کل مقاله ام، 4 فصل است. می دانم می شده زودتر از این تمام شود و راحت تر. حالا همه چیز فشرده تر است...
یعنی می شود پنجشنبه دیگه بیام بنویسم:فصل 3 تمام شد؟
به فصل چهار نمی خوام فکر کنم فعلا.
راستی برای شما هم بگم که این یک راه برای انجام سریع تر و درست تر مراحل یک برنامه است. در هر مرحله فقط به همان مرحله فکر کنید... وقتی به پایان یک مرحله/پله رسیدی، دید بهتری به پله بعد داری و میتوانی تصمیم بگیری که چطور حرکت کنی. اگر همان پایین بایستی و هی به آخرین پله نگاه کنی ، فقط می ترسی و شاید جرات گام برداشتن پیدا نکنی... کافی است به پله اول نگاه کنی، قدم برداری... و چیزی نمی گذرد که بالای همان نردبانی هستی که می خواستی!
بنابراین من فعلا فقط به فصل سوم فکر می کنم... فعلا که همه چیزش نسبتا خوب جور است... امیدوارم در ترکیب مطالب و نگارش نیز بتوانم خوب پیش بروم.
تا پنجشنبه...