12.24.2008

khab?

احساس می‌کنم یک خواب بد دیده ام، خوابم چندان واضح نیست. انگار یک شب بود و مامان لالا به من زنگ زد و پرسید که آیا از ایران خبر دارم، من منتظر خبر بعدی بودم، بابابزرگ مریض بود، گفت تمام شد. من آهی کشیدم ، همسر مرا بغل کرد و گذشت توی بغلش گریه کنم.

این کابوس من است. اما انگار کابوسم دنباله هم دارد، روز بعدش حالم بد بود، سر کار نرفتم. با ایران حرف زدم. یک نفر از قبرستانی روی تپه و خکسپاری نزدیک غروب نوشته بود، یک نفر از جای خالی بابابزرگ.یک نفر از وصیت به خوبی‌.

یک روز دیگر، سلین توی محل کار از من راجع به مادر بزرگم پرسید، بعد فلورانس دربارهٔ ناگهانی بودن مرگ. توی کابوسم من با اینها حرف میزنم و توضیح میدهم.

نمیدونم چند روز گذشته، یکی‌ دو هفته باید باشد از آخرین لحظه‌ای که به یادم میاید.

این روز‌ها سرم خیلی‌ شلوغ است، روزهای آخر سال و پروژه هایی‌ که باید جمع شوند. مهمان هم آمده است برایمان. مهمانم از در می‌رسد، مینشینیم سر سفرهٔ ناهار، قبل از شروع کردن، او به من میگوید؛راستی‌، بهت تسلیت میگم!

نمیدانم که این را هم خواب دیده ام؟


No comments: