میخوام باز از خاوران بنویسم. توی خانه همسر داره باز اخبار گوش میده، مثل تمام شب ها، مثل اغلب وقتهاای که خانه هستم. اوداره با کامپیوتر کار میکنه و اخبار هم داره پخش میشه، و من در خانه میچرخم، رختها رو جم میکنم، آشپزی میکنم، ابروهایم را درست میکنم، رخت میشورم، ... وسط همهٔ اینها میشنوم: خاوران... درخت... بلدزر... همسر انگار میخواهد من را مطمئن کند، میگوید، خاک خاوران را کنده اند و به جایش درخت کاشته اند.
دلم میلرزد... خشک میشوم سر جا یم.
من میدانم، من باور دارم به اینکه آدمها زیر خاک نیستند، من از گذاشتن مامان بزرگ توی خاک هیچ غصه در نشدم، میدونستم که روحش داره لبخند میزانه، یک جایی آروم... از اینکه نمیبینمش ناراحت بودم و دلتنگ اما قبر، خاک، برام مفهومی نداره...
اما، اما خاک خاوران قبر نیست... خاوران قبرستان نیست... خاوران چیزی ورای اینهاست...
دلم نمیخواد فلسفه ببفم... هیچ حالشو ندارم... فقط عصبانی ام، کلی زیاد، و ناراحت، اما بیشتر خشمگینم، و مثل بیدریغ "bidarigh.blogfa.com", پر از نفرت.
تا الان فکر کردم شاید دروغ باشد، توی این فکر بودم که به خاله زنگ بزنم و از او یا دختر خالهٔ کوچولو بشنوم که بیخود گفته اند، اینطور هم نیست... اما همین الان چیز دیگری خوانده ام...
چطور میتوانند؟ سر سالگرد، که ریختند و این داغ را انگار تازه تر کردند، آن موقع همسر کلی برام توضیح داد که چرا امسال، چرا حالا این کار را کرده اند، از چه ترسیده اند... حالا حتا نمیخواهم چیزی بشنوم.
من فقط عصبانی ام، و دلتنگ، من نمیدونم که امسال که برگردم ، با چی مواجه خواهم شد... من هم دلم، مثل او، برای اون خاک خشک، برای اون زمین سخت اما آشنا، برای شاخه شاخههای گلی که به سختی توی خاک کاشته میشن تنگ شده... راست میگه که دلمون میخواست اونجا درخت بکاریم، اما
کثافتها درخت شما رو نمیخواهیم، ما گلهای دانه دانه با دست کاشته شدهٔ خودمون رو میخواهیم.
ساله پیش دستهای مادرها میکاشت، امروز دستهای بچهها که جوان شده اند...
من دلم تنگ است...و در حد نفرت و انفجار عصبانی هستم...
No comments:
Post a Comment