6.25.2006

درباره برگشتن، ماندن، رفتن

انار(thoughts.blogfa.com)
پرسیده که چرا می رویم، چرا می مانیم یا چرا برمی گردیم
،
من حرفهای انار را درباره حس خوبی که توی خانه اش ، اینجا، در ایران دارد را خیلی خوب می فهمم، هر چند که حرفهایش درباره رفتن، درباره ترس از بازگشتن ، درباره فرصتهایی که آنجا تجربه کرده و ...
شاید من نتونم خیلی درست جواب این سوال رو بدم چون شرایطم کمی خاص است(یعنی شرایط هر آدمی) اما خوب می گویم شاید کس دیگری هم شرایط مشابهی داشته باشد.

چرا رفتم:
راستش جریان رفتن من کمی عجیب بود. از قبل برنامه رفتن داشتم، اما قرار بود برم اروپا... بعد همه چیز جوری پیش رفت که رفتن من منتفی شد. و من تصمیم گرفتم که بمانم و کار کنم. پایان نامه ام تمام شده بود و افتادم دنبال فارغ التحصیلی و اینکه بگردم دنبال کار و ...اما خوب در این میان وضعیت خاصی برایم پیش آمد، مشکلات خیلی جدی خانوادگی و شخصی پیدا کردم و می توانم بگویم که چند ماهی واقعا آنقدر مساله داشتم که دیگر کنترل همه چیز از دستم خارج شده بود و یک جورهایی خودم عقیده دارم که بیمار شده بودم. کاملا افسرده و عصبی.
خلاصه توی این هیر و ویر، یکی دو نفر از بزرگان که سعی در کمک و آرام کردن شرایط داشتند، به این نتیجه رسیدند که رفتن من می تواند خوب باشد. در باره اینکه چقدر این فکر درست بود یا نه، خیلی نمی توانم چیزی بگویم چون راستش این است که من اصلا نمی توانستم فکر کنم و به همین دلیل هم نمی توانم درباره تصمیم آنها نظر بدهم و ضمنا این موضوع خیلی ربطی به موضوع مورد بحث ندارد. گاه شده که فکر کردم این تصمیم اشتباه بود، اما خوب ظاهرا در آن شرایط بهترین تصمیم بود و به هر حال انکار نمی کنم که به من کمک کرد. خلاصه تصورش را بکنید که حرف رفتن من یک روز شنبه مطرح شد. یکشنبه من تصمیمم را گرفتم(در حقیقت گفتم که نمی توانم تصمیمی بگیرم و تن دادم به حرف بقیه) و سه شنبه مسافر بودم!!!!!
عید بود و اکثر فامیل در مسافرت. همه شوکه شدند وقتی زنگ زدم و گفتم دارم می روم. دوستهایم شاکی شدند که چرا زودتر نگفته ام. راستش این است که خودم هم شوکه بودم! و یک دوست (بهترینشان) دلگیر شد که چرا تمام شرایط این چند ماه را از او پنهان کرده ام.
خلاصه... من رفتم....
راستش این است که به شدت بیمار بودم(کسانی که می شناسندم می دانند)
خلاصه مدتی گذشت و من بهتر شدم. برای اینکه خودم را سر پا نگه دارم و به زندگی عادی برگردم، شروع کردم به گذراندن دوره زبان فشرده و سفر...

اما دلیل اصلی برگشتنم...چیزی که گفتنش اینجا مهم است.
1- آدم های زیادی رو در مدت سفرم دیدم. دوستانی که سالهاست آنجا هستند، توی بعضی هاشون غصه دوری از ایران به وضوح خودشو نشون می داد و توی برخی دیگه کمتر. اما یادمه چیزی که ناراحتم می کرد نه فقط غصه آدم ها از دوری بلکه تغییر نوع نگرش آنها بود. من خیلی آدمی نیستم که بگم دارم برای مملکتم جان فشانی می کنم(متاسفانه) و راستش هم اینه که تا حالا هم کاری براش نکرده ام، اما می دیدم که آدم ها حتی به اون فکر هم نمی کنن. تمام دغدغه اونهاشده اینکه چطور فلان وام رو بگیرن، چطور فلان خونه رو بخرن، حتی اینکه چطور مساله اقامتشان را حل کنند و پول جمع کنند و بیایند ایران! نمی دونم، شاید بگید توی ایران هم همینطوره، اما لااقل توی حیطه روابط من گاه حرفهای دیگری هم زده می شد!
از همه اینها مهمتر رشته من سینما بود. ایده آل من ساختن فیلم و کار کردن توی این حوزه بود. ضمنا فهمیدم که بیش از اونچه خودم فکر می کردم، به بحث های هنری و یا بحثهای فلسفی و اجتماعی وابسته هستم. دلم می خواست با دوستی بنشینم و راجع به فیلم هایی که دیده ایم، فیلمهای دوستان، راجع به تئوری های جدید و ... حرف بزنیم. راجع به اینکه چطور می تونیم فیلمهای خوبی بسازیم و ... . شاید بگید که اونجا شما خیلی حرف می زنید و اینجا آدم ها عمل می کنند. اما من به همون حرفها هم نیاز داشتم. وقتی با دوستانی که ایران بودند حرف می زدم، حس می کردم که آنها دارند کارهای مهمتری انجام می دهند. آنها دارند به جلو می روند.
نکته مهم این بود که من فکر می کردم به هر حال باید به ایران برگردم. احساس می کردم که توی رشته ما، من توی مملکت خودم می تونم کار کنم. شاید من در ایران حرفی برای گفتن داشته باشم و یا چیزهایی برای نشان دادن ، اما مثلا در کانادا چه می توانستم بگویم؟اصلا آیا می توانستم خودم را وارد صنعت فیلمسازی اش کنم؟ آیا حرفی برای گفتن داشتم؟
اگر قرار بود وارد حوزه نظری بشوم که قطعا یک عمر طول می کشید تا من بتوانم خودم را هم سطح مباحث نظری آنجا کنم و شاید هیچ وقت نمی تونستم میون غول های تئوریسین جایی پیدا کنم. اما در ایران قطعا وضعیت متفاوت بود. به جز آن من کلا آدم خیلی تئوریکی نبودم و نیستم و بیشتر فعالیت های اجرایی هنری برایم جذاب بود. و در این قسمت واقعا فکر می کردم که ماندنم فایده ای ندارد. بنابراین وقتی ایده ام این بود که در نهایت باید به ایران برگردم، پس ماندنم برای مدت کوتاه چه فایده ای داشت؟ من به این نتیجه رسیدم که اگر می خواهم آدم نظری باشم، شاید ماندنم و خواندن فوق لیسانس و دکترا فایده داشته باشد، چون به هر حال وقتی به ایران برمی گشتم، هم برایم پرستیژ بود و هم واقعا سواد. اما اگر قرار است توی حوزه عملی کار کنم، توی رشته ما، چیز ی که بیشتر از تحصیلات مهمه، تجربه کاری و پیدا کردن ارتباطاته. بنابراین احساس کردم که اگر برگردم و در همین رابطه تلاش کنم، به نفعم است. ضمن اینکه راستش می ترسیدم که اگر مدتی بمونم، آیا می تونم برگردم؟ و یا مثل خیلی های دیگه اونقدر عادت کرده ام که دیگه نمی تونم ایران هم زندگی کنم و عملا توی عمل انجام شده قرار می گیرم!
من همیشه می گم که توی رشته های ما، جاه طلبی زیادی وجود داره، همه می خوان کارگردان بشن و میون منشی صحنه بودن تا کارگردان فیلم بودن، خیلی فاصله است. اما شاید توی رشته های دیگه اینطور نباشه، یعنی من کمتر توی بچه های فنی دیده ام. توی علومی ها کمی هست. یعنی واقعا میان یک معلم معمولی بودن و یک دانشمند موفق بودن خیلی فاصله است. اما احساس می کنم که بچه های فنی، همین که از دانشگاه در میان، می شن مهندس! حالا دیگه میون مهندس یک کارگاه کوچیک بودن تا مهندس مثلا ایران خودرو بودن اونقدر فرقی نداره!(دوست دارم نظراتتون رو بشنوم و این نظر رو اصلاح کنم)
بنا به همین نظر ، من فکر می کنم که شاید برای بچه های رشته های دیگر رفتن منطقی تر باشد تا در رشته های ما.
ضمن اینکه ، من بهار رفته بودم و ثبت نام آن سال را از دست داده بودم. وهمین موقع نتایج فوق لیسانس ایران آمد و من قبول شده بودم ، پس برگشتم تا به جای یک سال وقت تلف کردن، همین جا درس بخوانم و کار کنم.
و در آخر: راستشو بگم، فکر درس خوندن به یک زبون دیگه واقعا نگرانم می کرد. می دونید توی رشته های هنر و فلسفه این واقعا شوخی نیست!(قبلا هم گفتم که اصولا به تئوری خوندن خیلی علاقه نداشتم و توی رشته ما، فوق لیسانس ها دیگه واقعا نظریه)

بعد از همه اینها... چرا باز دارم می روم؟
فوق لیسانسم تمام شده. انار گفته بود که فکر می کند شاید بهتر بود بعد از لیسانسش می ماند و تجربه کاری به دست می آورد ولی من فکر می کنم که اگر آدم بیفتد توی کار، دیگه رها کردنش سخت می شه. همواره رها کردن یک موقعیت نسبتا ثابت مشکل تره. برای من توی شرایط الان، فکر تجربه کردن خیلی جذاب و مهمه. فکر می کنم با رفتن به یک کشور دیگه و یاد گرفتن روش های کاری اونها خیلی چیزها یاد می گیرم. الان هم تصمیم ندارم وارد دکترا بشم. بیشتر می خوام دوره های عملی بگذرونم. چیزهایی که اگر موندم به دردم بخوره و اگر برگشتم هم ، اینجا به دردبخور باشه و تازه. شاید یک سری تکنیک های جدید. راستش اروپا موندن کمتر از امریکا و کانادا می ترسوندم. انگار می دونم به ایران نزدیکم و می تونم بیام و برم. هر چند هنوز هم فکر می کنم اگر هنوز همان جاه طلبی ها و آرزوها را دارم، باید به ایران برگردم و در ایران کار کنم.

وقتی کانادا بودم، می دیدم که آدم ها سالها و سالها حسرت دوری رو تحمل کرده اند و اینقدر برای چیزهای کوچک و بزرگ غصه خورده اند که... نمیدانستم که من می توانم و می خواهم این حسرت ها و غصه ها را تحمل کنم یا نه. می دیدم که آدم ها آنقدر به زندگی شان عادت کرده اند که دیگر نمی توانند از آن جدا شوند و درعین حال دلتنگی هایشان نیز همراهشان است. من از این عادت کردن ترسیدم. از اینکه غصه بشود همراهم و حس کنم که مجبورم بمانم ونمی توانم برگردم، یا به حق از برگشتن بترسم.

راجع به دلتنگی ها یم بعدا بیشتر می نویسم و راجع به ترسهایم از رفتن...



شما می فهمید چرا؟

اوایل وبلاگ نوشتنم، یک بار راجع به خاوران نوشتم. و همان پست (به لطف هاله) پای خیلی ها را به اینجا باز کرد و خیلی ها هم فامیل در آمدند!
امروز با یک دوست قدیمی دیگر هم حرف زدم که از پست هایم مرا شناخته بود. بعد از تلفن یادم افتاد که ازش نپرسیدم که خودش می نویسد یا نه... هر چند که شاید دوست نداشت بگوید و کلا سوال بی ربطی بود توی مکالمه مان.
نگرانم شده بود. نگرانی اش برایم ارزشمند بود. ولی بهم گفت که دورادور بهم بد و بیراه می گه گاهی... آقا اگه دلت رو سبک می کنه بگو، (خودش هم می خندید که دیواری از دیوار تو کوتاه تر گیر نیاوردم) اما خداییش حرص نخور ، دعا کن...
این دعا که می گم خیلی خوبه! هم آدم رو آروم می کنه هم اگه به چیزی به اسم انرژی مثبت و یا موج مثبت اعتقاد داشته باشی ، شاید تاثیر بگذاره، تازه اگه خدا رو قبول داشته باشی که دیگه بهتر!
کلا به قول مامانم باعث می شه آدم فکر کنه داره یک کار مفیدی انجام می ده به جای حرص خوردن!(استدلال با حالیه!)

راستی یک نکته جالب، که باعث شده بابتش خودم حرص بخورم. امروز یک برگه دستم داده اند که یکی دو مورد اصلاحی پایان نامه ام را مشخص کرده اند. یک موردش چند اشکال تایپی بود و اون یکی فکر می کنید چی؟ " اصلاح صفحه تقدیر و تشکر"!!!!!
آقا عجب زوریه ها! من اصلا از استاد مشاورم متشکر نیستم! عجب گیری کردیم ها! هیچ کاری که برام نکرد هیچی ، گیر بیخودی هم داد قبل از دفاعیه. توی دفاعیه هم عین سنگ نشست هیچی نگفت، فقط یک جا یک ایراد به پایان نامه عملی ام گرفت که اینقدر بی ربط بود که همه بعدش می خندیدن.
حالا من دو تا راه دارم، یا در راستای مبارزه با هر گونه چاپلوسی( که بسیار هم معمول است در تمام زمینه ها) و پاچه خاری، کل صفحه تشکر را حذف کنم، و از بقیه استادهایی که کمکم کرده اند و دوستها و مادر و پدرم هم تشکر نکنم، یا عین بچه آدم سعی کنم کمی کله خری های قبلی ام را جبران کنم و یک تشکر به این جناب اضافه کنم و ببرم بدم دستش و معذرت خواهی کنم و از زحماتش قدردانی کنم!
(آقا خیلی زور داره!!!!!!)

بدون شرح!

مکان: دفتر یک نشریه... خلوت.
زمان: بعد از ظهر
زن و مرد جوانی در اتاق تنها هستند. دختر جوان تایپیست گاه به داخل می آید و می رود. مرد مسوول گروه مترجمین است. زن مترجم. دوستان دانشگاه هم هستند ضمنا!
موبایل مرد زنگ می زند.
مرد(با جدیت): بله؟(صدایش مهربان می شود): سلاااااام... نه عزیزم... آره ، باشه... دیگه خیلی کار ندارم(و چند کلمه دیگر...)... قربان تو... چاکریم...خدافظ.
زن در تمام طول تلفن به در و دیوار نگاه می کند. مرد با همان لحنی به همسرش می گوید چاکریم که به بهترین دوستهایش و زن خوشش می آید. مرد جوری با زن صحبت می کند که انگار نه که چهار سال از ازدواجشان گذشته و زن با خودش فکر می کند "عین همان موقع ها که تازه مخ دخترک هم دانشکده ای را زده بود و هی قربان صدقه اش می رفت"
زن انگار یک لحظه حسودی اش شد... نه به مرد ، که یک جورهایی هیچوقت آنقدر برایش جذاب نبود، فقط به لحن صحبت او و به رابطه ای که می توانست بعد از چند سال هنوز جذاب باشد.

مکان: یکی از بزرگراه های پر ترافیک تهران/ داخل اتوبوس
زمان: یک سال بعد.
زن وقتی پشت موبایلش می شنود که دوستهایش از هم جدا شده اند، شوکه می شود. دلش آشوب می شود و به یاد یک سال قبل می افتد، دفتر مجله.
طلاق دیگر برای زن واژه خیلی غریبی نیست اینقدر که این مدت دیده که دوستها بعد از مدتی کوتاه از همسرانشان جدا شده اند، اما با اینهمه نمی داند چرا دلش آشوب می شود وقتی این یک مورد را می شنود.یک جورهایی از یک چیز دیگر انگار دلخور است... می شنود که زن (همان دخترک همدانشکده ای چند سال پیش) چقدر مرد را تحمل کرده و چند بار با پادرمیانی فامیل از جدایی منصرف شده، و آخر نتوانسته. یک لحظه احساس کرد بازهم خوب شد که خودش را خلاص کرده. توی راه توی دلش به پسر گفت"گند زدی"(بی ادبانه ترش را گفت یعنی! که در متن ادبی مناسبت ندارد!!!) احساس کرد همین بوده که حالش را به هم زده: مرد گند زده بود!

6.15.2006

هزار تا خاطره

می رم دیدن مامان یک دوست که دوره...
برگشتنه، پیاده از خیابون شیراز تا میدون ونک...
هزار خاطره:
پارک سر سبز سر خیابون شیراز... ما دانشجوی سال دوم در حال فیلم سازی...، کافه کوچیکی که توش فیلمبرداری کردیم، شده بنگاه...
کافه شیث هنوز سر جاشه...
خیابون ونک... راه رفتن با "تو" هزار بار... نشستن توی کافه ، اوایل آشنایی مون و تو که دیگه هیچ جایی رو قبول نمی کردی...
نشستن توی همون کافه با یه "تو" ی دیگه... سیگار کشیدن، غر زدن، خندیدن، غیبت کردن...
ذرت پخته خوردن با دوستای قدیمی به بهونه اومدن یه دوست از امریکا(یا به بهانه رفتنش)
هزار هزار خاطره... یادته صندلی رو که از سروین خریدم...
یادته رفتیم یه روسری بخری؟
مانتو خریدنت رو یادته همون تابستون آخر؟ که من می گفتم داره می ری و نخر و تو انگار می خواستی ثابت کنی که هنوز هستی؟
ماشین پارک کردنت؟
پسرکی که ماشین ها رو می پایید و مثلا جا پارک پیدا می کرد؟
چند بار این مسیر رو اومدم تا خونه تو؟
چند بار با کس دیگه ای اون طرف ها راه رفته ام....
نمی خوام غصه دار بشم، به یاد آوردنشون غمگینم نکرد... یه جور عجیبی شاد بودم...
شاید باز به خاطر یه شلوار لینن آبی آسمونی بود که اونقدر که می تونستم گشاد دوختمش(!)
یا به خاطر روسری نخی آبی گلدار...
به خاطر کارت پر محبتی که دوستم فرستاده بود... یا به خاطر یه گردنبند صدفی هزار رنگ که توی پاکت گذاشته بود...
به خاطر 3 ساعت نشستن و گوش کردن به حرفهای مامانش... از همه جا و همه چی...
یا اصلا به خاطر به یاد آوردن اونهمه خاطره خوب... خوش بودم...
یه دسته گل صد تومنی ( از گلفروش کنار پیاده رو خیابون ونک که انگار همیشه قشنگ ترین گلها رو داره)
و یه بسته پاستیل ترش خوشیمو تکمیل کرد... تمام راه گلهای سفید و صورتیمو تماشا کردم و ترشی پاستیل ها رو مزمزه...
هر چند وقت می شه آدم برای خودش هدیه بخره، نه؟

22 خرداد. میدان هفت تیر.

می دونم که دیره... احتمالا همه تون این عکسها رو دیدین اگه خودتون اونجانبودین، ولی باز هم دلم خواست اینجا هم لینکشو بگذارم:
زن ها رو هم به این بازی وحشیانه کشوندند. منظورم بچه های تجمع نیست... منظورم اون زنهای باتوم به دسته... می دونید چه اتفاقی باید توی مغز اونها افتاده باشه که بتونن این طور وحشیانه رفتار کنند؟ متاسفم... متاسفم ... و هیچی نمی تونم بگم... روز به روز دلم بیشتر می سوزه... و بیشتر انگار فرو می رویم

6.08.2006

بالاخره!

با درجه عالی و نمره 19 به اخذ درجه کارشناسی ارشد نائل آمدم!!!
هر وقت فرصت کردم نیم ساعتی روی صندلی بنشینم، براتون مفصل می نویسم. راستی اساتید بهم گفتن که پایان نامه ام قابلیت کتاب شدن و چاپ کردن داره، می خوام جدی برم دنبالش...
کلی کار دارم. و کلی چیز دلم می خواد اینجا بنویسم
تا زود

6.02.2006

آره یا نه؟

دلش می خواد بیاد...
می دونم...
من هم، خیلی...
اما هیچکدوم نمی خواهیم فضای بدی ایجاد بشه ، یا دلخوری...
دلم می سوزه... احساس می کنم توی سن من اینا نباید اصلا فکرو مشغول کنه!
از دست خودم... از دست بعضی آدم ها حرصی ام:(