5.31.2006

از همه چی!

1- تموم تموم.... پایان نامه را دادم برای تکثیر، البته بعد از 3 روز علاف قیر و قیف شدن! امروز دیگه نزدیک بود بزنم زیر گریه توی دانشگاه... تازه هیچ مشکل خاصی هم نداشته ام خدایی اش.. کارم به موقع و کامل انجام شده بود و هیچ مساله ای وجود نداشت! نمی دونم شاید هم اعصابم از جای دیگه ای خراب بود، این بیخوابی های چند شبه ، کهیر... مهمون ناخونده!
2- یه دوستی الکی از دستم دلخور شد! :( خیلی دوستش دارم، خیلی بیخودی دلخور شده... بهش گفتم ما چند ساله همو می شناسیم من فکر نمی کردم از این موضوع به این سادگی دلخور بشی یا برداشت بدی از من بکنی... فردا هم بهش زنگ می زنم، نمی خوام دلخوری بمونه توی دلش، دوست ارزشمندیه...
3- آقا... داداشم حسابی قشنگ می نویسه... تا حالا نمی دونستم، وبلاگشو دوست دارم
4- بعد از ماهها می خوام برم خونه مامان بزرگ... هفته پیش بهم گفت : مادر توت ها داره می رسه... نمی خوای بیای؟
تمام این مدت هر بار که دیده امش گفته که دلش برام تنگ می شه و خیلی وقته که نرفتم پیششون، هر بار هم (به خصوص این اواخر که می دید خیلی کار دارم) تکرار می کنه که: ولی مادر موفقیت تو مهم تره... می دونم درس داری ، انشاالله موفق باشی...
دلم برای خونه تون تنگ شده مامانجون... فردا یا پس فردا میام توت بخورم:)
5- یه دوستی(همون قبلیه) گفت که دانشگاه تهران اومدن فک و فامیل به جلسه دفاع فوق لیسانس رو ممنوع کرده!
ولی من دلم می خواد به دوستام بگم.. بهش گفتم که گاهی احساس می کنم اینهمه زحمت کشیده ام، لا اقل بگذار چهار نفر حرفامو بشنون...
6-امیدوارم اینقدر دلخور نباشه که نیاد دفاعیه ام:(
7- بیشتر می نویسم این روزها... کلی تصمیم باید بگیرم و کلی کار جدید دارم که نمی خوام شور انجام دادنشون رو از دست بدم... همه اش فکر کردم که بعد از پایان نامه این کارها را می کنم و حالا نمی خوام مشمول مرور زمان بشن!
دیگه داره خوابم می بره... امشب یک خواب راحت می رم!
شب به خیر

5.24.2006

...

زن یک قاشق خامه گذاشت روی نانش و گذاشت توی دهان. از پنجره به بیرون نگاه کرد و فکر کرد که مرد دیروز به "او" چه گفته است... فکر کرد آیا 6 ماه پیش هم که به زن گفته بود که چند روزی خیلی کار دارد و نمی تواند او را ببیند، آیا پیش او رفته بود... فکر کرد آن شب، یک ماه پیش که دیر وقت شب داشتند صحبت می کردند و موبایل مرد زنگ زد، باز هم او بود... فکر کرد چند هفته پیش که مرد رفته بود شهرستان مسافرت، آیا او هم رفته بود... فکر کرد و فکر کرد... به خودش که آمد دید نصف ظرف خامه را با یک نان تافتون خورده است.
ظهر اما سر میز نهار که نشست، از دیدن تکه های بزرگ مرغ توی سس قرمز رنگ، حالش به هم خورد و دوید طرف دستشویی. شده بود عین زن های حامله؛ زن داشت نفرت می زایید.

5.21.2006

کنکور کارشناسی ارشد

این متن رو خوندم(پست سوالات سینمایی برای تیزهوشان(:www.anger.blogfa.com و منو یاد سوالای کنکور فوق لیسانس انداخت...
یادمه که سر جلسه شاخ در آورده بودم... واقعا نمی دونم طراحان سوال با چه فکر ی این سوالارو داده بودن:
در آخر کدام فیلم به جای پایان، نوشته شده ، مثلا،" تمام"!!!
رم شهر بی دفاع/ پرندگان /داستان عامه پسند/ از نفس افتاده
این سخن کدام یک از این فیلمسازان است؟" من سینما را دوست دارم!
هیچکاک/ گودار/ جارموش/ پازولینی
(یعنی دقیقا یادمه که چند نقل قول از آدم ها آورده بود که هیچ ربطی به ایدئولوژی اونها یا گرایشات فیلمسازیشون نداشت، اصلا فرقی نمی کرد که تو سبک طرف رو بشناسی، مهم این بود که دقیقا اون کتابی رو که آقای عادل، یا چه می دونم، شهبا، یا بنی اردلان از توش سوال در آوردن، خونده باشی و عین اون نقل قول رو بدونی...
یک چیزی شبیه نقطه چین های دوران راهنمایی.. یادتونه؟ می شد توی جای خالی کلمات دیگه هم گذاشت، ولی اونی نمره می گرفت که عین کلمه و جمله کتاب رو تشخیص داده باشه!
بعد توی اکثر گزینه ها هم اسم گودار که حتما بود یا توی سوالات نظری، بازن...
خلاصه خیلی به نظرم مسخره اومد! نمی دونم اون سال اینطوری بود یا ...
خوشبختانه(خداییش نمی دونم چطور) دیگه مجبور نشدم کنکور بدم!

یک دوستی دارم که یکی از ایده هاش، درست کردن یک مرکز آموزشی هنر درست و حسابیه. یعنی به قول خودش با سیستم اصولی و درست! واقعا توی یک همچین سیستم مساله داری ،ممکنه؟
احساس می کنم تازگی ها خیلی بد بین شده ام... هر کی بهم می گه که بهش پیشنهاد کاری شده، یا نمی دونم گفتن طرح بده و ... خیلی جلوی خودمو می گیرم که نگم " حالا خیلی هم مطمئن نباش" اینقدر از این جور سر کار گذاشتنها دیده ام که...
ولی خوب اغلب سعی می کنم هیچی نگم... چون به هر حال همیشه آدم میگه شاید این دفعه ...(حتی خودم هم همین کارو می کنم هنوز) بعدشم خوب فکر می کنم اگه قرار باشه آدم همه اش بد بینی کنه که نمی تونه کار کنه، بالاخره باید همین فضاها رو تجربه کرد تا بشه
راه خودتو باز کنی...
- آقا این کش دادن پایان نامه هم کلی دردسر داره ها! از عصری هرکی منو می بینه یا باهام حرف میزنه، از من شام و شیرینی می خواد! ببینم خودتون تا حالا پایان نامه ندادید ببینید آدم بعد از 6 ماه بیکاری(تازه روم نمیشه وگرنه یک ساله!) به لحاظ مالی شرایط شیرینی دادن نداره!!!!
تازه اش هم هنوز که تحویل نداده ام که، لا اقل صبر کنید دفاع کنم، نمره بگیرم، بعد!

تموم شد!

)
(
)
)
)
تموم شد... فصل آخر رو می گم... حالا دیگه فقط مونده اصلاحات و نوشتن مقدمه و نتیجه گیری. البته قاعدتا مقدمه رو باید اول نوشت ولی من ترجیح دادم آخر بنویسم!
راستش این خورده کاری های آخر خودش کلی کاره ولی خوب بالاخره بار اصلی کار تموم شده. یک هفته هم برای این اصلاحات وقت دارم و هفته آینده کارمو تحویل می دم... امیدوارم بعدش نوشته های بهتر و جدی تری بنویسم!

5.16.2006

خواهر بد؟

من الان یه خواهر بدم:(1-
شما فکر میکنید که خیلی بده آدم آدرس وبلاگشو به برادرش نده؟؟؟
از دستم دلخور شده:( حالم بد شد که خودم هنوز درگیر زندگی پنهانی هستم:(
2- گاهی هیچی به اندازه پوشیدن یک شلوار لینن گشاد با کفش صندل حال نمی ده...
عین وقتی که زیر روپوشت یک تاپ نو خوشگل پوشیده باشی و تمام روز، با اینکه هیچکی هیچی نمی بینه، هر بار که یادش بیفتی ، دختر کوچولوی توی دلت بخنده!

5.13.2006

داره تموم می شه!

اومدم بگم فصل سه هم تموم شد... فقط مونده فصل آخر که بیشتر مطالعه موردیه....
یعنی من می خوام بیشتر بر مبنای نمونه و مثال پیش برم...
حرف دیگه ای ندارم برای گفتن... چیزی در زندگی ام آزارنده است این روزها...
خدا کمکم کند...
آخر هفته اتمام پایان نامه ام رو بهتون خبر می دم.

5.11.2006

اطلاعیه


این هم از اطلاعیه بازارچه...
همین!

5.10.2006

بازارچه غذا،موسسه مهر طه

دوستای خوب... یک بار دیگه هم راجع به موسسه ای نوشته بودم:www.mehrtaha.com
این موسسه از 40 دختر بی سرپرست و بد سرپرست به طور شبانه روزی نگهداری می کنه...
همانطور که قبلا هم گفته بودم مسوولین این موسسه غیر دولتی با مشکلات زیادی برای تامین هزینه های بچه ها و همچنین حل مسایل آنها، روبرو هستند. روز جمعه موسسه بازارچه غذایی برگزار می کنه... اگه تونستید حتما سری بزنید، هم می تونید از نزدیک با موسسه آشنا بشید و هم اینکه نهار از غذاهای خونگی خوشمزه بخورید!
راستش دلم می خواست بیشتر راجع به بچه های اینجا بنویسم، اما واقعا الان هر دقیقه ای که کاری به جز پایان نامه ام انجام می دم عذاب وجدان می گیرم... پس فعلا فقط همین، ضمنا از سایت موسسه می تونید اطلاعاتی بگیرید(هرچند که متاسفانه هنوز خیلی سایت خوبی نداریم) دیگه؟
پس: به بازارچه غذای مووسه مهر طه سر بزنید و بچه ها و مسوولین موسسه رو خوشحال کنید:)
.آدرس: میدان قدس(تجریش)، خیابان دربند، خیابان احمدی زمانی(خلیلی)، نبش شفیعی و قریب(روبروی مسجد)
زمان: جمعه 22 اردیبهشت 1385، از ساعت 12 ظهر
اگه تونستید به دوستانتون هم خبر بدید...ممنون

5.08.2006

چند سوال

دوستان میشه یک راهنمایی منو بکنید؟
ببینم شما این صفحه رو درست و کامل می بینید؟ من وقتی آدرسشو می زنم، سمت راست صفحه نمیاد، یعنی لینک ها و آرشیو... چیکارش باید بکنم؟
دوم هم اینکه کسی می دونه چه بلایی سر وبلاگ کوزه خانوم اومده؟
سوم هم اینکه آیا روال اینه که که کامنت ها بعد از مدتی پاک می شن؟ هیچ کامنتی توی آرشیوم نیست!
آخرش هم: انار جون، آیدا جون، جاتون خالی تمام امروز کلید کرده بودم!
خدایا اگه زودتر نجنبم نمی رسم... دیگه غروبی بی خیال شدم(از صبح با خودم سر و کله زدم) و شروع کردم به آشپزی و مهمون داری!
فردا هم جلسه پایان نامه یه دوست دیگه است( انشاالله به زودی هم مال خودم:) بنابرین فردا هم نصفش می ره! باید یه فکر اساسی بکنم !

5.04.2006

10 سال پیش

ماجرا مربوط به 10 سال پیش بود... وقتی هنوز ازدواج نکرده بودند و هنوز دوست بودند. زن همان موقع چند بار از مرد پرسیده بود ، یعنی پرسش که نمی شود گفت، همان موقع هم انگار رویش نمی شد مستقیم حرفش را بزند، اما اشاره هایی به مرد کرده بود و مرد هر بار مطمئنش کرده بودکه نه... جریان از این قرار بود که آن سالها مدتی یکی از دوستان دختر مرد(که البته همان موقع هم 7-8 سالی از مرد بزرگتر بود) به خانه او آمده بود و پیش او مانده بود. زن، که آن موقع دختر جوان 24-25 ساله ای بود، اوایلش هیچ محل نگذاشته بود، کمی بعد اما، زده بود به سرش و آرام نگرفته بود تا دوست مرد رفته بود. زن به مرد، که 25 ساله بود و 2 سالی می شد که با او دوست بود، گفته بود که به نظرش ماندن دوست دختری در خانه او هیچ معنی ندارد و او نمی تواند این رابطه را بفهمد... رویش نشده بود به دوست پسرش بگوید که شب ها گاه به سرش می زند که آنها الان دارند چه کار می کنند و آیا خوابیده اند یا نه و ... راستش هم این بود که اینقدر از عشق مرد مطمئن بود که چیزی که بیشتر ناراحتش می کرد، نه رابطه خاص جنسی بین آنها، بلکه صرف زندگی کنار همشان در طول روز بود. به زن حسودی اش می شد. 2 سال بود که با پسر دوست بود و دلش می خواست که تمام لحظه هایش را با او باشد. مرد هر بار به او گفته بود که جریان اصلا" آنطورها که او فکر می کند"، نیست و زن ، تنها دوستی است(و حتی اینکه مرا یاد خاله ام می اندازد،که در حقیقت یکی دو سال از آن زن بزرگتر بود) و چون فعلا جا ندارد پیش من مانده و ...
و حالا بعد ده سال...
امشب نمی داند میان کدام حال و احوالی، چه شد که مرد دلش خواست به او اعتراف کند... یا حتی اصلا بهش فکر نکرد و فقط بر زبان آورد... مرد ،همان موقع، با آن زن خوابیده بود...
تمام تنش مور مور شد...
10 سال تمام... دیگر یادش رفته بود... و امشب انگار یکی از همان شب های ده سال پیش بود... که دختر جوان روی تختش نشسته بود و داشت فکر می کرد به دوست پسرش که با زنی در خانه اش تنهاست امشب و تنش می لرزد...
امشب او همان دختر بود... و مرد همان پسری که به او خیانت کرده بود و انگار خیانتش را 10 سال کش داده بود.
زن احساس کرد دارد بالا می آورد، تمام شبهای بودنش با مرد از جلوی چشمش گذشت... حتی بودن با او، وقتی که هنوز ازدواج نکرده بودند... بودنش با مرد، همان روزهایی که زن مهمان خانه او بود...
معده اش جمع شد و احساس کرد چیزی توی گلویش بالا می آید...
توی دستشویی، زن روی زمین نشست... خیس از عرق ... با تنی که تمام سلول هایش می لرزید... مرد از بیرون صدایش کرد:چیزی شده؟ خوبی؟
زن جواب نداد... مرد بلند تر صدایش کرد. زن فکر کرد الان دختر کوچکش از خواب بیدار می شود و اگر گریه کند، پسرک هم از خواب می پرد...
مرد تقه ای به در زد:خوبی؟
زن خواست بگوید:نه نیستم... همانقدر که آن موقع نبودم... خوب نیستم، و دیگر هم نخواهم بود انگار...
به جایش آرام جوابی داد تا مرد خیالش راحت شود و برود...
مرد انگار خودش هم یادش نبود به او چه گفته است... اینقدر که بی اهمیت و میان حرفهایی دیگر به زبان آورده بودش... زن هم حتی وقت نکرده بود به حرف او فکر کند، تا الان که هر دو بچه را خوابانده بود و خواسته بود که برای خواب آماده شود...
از فکر اینکه باید برود و سرش را بگذارد کنار سری که 10 سال پیش به او چنین دروغی گفته بود و با مهربانی مطمئنش کرده بود و نگهش داشته بود... باز معده اش به پیچش افتاد...
مشتی آب به صورتش زد و از دستشویی بیرون آمد. چراغ آشپزخانه روشن بود. مرد داشت روی استکانی پر از نبات چای می ریخت. زن نگاهش را از او دزدید... و به اتاق برگشت. خودش را زیر پتو چماله کرد و وقتی که مرد وارد اتاق شد، چشمهایش را بست. مرد در حالیکه استکان را به هم می زد وارد اتاق شد. و کنار او ، روی تخت نشست: پاشو بخور، خوبه برات...چت شد یه دفعه؟ چیز بدی خوردی؟
زن فکر کرد: آره... چیزی خیلی بد...

5.03.2006

خورشید خانوم رفت؟!

چند روزی بود که نیومده بودم پای اینترنت...
سخت مشغول کارم... قول انجام یک کارهایی را بعد از پایان نامه داده ام که باعث میشه بیشتر و سریعتر کار کنم...
فصل 3 رو شروع کردم ولی نمی دونم تموم میشه به موقع یا نه؟! باید بشه...
امروز از دانشگاه بهم زنگ زدن که داری چی کار می کنی و مهلتت رو به اتمامه:((((
البته با مزه این بود که آقاهه گفت شما مهلتتون تا آخر خرداده... حالا نامه ای که به ما دادن تا 20 اردیبهشته!
البته همه فهمیده بودیم که منظورشون این بوده که با 45 روز اضافه، همون آخر خرداد پایان نامه بدیم...
به هر حال گفت که به آموزش سر بزنم... از این آقای آموزشمون می ترسم... خیلی بهمون گیر می ده!

راستش با یک ذوقی اومدم گفتم بعد چند روز ببینم چه خبره... رفتن خورشید خانوم پاک حالمو گرفت...
می رم سر کارم...