2.16.2006

اشیاء من!

- باورتون می شه روسریم هنوز بوی هند می ده؟ (از اون بوهای خفن هندی نه ها، که وارد فرودگاه بمبئی که می شی می زنه تو صورتت... یا توی راهروهای تنگ مسافرخونه ها، اونهایی که رفتن می دونن، نه ، ولی بوی هنده... بوی پاچه فروشی ها... بوی مغازه فابایندیا..) وقتی که می شورمش بوشو حس می کنم... و همه خاطرات اون سفر زنده می شه... دوستش دارم ... سفیده،با یک عالم طرحهای قرمز و سبز و نارنجی خوشرنگ... نخی، نرم و راحت...
امروز فکر کردم اگر هی بشورمش هم بوش می ره... هم زود کهنه می شه ...(بنابراین اگر یک روز دیدید یکی با یک روسری نخی خوشگل ، ولی کثیف داره راه می ره، اون منم!)
راه دیگه اش هم اینه که به محضی روسریم کهنه شد، باز برم هند...J این راهو ترجیح می دمJ
براتون راجع به هند می نویسم... تا فضاش یادم نرفته... و بوش تو ذهنمهJ


- صندلی ام دیگه داره نفسهای آخرو می کشه! یک صندلی دارم پشت میزم که هیچکی جز من نمی تونه روش بشینه!( یکه سواره!) از بس که لق و لوق می زنه و سر و صدا می ده... ولی من بد جوری بهش عادت دارم... با تکونام تکون می خوره، با ورجه وورجه هام می جنبه، گاهی ناله می کنه، گاهی می خنده... وقتی جدی می خوام بشینم و کار کنم صداش در نمی آد و وقتی هی دارم الکی وول می خورم و نمی تونم سر جام بند بشم، اونم بهم حال می ده! ولی امروز متوجه شدم که دیگه حالش خیلی بده... یعنی تحمل می کنه پایان نامه ام تموم بشه؟
نخندید، من واقعا نمی تونم روی صندلی سالم محکم بشینم کار کنم، صندلی مثل اینم دیگه گیرم نمی آد... می دونید چند ساله تو این خونه است؟ تو خونه قبلی خریدیمش... میشه نزدیک 20 سال پیش؟!!!! (خودم تازه حساب کردم...خیلیه ها؟!)
خلاصه با قربون صدقه دارم راضی اش می کنم، این 2 ماه رو هم تحمل کنه... طفلکی پیر شده ولی خوب از اونجا که "خر لنگ معطل چشه" به نفع من و اون و تموم خانواده و دوستانه که این دو ماه رو هم با من بسازه... خبر نداره که قراره چه شاهکاری انجام بشه! (دارم گولش می زنم؛))


- لابد الان می گید تو چرا امروز گیر دادی به اشیا و اجسامت... این از خواص کار زیاد داشتن و وقت کم داشتنه دیگه!!! متوجه شدید؟



بعدالتحریر: فقط یک صدا... یک صدا کلی حالمو گرفت امشب:(
شبتون به خیر

2.15.2006

احساس خنگی؟!

چه احساسی بهتون دست می ده اگر بعد از کلی وقت ، یک نفر رو(یک دوست رو میشه گفت) از روی اسم گربه اش و بعد دوست پسرش بشناسید، در صورتیکه طرف بدون رو درواسی تمام مدت اسم واقعی اش زیر نوشته هاش بوده؟!! مدت ها بوده که شما نوشته هاشو می خوندید، از اون طرف یک جورایی هم چند دفعه به این فکر افتادید که شاید این دوستتون توی بلاد غربت وبلاگ داشته باشه! بعد عین ، چی بگم؟، تا حالا نشناخته باشیدش، حتی وقتی اون وبلاگشو بسته و شما حتی ناراحت هم شده اید... حالا بعد از اینهمه وقت که یک سری به وبلاگ بسته اش می اندازید، یک دفعه بفهمید که بابا این رفیقتونه!
لا اقلش اینه که احساس خنگی می کنید دیگه؟ نه؟ من الان همین حسو دارم!
جالب اینه که هر بار هم یک پانته آ توی وبلاگستان دیده ام، گفته ام نکنه این پانته آی خودمون باشه... خدا یا من چقدر بد خنگ شده بوده ام(این یعنی اینکه الان نیستم)
خلاصه پانته آ جون... اگر اینجا رو می خونی در درجه اول شرمنده... برای تو احتمالا فرقی نمی کند اما من اول حرصم گرفت بعد هم خوشحال شدم... چهار تا رفیق نابغه مثل من داشته باشی دیگه دشمن نمی خوای !
بعدش... نیومدم که فقط اینا رو بگم که دیگه فایده ای نداره... اول برای خود پانته آ بگم که اون موقع که می نوشتی گاه و بیگاه وبلاگتو خونده بودم و همیشه از نظرات جسورانه ات لذت برده ام... حالا هم خوشحالم که بالاخره دوزاری ام افتاد... اینکه آدم می بینه که دوستهاش چه تغییراتی کرده اند، چه رشدی کرده اند، یا اصلا چه آدمهایی بوده اند همیشه و ما نفهمیده ایم، یک جورایی جالبه... فکر کنم این اتفاق توی ایران بیش از هرجای دیگه ای می افته( به همون دلیلی که آخرین بار حرفشو زدیم، اینکه اینجا آدم ها سخت می شه خودشون باشن... اونقدر همه باید خودشونو پنهان کنن که معمولا اونچه تو از آدم ها می شناسی ، حتی بعد از سالها ممکنه با خود واقعیشون خیلی فرق داشته باشه) راستی یک دلیل دیگه هم که فکر نمی کردم این پانته آ تو باشی، اینه که این نوشته ها خیلی به نظرم بزرگانه تر از تو می آمد!!! بعد هم همه اش فکر می کردم باید رشته نویسنده اش یک رشته ای از علوم تجربی باشه!(حالا چرا؟ نمی دونم)

دوستان، نیومدم اینجا که پیغام های شخصی بگذارم برای یه دوست قدیمی...
فقط همین موضوع شناخت آدم ها برام جالب بود... خواستم به شما هم بگم...
دیدید گاهی ذهنتون روی یک موضوعی کلید کرده، بعد همه اش هم به چیزهایی برمی خورید که یک جورایی بهش مربوطه؟ یا شایدم واقعیت اینکه حالا نسبت به او موضوع خاص حساس شده اید و بیشتر توجهتون رو جلب می کنه... نمی دونم...
یک فیلمنامه دارم می نویسم که موضوع اصلی اش همین شناخت هاست... اینکه چطور آدم ها بر اساس رابطه اشون ممکنه روایت های متفاوتی از یک آدم داشته باشن و بعد چطور می شه ازمیون این روایت های گاه متناقض، خود واقعی شخص رو شناخت.
این اتفاق برام خیلی جذابه.. هر چند اعتراف می کنم که فیلمنامه ام به این جذابی پیش نمی ره... فرصتی هم ندارم زیاد و هنوز گره های اساسی زندگی شخصیتم رو پیدا نکرده ام، یا لا اقل راجع بهشون تصمیم نگرفته ام...

دیگه؟ یکی نیست به من بگه به جای وبلاگ خوندن و بعدش هم چرت و پرت نوشتن و وقت ملت رو گرفتن، برو بشین سر کارت...
دیدید همیشه وقتی یک کار خیلی واجب دارید، کلی کارای دیگه که دوست دارید انجام بدید یا کارای عقب مونده یادتون میفته(خلاصه هر جوری شده می خواهید از قورت دادن قورباغه اتون در برید) من الان دقیقا توی همین موقعیت هستم... کلی برنامه دارم می ریزم برای بعد از ارائه پایان نامه ام... دیگه هم نمی خوام درس بخونم...
همین چند روز پیش به خودم شک کرده بودم و بعم کلی با خودم دعوا کردم که نکنه بزنه به سرت بری کنکور دکترا اسم بنویسی ها ... اینجا هم می نویسم که دیگه قطعی بشه... راجع به دلیلش شاید یک وقت دیگه نوشتم مفصل براتون... راجع به اینکه توی دوره فوق لیسانس هیچی یاد نگرفتم از دانشگاه... جز اینکه حالا دیگه مدرک بالاتری دارم (هنوز ندارم البته) و احتمالا می تونم بیشتر پز بدم... مثل خیلی های دیگه که این مدت دیده ام، مثل همون هایی که معلوم نیست چه جوری دکترا و ... گرفته اند، و شده اند استادهای ما(معلومه البته، مثل خود ما)

احساس می کنم خیلی دارم پراکنده گویی می کنم و ممکنه سر در نیاورید... از بس این مدت تمرکز کرده ام روی "جریان سیلال ذهن" و راجع بهش مطلب خونده ام، روی خودمم تاثیر گذاشته!
بهتره دیگه هیچی نگم...
- پست جدید خورشید خانومو خوندید؟دلم گرفت...

2.13.2006

ولنتاین مبارک

من تصمیمم را گرفته ام ، فردا برای خودم به یک کافی شاپ می روم، یک میلک شیک یا کافه گلاسه خودم را مهمان می کنم و برای خودم یک دسته فریزیا می خرم! فکر کنم خودم خودم را اینقدر دوست دارم که ولنتاین را به خودم تبریک بگویم. شاید هم یک کار دیگر کنم، به جای رفتن به کافی شاپ می روم و کلاس اروبیک ثبت نام می کنم(شباهتی به هم ندارند ، می دانم!!!) ، ولی فریزیا را حتما می خرم!




آرایشگاه

ابروی دختر شل بود، تا یک اشاره به آن می کرد کنده می شد. این را زن وقتی شروع کرد به غلتاندن موچین زیر ابرو، فهمید. خودش که جوان بود هم همینطور بود. برای همین هم بعد از ازدواج که چند دفعه ابروهایش را نازک نازک کرد، آن موقع مد بود، دیگر ابروهایش پر نشد. آن موقع قبل از ازدواج ابروهایشان را بر نمی داشتند. خودش که اینقدر زود ازدواج کرده بود که اصلا فرصتش نشده بود... دختر چشمهایش را بسته بود و زیر تماسهای نرم موچین نزدیک بود خوابش ببرد. دست زن که روی صورتش می لغزید احساس خوبی می کرد. احساس تمیزی انگار و زیبایی. می دانست که کار زن که تمام بشود و به او بگوید که سرش را بلند کند و توی آینه نگاه کند، خودش از قیافه اش خوشش خواهد آمد. همیشه همینطور بود. دلش خواست شب که او را می بیند ، او هم متوجه بشود، و بهش بگوید که چقدر ماه شده است. این را چند بار وقتی پیش آن یکی آرایشگرش می رفت بهش گفته بود. این بار هم وسوسه شده بود که برود آنجا، اما یک کم که حساب و کتاب کرده بود منصرف شده بود. پول آن به اندازه 3 دفعه آمدن به این آرایشگاه بود. این یکی ارزان بود و آرام. دختر دوستش داشت، با اینکه کلاسش با آن یکی قابل مقایسه نبود، اما زن آرایشگر با شخصیت بود و ... خانم، آره همین بود؛ خانم. زیادحرف نمی زد، چیزی نمی پرسید و اظهار نظر بیخودی هم نمی کرد. و دایم هم گیر نمی داد که بیا موهایت را هایلایت کن یا چه می دانم یک کوپ جدید بزن، یا تاتو کن و ... . الان هم رایویش را روشن کرده بود و آرام کارش را می کرد. رادیو پیام چرت و پرت می گفت... نه به اندازه شبکه های دیگر، دختر فکر کرد. خوبیش این بود که بیشتر موزیک می گذاشت. گاهی افتضاح ،گاهی هم مثل الان بدک نبود. این یکی ، یک اجرای جدید از یک آهنگ قدیمی بود. دختر اصلش را نشنیده بود هیچوقت اما آهنگ را بلد بود؛
از اینجا تا به شیراز سه گداره، گدار اولش نقش، نقش ، نقش و نگاره... گدار دومی مخمل بپوشم، گدار سومی دی، دی ، دیدار یاره...
آهنگ را دوستی توی غربت می خواند ، شب ها که توی خیابان های شهر شب زنده دار، قدم می زدند و از کافه همیشگی شان به خانه بر می گشتند. اما آهنگ یک تکه اش کم بود ، آخرش...؛
اگر دستم رسه به چرخ گردون ، ازاو پرسم که این چون است و آن چون، یکی را داده ای صد ناز و نعمت، یکی را نان جو آغشته در خون...

آهنگ یک تکه کم داشت... زن دلش خواست زیر لب آهنگ را بخواند... آن موقع ها می خواند. بچه ها که کوچک بودند دایم برایشان آواز می خواند... با وجود متلک های شوهرش که می گفت "احساس می کنی صدایت خیلی خوب است؟" یک لحظه فکر کرد... آن موقع که لبم به آواز باز می شد، او بود که متلک می گفت و حالا که نیست و می توانم برای خودم بخوانم، دیگر...
زن گویند ه پرید وسط آهنگ، یا شاید هم آهنگ تمام شده بود و دختر نفهمیده بود... اینقدر که دلش تنگ شده بود... دلش برای دلتنگی دوستش در غربت تنگ شده بود... زن شروع کرده بود به چرت و پرت گفتن...
دختر دلش خواست زودتر بلند شود و برود بیرون. می خواست خرید کند و شام بپزد.... بپزد؟شاید باز دیر می آمد و شام خورده... دلش خواست اصلا همان جا روی صندلی لم بدهد و تا شب زیر انگشت های نرم زن، موزیک گوش کند...
رادیو اخبار ساعت چهارو پانزده دقیقه را اعلام کرد. این آخرین مشتری بود... کس دیگری وقت نگرفته بود و زن هم هیچوقت منتظر نمی شد... عصرها اگر مشتری نداشت، زودتر تعطیل می کرد و میرفت ... تا خرید کند و شام آماده کند، شب شده بود... امشب اما پسر شیفت شب داشت و دختر هم شام مهمان بود خانه دوستهایش... اینها که یادش افتاد، حرکت تند انگشتهایش کند شد... باید تا شب تنها می نشست و در و دیوار را نگاه می کرد... دلش خواست کار دختر را طول بدهد، شاید هم اگر دختر تصمیم می گرفت موهایش را هایلایت کند یا یک کوپ جدید...
هرچند دختر اهلش نبود، این را دیگر می دانست... دختر آرام بود و خانوم... آره، خانوم... چرت و پرت نمی گفت،دستور الکی نمی داد، ایراد هم نمی گرفت، روی صندلی که می نشست چشمهایش را می بست و کار زن که تمام می شد، نگاهی توی آینه می انداخت، لبخندی می زد و نفس بلندی می کشید ، "خیلی ممنون"ی می گفت و حسابش را می کرد و می رفت... امروز اما زن دلش خواست که دختر ساعت ها بنشیند و او برایش ابرو درست کند...
" ببینید خوب شد؟"
دختر چشمهایش را باز کرد... توی آینه نگاه کرد... قشنگ شده بود... صورتش باز شده بود... نفسش را بیرون داد"خیلی ممنون"
زن پیشبند دختر را باز کرد . دختر انگار یک لحظه مکث کرد... زن نگاهش کرد...
"چقدر باید بدم خدمتتون؟"