9.24.2004

يكي بود، يكي نبود

لالاي كوچولو، سلام
راستشو بگم اول مي خواستم چيز ديگه اي بنويسم اما بعد ديدم بي انصافي است، هنوز براي تو هيچ ننوشته ام...پس
لالاي من سلام... از تعريف كردن يك قصه با ابتدا و پايان مشخص و به جاي خود، خيلي خوشم نمي آيد... اما
( راستي چرا لالاي من؟ هزار بار اينطور صدايت كرده ام... نه فقط تو، هر كه را دوست دارم اينطور خوانده ام اما... دلم نمي خواهد روزي آنقدر تو را لالاي خود خوانده باشم كه نتوانم ببينم تو مال من نيستي... همانطور كه شايد پدر و مادر من، خيلي از پدر و مادر ها نمي توانند بپذيرند كه لالاي كوچك نه تنها وقتي بزرگ مي شود، بلكه از اول هم مال ما نيست... پس)
لالاي عزيزم... گفتم كه خوشم نمي آيد اول يك قصه را حتما اولش تعريف كنم اما بگذار اين بار به قواعد كلاسيك قصه نويسي وفادار بمانم...
يكي بود ، يكي نبود...توي گنبد كبود... من يك جاي دور بودم...تنها... تو كه اومدي نيمه شب بود... وقتي شنيدم، شروع كردم بالا و پايين پريدن و جيغ زدن... نمي دونم چه احساسي بود؟ راستشو بگم نمي دونم چرا اينقدر خوشحال شده بودم... هنوز هم نمي دونم حتي كه چرا حضورت اينقدر شادي بخشه... شايد براي همينه كه تو يك فرشته اي، نه؟من و يك دوست (كه اونم به اندازه من تنها بود) اونقدر جيغ زديم و بالا پايين پريديم كه يكي دو نفر ديگه اي كه با ما بودن فقط بهت زده نگاهمون كردن... اونا نمي فهميدن...
اعتراف كنم؟ حتي خودم هم نمي فهمم... فقط مي فهميدم كه لالاي كوچولويي كه اينقدر منتظرش بوديم چشماشو روي اين دنيا باز كردهJ
وقتي اومديم خونه... دوستم توي وبلاگش برات نوشت:
لالاي كوچك، خوش آمديJ

No comments: