ايده اين نوشته ها از روزهايي شروع شد كه امروز زندگي ديگري به نظر مي رسند
از روزهايي كه فرشته كوچكي پا به اين دنيا گذاشت... كه برايم انگار هديه اي اسماني بود
ميان تمام لحظه هاي عجيب سختي كه گذرانده بودم و مي گذراندم ، آمدنش... يك نفس بود
غربت و تنهايي سخت بود... نمي دانستم كه اين فرشته كوچك را اصلا خواهم ديد يا ...
او آمد، گوشه اي ديگر از اين دنيا... دورتر از جايي كه من بودم، بودم؟
آمدنش ... يك نفس بود، عميق
نفس كشيدم و ايستادم، بلند شدم
نمي دانستم تا كجا با او مي مانم... وسوسه ماندن با او عجيب وسوسه ام مي كرد...وسوسة سخن گفتن با او
وسوسه گفتن هرآنچه فكر مي كردم بايد براي فرشته كوچكي كه به اين دنيا مي آيد گفت
وسوسه قصه گفتن
وسوسه لالايي خواندن
و اين شد كه تصميم گرفتم برايش بنويسم تا شايد روزي ديگر بخواند
اين، آغاز فكر گشودن اين دفترچه بود... كه از فكر تا عمل يك سال به درازا كشيد
وسوسه هنوز بر جاي خود باقي است هرچند كه زندگي ديگر آنگونه نيست كه آن روزها بود
و من تسليم شدم... مي خواهم براي تو بنويسم
لالاي كوچك
شايد يك روز بخواني... شايد هم هرگز... اما من براي تو مي نويسم
براي تو كه فردا شايد خواندن ديروز دور من وسوسه ات كند
اينجا براي تو خواهم نوشت ... و اعتراف كنم، كه براي خودم هم و هر كس كه بخواند
شايد نه پيوسته ،اما جا به جا... براي تو خواهم نوشت؛
لالاي كوچك