9.28.2004

خوب... يك سعي هايي كرده ام براي فارسي كردن اين صفحه... اما هنوز درست كار نمي كنه ضمن اينكه آرشيو رو اصلا نتونستم پيدا كنم. فكر كنم بايد از كسي كمك مستقيم(!) بگيرم حوصلة هي گشتن و گشتن ندارم و مي خواهم زودتر همه چيز رو به راه باشد تا بتوانم بنويسم
عجيبه تا وقتي اين صفحه نبود هر شب احساس مي كردم كلي حرف براي نوشتن دارم و از وقتي اين وبلاگ باز شده، انگار لال شده ام
فارسي كه شد بيشتر مي نويسم
بايد!

9.26.2004

لالاي كوچولو... اومدم برات بنويسم كه تو خوشگل ترين و بانمك ترين دختر كوچولوي روي زميني... اما قبلش سر زدم به چند جاي ديگه و ... نمي دونم گاه همه چيز بدجوري دلتنگ كنندست...
چرا دنيا اينجوري شده؟ غصه ها رو مي خوني و اين حس بدجوري يقه ات رو مي گيره كه تو چه كا ر مي توني بكني؟هيچ؟
يك چيزي ته گلوت سخت نفستو مي چسبه... يك جايي توي اين دنيا يكي داره بد جوري براي يك نفس تلاش مي كنه
كاش توانا تر از اين باشم... كمترين كار اينه كه خودت خوب و سالم(به لحاظ روحي) باشي تا شايد بتوني اندازة يك لحظه به يكي دو نفر دور و برت كمك كني...
بايد اين وبلاگ رو درست و حسابي فارسي كنم. اما الان...
ياد صورت قشنگت كه مي افتم يك لحظه يك شادي تازه از ته دلم مي لغزه و مياد بالا و بعد يك نگراني كه كاش دنياي آيندة تو بهتر از اين باشه
لالاي كوچولو، نمي دوني چقدر آرزوهاي قشنگ برات دارم. ياد خنده هاي نازنازيت كه مي افتم..
كاش هميشه بخندي:)

9.24.2004

يكي بود، يكي نبود

لالاي كوچولو، سلام
راستشو بگم اول مي خواستم چيز ديگه اي بنويسم اما بعد ديدم بي انصافي است، هنوز براي تو هيچ ننوشته ام...پس
لالاي من سلام... از تعريف كردن يك قصه با ابتدا و پايان مشخص و به جاي خود، خيلي خوشم نمي آيد... اما
( راستي چرا لالاي من؟ هزار بار اينطور صدايت كرده ام... نه فقط تو، هر كه را دوست دارم اينطور خوانده ام اما... دلم نمي خواهد روزي آنقدر تو را لالاي خود خوانده باشم كه نتوانم ببينم تو مال من نيستي... همانطور كه شايد پدر و مادر من، خيلي از پدر و مادر ها نمي توانند بپذيرند كه لالاي كوچك نه تنها وقتي بزرگ مي شود، بلكه از اول هم مال ما نيست... پس)
لالاي عزيزم... گفتم كه خوشم نمي آيد اول يك قصه را حتما اولش تعريف كنم اما بگذار اين بار به قواعد كلاسيك قصه نويسي وفادار بمانم...
يكي بود ، يكي نبود...توي گنبد كبود... من يك جاي دور بودم...تنها... تو كه اومدي نيمه شب بود... وقتي شنيدم، شروع كردم بالا و پايين پريدن و جيغ زدن... نمي دونم چه احساسي بود؟ راستشو بگم نمي دونم چرا اينقدر خوشحال شده بودم... هنوز هم نمي دونم حتي كه چرا حضورت اينقدر شادي بخشه... شايد براي همينه كه تو يك فرشته اي، نه؟من و يك دوست (كه اونم به اندازه من تنها بود) اونقدر جيغ زديم و بالا پايين پريديم كه يكي دو نفر ديگه اي كه با ما بودن فقط بهت زده نگاهمون كردن... اونا نمي فهميدن...
اعتراف كنم؟ حتي خودم هم نمي فهمم... فقط مي فهميدم كه لالاي كوچولويي كه اينقدر منتظرش بوديم چشماشو روي اين دنيا باز كردهJ
وقتي اومديم خونه... دوستم توي وبلاگش برات نوشت:
لالاي كوچك، خوش آمديJ

9.23.2004

لالايي

ايده اين نوشته ها از روزهايي شروع شد كه امروز زندگي ديگري به نظر مي رسند
از روزهايي كه فرشته كوچكي پا به اين دنيا گذاشت... كه برايم انگار هديه اي اسماني بود
ميان تمام لحظه هاي عجيب سختي كه گذرانده بودم و مي گذراندم ، آمدنش... يك نفس بود
غربت و تنهايي سخت بود... نمي دانستم كه اين فرشته كوچك را اصلا خواهم ديد يا ...
او آمد، گوشه اي ديگر از اين دنيا... دورتر از جايي كه من بودم، بودم؟
آمدنش ... يك نفس بود، عميق
نفس كشيدم و ايستادم، بلند شدم
نمي دانستم تا كجا با او مي مانم... وسوسه ماندن با او عجيب وسوسه ام مي كرد...وسوسة سخن گفتن با او
وسوسه گفتن هرآنچه فكر مي كردم بايد براي فرشته كوچكي كه به اين دنيا مي آيد گفت
وسوسه قصه گفتن
وسوسه لالايي خواندن
و اين شد كه تصميم گرفتم برايش بنويسم تا شايد روزي ديگر بخواند
اين، آغاز فكر گشودن اين دفترچه بود... كه از فكر تا عمل يك سال به درازا كشيد
وسوسه هنوز بر جاي خود باقي است هرچند كه زندگي ديگر آنگونه نيست كه آن روزها بود
و من تسليم شدم... مي خواهم براي تو بنويسم
لالاي كوچك
شايد يك روز بخواني... شايد هم هرگز... اما من براي تو مي نويسم
براي تو كه فردا شايد خواندن ديروز دور من وسوسه ات كند
اينجا براي تو خواهم نوشت ... و اعتراف كنم، كه براي خودم هم و هر كس كه بخواند
شايد نه پيوسته ،اما جا به جا... براي تو خواهم نوشت؛
لالاي كوچك

آغاز

سلام
اين اولين نوشتة من در اين دفترچه است... بعد از اينهمه مدت خواندن و خواندن... و فكر كردن و فكر كردن
هنوز قرار نيست كسي انجا بيايد و بخواند اما من باز تصميم به نوشتن دارم
اين چند خط تنها آغازيست...