lalaye man,
nemitoonam farsi benevisam, delam gerefteh... in rooz ha zendegi bad joori dareh khodesho neshoon mideh, mikhad hesabi halimoon koneh ke kheili chiz ha daste ma nizt... pir shodan, mariz shodan, marg... hatta koja be donya oumadan, koja zendegi kardan, ghavanine ahmaghaneh...
lala koochooloo... hanooz barat jaye digeii naneveshteh am, dirooz negahat kardam, dari bozorg mishavi, chizi nemigozarad(ke ba hameye bala va paeen haye zendegi) to bozorg mishavi, bayad benevisam barayat, az hameh chiz
maskhareh ast, har bar ke man havase neveshtan mikonam in computer bayad eshkali dashteh bashad.
rasti hich deghat kardeid ke chand nafar raje ba bacheh ha minevisand ? in ham az ajayebe zendegi, khodaya shokret ke baz in mojoodate shirino be ma dadi ta kheili chiz haye digaro betoonim tahamol konim!
11.22.2004
10.09.2004
عزيز خوشگلم سلام...
راستشو بگم، حوصله ندارم. اولا كه عزيزكم فكر كنم از اينجا نوشتن براي تو منصرف بشم. هر جور كه فكر مي كنم مي بينم نمي تونه اون چيزي بشه كه دلم مي خواد، نه اينجا
بنابراين مي خوام شروع كنم توي يك دفترچه معمولي برات نوشتن
ديدم خيلي بي حوصله ام گفتم بيام چي بگيم برات اما راستش اينه كه تو اوج همه كلافگي ها ياد صورت ناز و شيطونت كه مي افتم كلي خوشحال مي شم
دانشگاه بدجوري كلافه كننده است. ترم آخره، مي تونه باشه يعني ولي من از الان اينقدر احساس خستگي دارم كه نمي دونم از همه چيز گذشته تزم رو چيكار مي خواهم بكنم
يك روزي توي زندگي ام... همون روزي كه بعد از يك زمين خوردن بد جور بالاخره بلند شدم وايستادم و به خيلي سختي هاآره گفتم،به خودم گفتم ديگه هيچوقت خسته نمي شم. گفتم هرگز هرگز نخواهم گفت: خسته ام، اين زندگي من است و من انتخابش كرده ام و بايد تا آخر بايستم پس خستگي معنا ندارد. يعني راستش اونقدر اين جمله روزهاي بدي رو به يادم مي آورد كه ...
خلاصه اينكه هنوز هم نسبت به آن حساسم. بعد از اون ، اتفاق جالبي افتاد، هر چقدر هم كه ناراحت، خسته يا كلافه باشم به خودم مي گويم كه اين كه چيزي نيست و يادم مي آيد كه روزهايي چقدر عجيب را گذرانده ام... پس آرام مي گيرم يا بهتر بگويم، بهتر تحمل مي كنم
از همه اينها مي خوام اينو بگم كه نگران نباش ... مي گم خسته ام اما اين خستگي اونقدر مهم نيست
راستي لالاي كوچولو يك آرزوي خيلي جدي: اميدوارم زماني كه تو بزرگ مي شي سيستم تحصيلي جور ديگري باشد... به اندازه كافي متفاوت با آنچه من تجربه كردم به خصوص در دورةمثلا كارشناسي ارشد!!!
اين فارسي نويسي اين صفحه هم درست نشد. فرصت نشده با اون دوست عزيز صحبت كنم. چقدر دلم براش تنگ شده... مي دونم كه خيلي تنهاست و حسابي با غيرت و همت داره خودشو سرپا نگه مي داره:(
همه آخر جمله ها افتاد به اولشون... بايد زودتر با اين دوست مهربون تماس بگيرم... واي كه چقدر دلم برايش تنگ شده. روزي كه اون برگرده، تو چند ساله اي؟ خودش مي گفت 4 ساله حتما ... كاش يه همين يا همان زودي ها لا اقل
لالا، عزيزم چقدر برات آرزوهاي خوب دارم، چقدر مي خوام همه دنيا يك جور ديگه باشه براي تو ... بدبيني(واقع بيني) بدجوري بهم مي گه كه محاله اما من هنوزهر بار كه نگاهت مي كنم،آرزو مي كنم. معجزه شايد
فهميدي كه چمه لالا؟ دلم گرفته. آدم هاي الكي به خاطر زبون بازي و يك سري اداهاي آدم بزگرانه و سياستمدارانه جاهايي هستند كه نبايد ... آدم هاي مهربوني كه كارشون رو خوب بلدن بدجوري براي چرخوندن زندگي هاشون مي جنگن
قوانين احمقانه اي مثل سربازي كلي پسرهاي شاد و با انگيزه رو كسل و نا اميد مي كنه. و همه زندگي دو تا آدم كوچولوي عاشق توي اين دنيا مي شه كه آيا مي شه با هزار تا دوز و دلك و پارتي از زير اين يكي در رفت يا نه...
عزيز خوشگلم امروز داشتم به هوا فكر مي كردم... كوچولوي من تو مي خواي ده سال ديگه چطور توي اين هوا نفس بكشي... به خدا حيفه. اون شش هاي تميز و كوچك تو حيفه... اون بدن تازه و كوچكت كه اينطور شر بشه از آلودگي با هر نفس
لالا
امروز بدجور نا اميدم... شهر ما فقط يك معجزه مي خواد. مي ترسم يك روز خودمون اونقدر توي اين كثافت دچار روزمرگي بشيم كه يادمون بره جور ديگه اي هم مي تونست باشه شايد
پرحرفي كردم. قرار گذاشته ام تا وقتي كه جاي ديگري شروع نكرده ام به نوشتن براي تو، ايجا مال تو باشد
صبح فردا مي آي اينجا، فكر كردم صبح دانشگاه نرم تا به كارهام برسم... اما اگر تو بگذاري... از راه نرسيده بايد برات آهنگ بگذارم و با تو برقصم... واي عزيز كوچكم... تا هر جا كه تو بخواهي مي رقصم با تو... ديدن يك خندة كودكانه، و سعي تو براي رقصيدن كافي است. واي كه اگر چشمك هم بزني برايم... ديوانه مي شوم:****
بايد بروم يك نفر ديگر اينجا بيدار است و كار دارد با كامپيوتر
شايد فردا حالم بهتر باشد. دلمان را خوش كرده ايم به خوشي هاي كوچك
اما مگر زندگي جز اين است؟ يا شايد چيز ديگري است و ما يادمان رفته
بيشتر حرف بزنم بدجور كلافه كننده مي شود
الان خوابي تو. قشنگترين خواب ها را ببيني:*
9.28.2004
خوب... يك سعي هايي كرده ام براي فارسي كردن اين صفحه... اما هنوز درست كار نمي كنه ضمن اينكه آرشيو رو اصلا نتونستم پيدا كنم. فكر كنم بايد از كسي كمك مستقيم(!) بگيرم حوصلة هي گشتن و گشتن ندارم و مي خواهم زودتر همه چيز رو به راه باشد تا بتوانم بنويسم
عجيبه تا وقتي اين صفحه نبود هر شب احساس مي كردم كلي حرف براي نوشتن دارم و از وقتي اين وبلاگ باز شده، انگار لال شده ام
فارسي كه شد بيشتر مي نويسم
بايد!
9.26.2004
لالاي كوچولو... اومدم برات بنويسم كه تو خوشگل ترين و بانمك ترين دختر كوچولوي روي زميني... اما قبلش سر زدم به چند جاي ديگه و ... نمي دونم گاه همه چيز بدجوري دلتنگ كنندست...
چرا دنيا اينجوري شده؟ غصه ها رو مي خوني و اين حس بدجوري يقه ات رو مي گيره كه تو چه كا ر مي توني بكني؟هيچ؟
يك چيزي ته گلوت سخت نفستو مي چسبه... يك جايي توي اين دنيا يكي داره بد جوري براي يك نفس تلاش مي كنه
كاش توانا تر از اين باشم... كمترين كار اينه كه خودت خوب و سالم(به لحاظ روحي) باشي تا شايد بتوني اندازة يك لحظه به يكي دو نفر دور و برت كمك كني...
بايد اين وبلاگ رو درست و حسابي فارسي كنم. اما الان...
ياد صورت قشنگت كه مي افتم يك لحظه يك شادي تازه از ته دلم مي لغزه و مياد بالا و بعد يك نگراني كه كاش دنياي آيندة تو بهتر از اين باشه
لالاي كوچولو، نمي دوني چقدر آرزوهاي قشنگ برات دارم. ياد خنده هاي نازنازيت كه مي افتم..
كاش هميشه بخندي:)
9.24.2004
يكي بود، يكي نبود
لالاي كوچولو، سلام
راستشو بگم اول مي خواستم چيز ديگه اي بنويسم اما بعد ديدم بي انصافي است، هنوز براي تو هيچ ننوشته ام...پس
لالاي من سلام... از تعريف كردن يك قصه با ابتدا و پايان مشخص و به جاي خود، خيلي خوشم نمي آيد... اما
( راستي چرا لالاي من؟ هزار بار اينطور صدايت كرده ام... نه فقط تو، هر كه را دوست دارم اينطور خوانده ام اما... دلم نمي خواهد روزي آنقدر تو را لالاي خود خوانده باشم كه نتوانم ببينم تو مال من نيستي... همانطور كه شايد پدر و مادر من، خيلي از پدر و مادر ها نمي توانند بپذيرند كه لالاي كوچك نه تنها وقتي بزرگ مي شود، بلكه از اول هم مال ما نيست... پس)
لالاي عزيزم... گفتم كه خوشم نمي آيد اول يك قصه را حتما اولش تعريف كنم اما بگذار اين بار به قواعد كلاسيك قصه نويسي وفادار بمانم...
يكي بود ، يكي نبود...توي گنبد كبود... من يك جاي دور بودم...تنها... تو كه اومدي نيمه شب بود... وقتي شنيدم، شروع كردم بالا و پايين پريدن و جيغ زدن... نمي دونم چه احساسي بود؟ راستشو بگم نمي دونم چرا اينقدر خوشحال شده بودم... هنوز هم نمي دونم حتي كه چرا حضورت اينقدر شادي بخشه... شايد براي همينه كه تو يك فرشته اي، نه؟من و يك دوست (كه اونم به اندازه من تنها بود) اونقدر جيغ زديم و بالا پايين پريديم كه يكي دو نفر ديگه اي كه با ما بودن فقط بهت زده نگاهمون كردن... اونا نمي فهميدن...
اعتراف كنم؟ حتي خودم هم نمي فهمم... فقط مي فهميدم كه لالاي كوچولويي كه اينقدر منتظرش بوديم چشماشو روي اين دنيا باز كردهJ
وقتي اومديم خونه... دوستم توي وبلاگش برات نوشت:
لالاي كوچك، خوش آمديJ
راستشو بگم اول مي خواستم چيز ديگه اي بنويسم اما بعد ديدم بي انصافي است، هنوز براي تو هيچ ننوشته ام...پس
لالاي من سلام... از تعريف كردن يك قصه با ابتدا و پايان مشخص و به جاي خود، خيلي خوشم نمي آيد... اما
( راستي چرا لالاي من؟ هزار بار اينطور صدايت كرده ام... نه فقط تو، هر كه را دوست دارم اينطور خوانده ام اما... دلم نمي خواهد روزي آنقدر تو را لالاي خود خوانده باشم كه نتوانم ببينم تو مال من نيستي... همانطور كه شايد پدر و مادر من، خيلي از پدر و مادر ها نمي توانند بپذيرند كه لالاي كوچك نه تنها وقتي بزرگ مي شود، بلكه از اول هم مال ما نيست... پس)
لالاي عزيزم... گفتم كه خوشم نمي آيد اول يك قصه را حتما اولش تعريف كنم اما بگذار اين بار به قواعد كلاسيك قصه نويسي وفادار بمانم...
يكي بود ، يكي نبود...توي گنبد كبود... من يك جاي دور بودم...تنها... تو كه اومدي نيمه شب بود... وقتي شنيدم، شروع كردم بالا و پايين پريدن و جيغ زدن... نمي دونم چه احساسي بود؟ راستشو بگم نمي دونم چرا اينقدر خوشحال شده بودم... هنوز هم نمي دونم حتي كه چرا حضورت اينقدر شادي بخشه... شايد براي همينه كه تو يك فرشته اي، نه؟من و يك دوست (كه اونم به اندازه من تنها بود) اونقدر جيغ زديم و بالا پايين پريديم كه يكي دو نفر ديگه اي كه با ما بودن فقط بهت زده نگاهمون كردن... اونا نمي فهميدن...
اعتراف كنم؟ حتي خودم هم نمي فهمم... فقط مي فهميدم كه لالاي كوچولويي كه اينقدر منتظرش بوديم چشماشو روي اين دنيا باز كردهJ
وقتي اومديم خونه... دوستم توي وبلاگش برات نوشت:
لالاي كوچك، خوش آمديJ
9.23.2004
لالايي
ايده اين نوشته ها از روزهايي شروع شد كه امروز زندگي ديگري به نظر مي رسند
از روزهايي كه فرشته كوچكي پا به اين دنيا گذاشت... كه برايم انگار هديه اي اسماني بود
ميان تمام لحظه هاي عجيب سختي كه گذرانده بودم و مي گذراندم ، آمدنش... يك نفس بود
غربت و تنهايي سخت بود... نمي دانستم كه اين فرشته كوچك را اصلا خواهم ديد يا ...
او آمد، گوشه اي ديگر از اين دنيا... دورتر از جايي كه من بودم، بودم؟
آمدنش ... يك نفس بود، عميق
نفس كشيدم و ايستادم، بلند شدم
نمي دانستم تا كجا با او مي مانم... وسوسه ماندن با او عجيب وسوسه ام مي كرد...وسوسة سخن گفتن با او
وسوسه گفتن هرآنچه فكر مي كردم بايد براي فرشته كوچكي كه به اين دنيا مي آيد گفت
وسوسه قصه گفتن
وسوسه لالايي خواندن
و اين شد كه تصميم گرفتم برايش بنويسم تا شايد روزي ديگر بخواند
اين، آغاز فكر گشودن اين دفترچه بود... كه از فكر تا عمل يك سال به درازا كشيد
وسوسه هنوز بر جاي خود باقي است هرچند كه زندگي ديگر آنگونه نيست كه آن روزها بود
و من تسليم شدم... مي خواهم براي تو بنويسم
لالاي كوچك
شايد يك روز بخواني... شايد هم هرگز... اما من براي تو مي نويسم
براي تو كه فردا شايد خواندن ديروز دور من وسوسه ات كند
اينجا براي تو خواهم نوشت ... و اعتراف كنم، كه براي خودم هم و هر كس كه بخواند
شايد نه پيوسته ،اما جا به جا... براي تو خواهم نوشت؛
لالاي كوچك
آغاز
سلام
اين اولين نوشتة من در اين دفترچه است... بعد از اينهمه مدت خواندن و خواندن... و فكر كردن و فكر كردن
هنوز قرار نيست كسي انجا بيايد و بخواند اما من باز تصميم به نوشتن دارم
اين چند خط تنها آغازيست...
Subscribe to:
Posts (Atom)