دیگه واقعا شرمنده شدم... راست گفته این رفیق ناشناس، آخه سلام با کلی خستگی هم شد عنوان؟
ولی الان یادم میاد... اگه شما هم تمام روز با یک عده بچه سر و کله زده باشید و قصه های عجیب و غریبشان از زندگی واقعی شون رو شنیده باشید... اگه شما پای حرف مادرهایی نشسته باشید که نتونستن بچه هاشونو نگه دارن و اگه شما دیده باشید بچه هایی رو که عمه و عمو و دایی و خاله دارن، اما هیچکس حاضر نشده نگهشون داره... فکر کنم خستگیه کمی طبیعی باشه...
این بچه های با این سن کم، تجربه هایی دارن از زندگی که من و شما تصورشم نمی کنیم.
با عصبانیت میری سراغ خونواده هاشون که سوال پیچشون کنی و محکوم، که می بینی اونا خودشون یکی رو می خوان که براشون گریه کنه...
فیلمم راجع به دخترهای بد سرپرست و بی سرپرستیه که در یک موسسه غیر دولتی نگهداری میشن.
الان به شدت مشغول تدوین فیلم هستم و با اینکه هر روز که دارم میام خونه، توی اتوبوس به کلی قصه فکر می کنم برای نوشتن و پست کردن، ولی وقتی می رسم یا اینقدر خسته ام و مریض که نمی تونم بیان پای کامپیوتر، یا اینترنت قطعه، یا من باید تازه بشینم بقیه راش ها رو ببینم .. یا برم دیدن یکی ... خلاصه... کلی شلوغ پلوغم.ولی خوب برای اونهایی که نگرانم می شن( می شن؟؟؟) بگم که با همه اینها خوبم... اینکه فکر کنی داری کار مفیدی انجام می دی حس خوبیه...اینکه باز با تصویر و صدا سر و کله بزنی... بعد اینهمه وقت کاغذ و کتاب و تئوریات... خیلی خوبه... و اینکه فکر کنی داری یک جو خلاقیت به خرج می دی!!!
ولی خداییش کلی قصه و طرح به کله ام زده که فکر کنم یادم بره!
ضمنا امروز اتوبوس و مترو در تهران مجانی بود به خاطر آتش بس لبنان.... آدم نمی دونه چی بگه!
شنیده ام که لبنان داغون شده و یک دوستی که رفته بود می گفت جرات نداشتیم به مردم عادی بگیم ایرونی هستیم که حسابی شاکی بودن... (بدون شرح)
راستی اینو دیدین؟
http://bifaiede.blogfa.com/