1.17.2005

اين روزها انگار دير مي گذرد،‌ نه اينكه روزهاي بدي باشند، مي توانند از اين بدتر باشند، اين را مي دانم، اما نمي دانم پس چرا اينهمه بي حوصلگي موج مي زند در لحظه لحظة اين روزها. احساس مي كنم انگار قرار است اين روزها مقدمه روزهاي بدي باشند و شايد همين حس ششم است كه اينقدر لحظه هايم را سخت مي گذراند.
نه... خدايا... بگذار اين بار اتفاق خوبي بيفتد، بگذار آجري روي آجري بند شود، انگار اولين آجر.
لالا...
هنوز هيچ جا برايت ننوشته ام. ماه شده اي... ماه. شيطان و زبل. عاشقت هستم. و مثل هر بار به خودم مي گويم كه بايد برايت بنويسم... دير مي شود. و وقتش كه بگذرد ديگر نه مزه دارد نه فايده.
دلم برايش تنگ است. كاش خوش خبر بيايد. كاش خوش بيايد.
اينها تكه هايي است از آنچه مدتي پيش برايت نوشتم و نشد پستش كنم...
لالاي قشنگم
هنوز هم من منتظرم... منتظر يك خبر خوش كه هرروز انگار محال تر مي شود... لالاي خندان، يعني مي شود هرروز منتظر معجزه اي بود؟
بدجور هواي گريه دارم اين روزها ، نه آرم و بي سر و صدا، از آن گريه هاي ...
ولش كن... بي خود كرده ام گريه كنم! لوس!
حالم خوش نيست لالا، براي همين است كه فعلا گاه مي آيم و چيزهايي مي نويسم اما نمي فرستم... خفه شوم بهتر است... ببخشيد عزيز كوچكم اما اگر تو روزي اينها را بخواني، ديگر اين طور حرف زدن برايت بد نيست،نه؛)